تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۸/۱۱ - ۱۶:۳۷ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 99144

سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه:

 

آخرین نگاه را در چشمان یک محکوم به مرگ بکش، درست قبل آنکه چشم هایش را ببندند. این را از زبان کریستین دیتریش گرابه ، شاعر بدبین آلمانی نیمه اول قرن نوزدهم، می شنویم به نقاشی که می خواهد پرتره ای با زغال از او بکشد. در نوش گاهی در شهر زادگاهش دتمولد. فیلمی درباره شاعری مردم گریز و انزواطلب با شباهت هایی غریب به فیلمساز ایرانی در غربت مانده؛ سهراب شهیدثالث. شباهت میان این دو چنان است که گاه آنها را یکی می پنداریم. انگار با نسخه آلمانی قرن نوزدهمی فیلمساز بدبین ایرانی طرف باشیم.

«آخرین تابستان گرابه» تنها یک فیلم تلویزیونی ساده نیست. فیلمی پردیالوگ است و متفاوت ترین اثر کارنامه هنری او بر اساس فیلمنامه ای از توماس والنتین. با دیالوگ هایی فاخر و ادبی، آن هم از فیلمسازی که فیلم های  اولیه اش در ایران با حداقل گفت و گو به پرده نمایش راه یافته. فیلمسازی که گونه ای واقعیت گرایی تجربی منحصر به فرد را به یادگار برای سینمای اندیشمند موطنش گذاشت که تا سالها ماند و مشخصه سینمای جدید ایران در محافل سینمایی جهانی شد.

«آخرین تابستان گرابه» چیزی بیش از اینهاست. فیلم از لحاظ بصری آشکارا وام دار نقاشی های قرن هفدهم هلندی است. تابلوهای ورمیر را خاصه در قابهای این فیلم به وضوح میتوان دید. صحنه مرگ گرابه در اتاقی خالی از اثاث در حالی که تنها منبع  نوری پنجره سمت چپ قاب است و گرابه در حال احتضار را به قدیسی در حال مرگ شبیه می کند، به تابلویی از ورمیر می ماند. گویی با نور و سایه روشن های برآمده از تاریکی داریم بازسازی یکی از تابلوهای استادکار هلندی را می بینیم. فول شات های صحنه مورد اشاره به فیلم کیفیت غریبی از سایه روشن و تاریکی داده و حضور مرگ را فقط با عناصر بصری ای چون نور و رنگ های کات برجسته کرده. این چنین معنابخشی به تنهایی و مرگ و عزلت و گوشه نشینی از طریق نقاشی با نور و قاب بندی به سیاق استادکارهای هلندی به فیلم وجه زیبایی شناسانه بصری غیرقابل انکاری داده.

گرابه همچون شخصیتی تصویر می شود که از میان تاریکی اطرافش در پی زنده نگه داشتن شعله لرزان شمعی در نوش گاهی دورافتاده است. گویی او تنها برافروزاننده نور ناچیز این دنیا باشد. در چنین احاطه ای از تاریکی، خودویرانگری گرابه قابل درک است. او سلطه گونه ای ابتذال را می بیند که هر نشانه ای از زندگی را به چیزی فراموش شده و زودگذر تبدیل کرده. عصبیت و پرخاشجویی او از نبود عظمتی حکایت دارد که شکوه و جلال افسانه ای گذشته را به چیزی فراموش شده تبدیل کرده. دلیل علاقه او به شخصیت ناپلئون و نوشتن نمایشنامه ای از این فاتح سودایی از این منظر قابل درک به نظر می رسد.

شهیدثالث انگار بخواهد از طریق گرابه دلیل وجودی خودش را در مقام هنرمندی معترض توضیح دهد. برای همین است که فیلم از لحاظ سبکی این اندازه در کارنامه او متفاوت است. البته در صحنه های رویا باز به کیفیت غریب کابوس وار آثارش برمی گردد. صحنه های طولانی پیرمرد و پیرزن در خانه در فیلم «طبیعت بی جان» و آن سکوت کشنده محیط اطراف در آن فیلم حال معنا می یابد. گویی فیلم های قبلی نیز کابوس های بی پایانی را تجسم می بخشیدند که فیلمساز در پی شکار آنها بود.

گرابه نیز در این کابوس پرسه می زند. او خوابگردی است که شمع به دست به دنبال نشانه هایی از عظمت فراموش شده است. چیزی که شاید در وجود شخصیت های بزرگی چون ناپلئون، از دید گرابه، تجلی می یافت. گونه ای رمانتیسم و ایده آلیسمی به بن بست رسیده که راه به هیچ انگاری می برد.

نقطه ضعف تراژیک گرابه آن است که به این عظمت توخالی ذهنی آگاه است. ریشه پرخاشجویی و ناسازگاری او با جامعه اطرافش نیز به همین برمی گردد. در صحنه ای، زناشویی برساخته جامعه فریبکار را به جدال جغد و اردکی در قفسی مشترک تشبیه می کند. جدالی فرساینده که مانع خلاقیت هنرمند است و هنرمند را ساکن همیشگی دوزخ روزمرگی زناشویی می کند. او در حال احتضار نیز حال و روزش را به تمرین بازی مردن همانند می کند. انگار بازیگر نمایش مضحک های باشد که راه به بیهودگی می برد.

جایی این ناسازگاری و روحیه آنارشیستی گرابه را بخشی از خواسته خاموشمان می بینیم و حس می کنیم چقدر تمایل داریم دست به عصیان برداریم بر همه آنچه محدودمان کرده و از ما برده ای ساخته خاموش و حقیر. گرابه ای را در وجودمان کشف می کنیم که می خواهد فریاد زند تا تحولی را در این زندگی خالی از شور و حرارت ایجاد کند.

گرابه یکی از ماست. فریادی خاموش در گلو مانده. نقابی دروغ زن بر چهره زده. رویای تغییر را به فراموشی سپرده. سرکرده در جوامعی که از ما تنها اطاعت و سرسپردگی بی چون و چرا می طلبد. فیلم تفسیری است بر این شوریدگی و عصیان بی حاصل فرزند جامعه پساصنعتی. دلیلی بر آویختن به باریکه نوری که سلول ما را روشنایی ببخشد.

گرابه تاب این کابوس زنده را ندارد. این شوریدگی کارش را به جنون کشانده. شاید هم جنون او نوعی بازی است. گونه ای نمایش بر تماشاخانه حقیر و بی مشتری گذر عمر. گرابه، این شاعر معروف به شکسپیر مست، به سقراطی طردشده می ماند. طاعونی که آگاهی برای جامعه اش به ارمغان می آورد و صدایش باید که خفه شود. او پرومته ای است به زنجیر کشیده شده که جزای نافرمانی اش را خدایان جامعه با نوع زیستش به او تحمیل کرده اند.

گرابه، این شهید خاموش عصر روشنگری، رستاخیزی را می جوید که ردی از آن در دنیای او نیست. «آخرین تابستان گرابه» خودزیست انگاره همه هنرمندانی است که در این راه تلف می شوند. نوعی جوانمرگی در اوج خلاقیت. خلاقیتی آفت زده در جامعه ای که طالب آن نیست. گونه ای تبعید خودخواسته در جایی که از آن زاده شده ای. یک جور وصیتنامه هنری در آغاز راهی که به عنوان هنرمند پیش رو داری.

منبع: ماهنامه هنروتجربه

 

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها