خواندن این گفت‌وگو را از دست ندهید.

آقای بقایی از اولین خاطره‌ای که از پدرتان دارید برایمان بگویید.
پدر من در یک شرکت فرانسوی کار می‌کردند و مدیر تدارکات بودند و من گاهی همراهشان به انبار چوب‌بری می‌رفتم و حسابی برای خودم بازی می‌کردم.

پول توجیبی هم از پدرتان می‌گرفتید؟
نه، چنین قانونی در خانه ما مرسوم نبود و هر زمان که پول می‌خواستیم از پدر یا مادرمان دریافت می‌کردیم. فقط یادم است یک بار در مدرسه در بازی فوتبال برنده شدم و پدرم به همین مناسبت یک دوزاری به من دادند که از این بابت حسابی خوشحال شده بودم.

آیا در امور درسی‌تان هم دخالتی می‌کردند؟
پدرم بسیار روی ادبیات و خطاطی حساسیت و خودشان هم خط بسیار زیبایی داشتند. همین‌طور از بین همه درس‌ها، انشا برایشان اهمیت زیادی داشت. البته ناگفته نماند که در گذشته بچه‌ها خودشان درسشان را می‌خواندند و مثل امروز نیازی نبود که والدین خودشان را برای درس خواندن بچه‌ها آزار دهند.

آقای بقایی، به دست آوردن چه چیزی را در زندگی‌تان بیش از همه مدیون پدرتان هستید؟
آرامش روانی‌ام را که با هیچ ثروتی قابل‌مقایسه نیست و خدا را شکر می‌کنم که چنین ثروت بزرگی از پدرم برایم به یادگار مانده است.

مساله‌ای که در جامعه امروز وجود دارد، این است که متاسفانه بعضی از جوانان امروز چندان احترامی برای والدین‌شان قائل نیستند و همین موضوع باعث شکاف بین نسل‌ها شده است. شما این موضوع را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ آن هم با توجه به اینکه خودتان هم یک جوان دارید؟
به نظر من اگر مشکلی از این جهت وجود دارد به رفتار ما بزرگ‌ترها برمی‌گردد. هر چه ما فضا را برای جوانانمان بسته‌تر کنیم، آنها بیشتر از ما دور خواهند شد بنابراین این شکاف را خودمان با رفتارها و قضاوت‌های اشتباهمان ایجاد کرده‌ایم.

آیا خانه شما فضایی پدرسالارانه داشت؟
نه به هیچ‌وجه، برعکس پدرم بسیار آدم منطقی‌ای بودند. مثلا وقتی من از رشته راه و ساختمان انصراف دادم و رشته هنر را انتخاب کردم نه‌تنها معترض نشدند بلکه راهنمایی‌ام هم کردند. پدرم هرگز ما را به انجام کاری مجبور نمی‌کردند و کاملا حق داشتیم که در مورد آینده‌مان خودمان تصمیم بگیریم.
آقای بقایی هیچ وقت شده پدرتان شما را تنبیه کنند؟
فقط یک بار در زندگی‌ام این اتفاق افتاد آن هم به این دلیل که بازیگوشی می‌کردم و خواهرم را در خیابان لاله‌زار گم کردم. پدرم بسیار از این کار من عصبانی شدند و یک سیلی توی صورتم زدند؛ این اولین و آخرین تنبیه من توسط پدر بود.

بهترین تفریحی که با پدرتان داشتید؟
با هم تخته‌نرد زیاد بازی می‌کردیم، کتاب ادبی زیاد می‌خواندیم و خطاطی می‌کردیم. یادش بخیر.

با هم مسافرت هم می‌رفتید؟
بله، بسیار هم لذت‌بخش بود به‌خصوص وقتی اطراف شمال را با هم می‌گشتیم.

وقتی خودتان متوجه شدید که پدر شدید چه احساسی داشتید؟
گیج بودم. وقتی به من اطلاع دادند که پسرم به دنیا آمده در سفر بودم ولی خیلی زود خودم را رساندم. وقتی رسیدم بیمارستان، نمی‌دانستم از کدام قسمت باید بروم. به هر حال تجربه زیبایی بود.
وقتی بهرنگ را برای اولین‌بار در آغوش گرفتید چه حسی داشتید؟
باز هم گیج بودم و اصلا باورم نمی‌شد که این کودک بخشی از وجود خودم است. بهرنگ مثل یک فرشته کوچولو در بغلم خوابیده بود.

بهرنگ را پشت صحنه کارهایتان هم می‌بردید؟
بله، به‌خصوص زمانی که تئاتر داشتم زیاد باهم به تئاترشهر و تالارهای مختلف نمایشی می‌رفتیم.

کاری که باعث شد پدرتان حسابی از دست شما عصبانی شوند؟
کلاس اول ریاضی، ۴ تا تجدید آوردم و درجا رد شدم. پدرم از این موضوع حسابی عصبانی شدند و نگران آینده‌ام بودند. یک بار هم ساعت مچی‌ای داشتم که آن را با عصبانیت به زمین کوبیدم و این کارم باعث شد ساعتم خراب شود و پدرم بسیار از دستم عصبانی و دلخور شدند.

نظرتان درباره خانه پدری؟
روح‌ جاری اتفاق‌های کودکی.

شما آشپزی هم می‌کنید؟
بله، به‌خصوص با غذاهایی که با پیاز و قارچ درست می‌شوند به خوبی آشنایی دارم.

به عنوان یک هنرمند برای حفظ آرامش روانی‌تان در این دنیای شلوغ چه می‌کنید؟
کتاب می‌خوانم، پیاده‌روی، آشپزی و خطاطی می‌کنم که همه آنها برایم بسیار دلچسب است.
یک تیتر برای پدرتان بگویید.
مردی که به همه آرامش روانی بخشید.

راستی هیچ‌وقت برای بهرنگ لالایی می‌خواندید؟
بله اگر خانه بودم حتما این کار را انجام می‌دادم و خیلی هم دوست داشتم. حس جالبی برایم داشت.

آقای بقایی لحظه‌ای که دچار سکته شدید، به خاطر دارید؟
بله، اتفاقا پسرم هم همراهم بود… مادرم هم بود. تا نزدیک‌های تهران خیلی خوب بودم اما کم‌کم دیدم حالم دارد بد می‌شود. به پسرم گفتم گوشه‌ای نگه‌‌دار یک کم جایمان را عوض کنیم.

خودتان رانندگی می‌کردید؟
نه، پسرم پشت فرمان بود ولی یک‌دفعه احساس کردم اختیار دست‌هایم را ندارم و حالم بهم ریخته ولی شانسی که آوردم این بود که درست نزدیک یک اورژانس جاده‌ای این اتفاق برایم افتاد.

یکی از خواهر‌هایتان هم پرستار هستند، درست است؟
البته دو تا از خواهر‌هایم پرستارند و واقعا حضور آنها در بهبودم بسیار خوب و موثر بود.

مرگ را چطور دیدید؟
یکی از زیباترین، شریف‌ترین، رنگین‌ترین و گرامی‌ترین جاهای جهان بودم، باورتان می‌شود؟ من داشتم خودم را روی زمین می‌کشیدم که بروم از این جهان، حتی اینقدر مشتاق رفتن بودم که در همان حالت ناخودآگاه دست انداختم که سرم و وسایل پزشکی را از خودم جدا کنم که زودتر بروم. اصلا همه اینها در چند صدم ثانیه اتفاق افتاد ولی برای من یک چیز ناب و زیبا بود. می‌خواستم بکنم از این دنیا و بروم؛ خیلی زیبا و عجیب و غریب بود، این چیزی بود که در دنیا عجیب بود.

در آن لحظات نگران هیچ‌چیز نبودید؟
نه اصلا. فقط داشتم ترغیب می‌شدم که بروم آنجا. باغ و رنگین‌کمان و اینها بود. دیوار قشنگی، همه چیز باهم. به شما بگویم که آن طرف خبرهای خوبی است، نمی‌دانم چی بود، یک چیزی بود، فضایی که می‌کشید آدم را.

راستی دلم می‌خواهد بدانم از پدربزرگتان هم خاطره‌ای دارید؟
بله، جالب است بدانید اولین تجربه بازیگری‌ام به معنای واقعی این بود که وقتی خیلی خردسال بودم، سوار یک قاطر پشت سر پدربزرگم که سوار بر اسب بود، در تپه‌های منجیل می‌رفتیم. وقتی می‌خواستیم جایی اتراق و استراحت کنیم، پدربزرگم به من می‌گفت: «پسر! یه پنجه تار بزن!»

شما در آن سن و سال تار می‌زدید؟
نکته همین است؛ من ۵-۴ سال بیشتر نداشتم. تار زدن من این بود که صدای تار را تقلید کنم و بزنم! من هم خیلی جدی شروع می‌کردم به تار زدن با دهانم! و پدربزرگم هم گوش می‌کرد و حتی تشویقم می‌کرد. این شاید اولین تجربه بازیگری در زندگی‌ام بود

آقای بقایی! از اینکه جزو خاطرات بچه‌های دهه۶۰هستید، چه حسی دارید؟
حس فوق‌العاده‌ای است؛ شما هر وقت می‌روید میان مردم، می‌بینید که مردم شما را جزئی از خانواده‌شان می‌دانند. این حسی است که فکر نمی‌کنم در هیچ جای دنیا مثل ایران اینقدر قوی و پررنگ باشد. مثلا بارها پیش آمده که خانمی یا آقایی، با سن و سال متفاوت وقتی مرا در خیابان می‌بینند، می‌گویند من شما را می‌شناسم، شما من را نمی‌شناسید؟ خب این خیلی جالب است. مردم واقعا خیلی قدرشناس هستند و مردم خوبی داریم. برخلاف آن چیزی که خیلی‌ها معتقدند، مردم ما فراموشکار نیستند، همه چیز یادشان می‌ماند؛ حتی بازی بازیگری در یک سریال که مثلا ۲۰ سال قبل پخش شده است.

به نظرتان شما به آنجایی که حقتان بود، در سینما و تئاتر ایران رسیدید؟
چرا باید همیشه گلایه داشته باشم؟ من راضی‌ام! همینی است که هست! چیکار کنم؟ وقتی کفش می‌پوشیم باران می‌آید توی کفشم! جای گله‌ای نیست!

منبع: سایت روزگاران