حسام حیدری در شهرونگ نوشت :
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. سالیان خیلی دور، توی یک جنگل بزرگ عم قزی خانم که خانم با شخصیت و باکمالاتی هم بود همراه با گوشی آیفون و ماساژور برقی و ماشین لاکچریش زندگی میکرد.
یک روز وقتی عم قزی از خواب بیدار شد، حس کرد که چیزی در یک جایی از بدنش گزگز می کند و روحش را مورد عنایت قرار میدهد و فهمید که دوست دارد هنرمند شود. برای همین لباس هایش را پوشید و تصمیم گرفت که امروز هر طور که شده یک هنرمند معروف و مردمی شود و بعد راه افتاد به سمت جنگل.
عم قزی رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت تا این که رسید به یک هنرمند نقاش که داشت نقاشی میکشید. عم قزی بهش گفت: «آهای آهای عمو نقاش، داری چی میکشی؟»
عمو نقاش گفت: «دارم یه جنگل میکشم، یه جنگل خوب و قشنگ با پاستل و ماژیک و رنگ»
عم قزی بهش گفت: «آهای عمو نقاش، منم می خوام نقاش بشم»
عمو نقاش گفت: «نقاش شدن پول نداره، بیمه و درمون نداره، کوفت نداره، بازم می خوای نقاش بشی؟»
عم قزی که دید عمو نقاش اعصاب درست و حسابی ندارد؛ سریع جواب داد: «نه که نمیخوام، نه که نمیخوام»
و بعد دوباره راهش را کشید تو جنگل و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت تا رسید به یک بازیگر خانم که داشت تو آب چشمه خودش را گریم میکرد.
عم قزی بهش گفت: «آهای خاله بازیگر، منم میخوام بازیگر بشم»
What are you say? خاله بازیگر گفت:
عم قزی که به زبان بازیگر آشنا نبود. به سرعت به اینترنت وصل شد و از طریق گوگل ترانسلیت با خاله وارد گفت و گو شد:
– asl plz ….. buz !!!
+ Angelina … jolie… ۴۵ … washington dc
– khodeti Angelina? Ba in pooshesh inja che mikoni?
+ sedasho dar nayar , soaleto bepors mikhm beram kar daram
-ahay khle Angelina manam mikham mese shoma bazigar besham
عم قزی که سوالش را پرسید. یکدفعه خاله آنجلینا شیفت و آلت زد و با زبان فارسی سخت بهش گفت: «برو بابا توام. هرکی از خونه باباش قهر میکنه میخواد بازیگر بشه. عجب بساطی داریما»
عم قزی دوباره راه افتاد اما این دفعه یک راه کوتاهتر انتخاب کرد و فقط دو مرتبه رفت و رفت تا رسید به یک طنز پرداز مطبوعاتی که نشسته بود کناری و مشغول نوشتن بود. عم قزی بهش گفت: «آهای عمو نویسنده طنز پرداز مطبوعاتی، منم میخوام مثل تو طنزپرداز بشم»
عمو طنز پرداز مطبوعاتی گفت: «برو عمو، من خودم تو رو خلق کردم، حالا واسه ما هم شاخ شدی؟»
عم قزی گفت: «این چه طرز حرف زدنه؟ خب تو هم از مشکلاتت بگو که داستان یه بار معنایی پیدا کنه»
عمو طنزپرداز مطبوعاتی گفت: «تو رو خدا با ما کاری نداشته باش، ما حق التالیف و بیمه و پول نمیخوایم، همین که با ما کاری نداشته باشید راضی هستیم»
صحبت های عمو طنزپرداز که به اینجا رسید یکدفعهایی هم کلاغه به خونهاش رسید و هم قصه ما به سر رسید. شنیدهها حاکی از آن است که عمو طنزپرداز چند جمله دیگر هم در این باب گفت و همراه با عم قزی در سیاهی جنگل گم و گور شد.
خب ما از این داستان مسخره نتیجه میگیریم که اگر هنگام قدم زدن در جنگل از لباس های گرم و مناسب استفاده نکنیم ممکن است یک وقت سرما بخوریم و بچایم.