تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۳/۰۱ - ۰۸:۲۲ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 87400

محمد افشاری در روزنامه اعتماد نوشت: از فیلم سینمایی «بدوک» گرفته تا «آواز گنجشک‌ها»، مجید مجیدی همواره در اذهان اکثریت‌ قریب‌به‌اتفاق منتقدین و اهل نظر، جزو فیلمسازانی به‌حساب می‌آمد که ید طولایی در پروراندن قصه و ایجاد فضای دراماتیک، آن‌هم از نوع نگاه و جهان‌بینی خاص خودشان را دارند.

بعد از متجلی شدن فیلم ‌ «محمد رسول‌الله» بر پرده‌ سینماهای کشور، اما بعد از اکران آخرین اثر این کارگردان سینما، یعنی فیلم «آنسوی ابرها» به نظر می‌رسد کمی مرزهای معادلات و پیش‌زمینه‌های فکری در مورد وی در حال جابه‌جایی است که گویی این فیلم‌ساز هم به‌مثابه چندین تن از کارگردانان صاحب‌نام دیروز و امروز، در حال پاک کردن و از بین بردن خاطرات خوبی است که به‌واسطه‌ آثار قبلی‌اش در اذهان عمومی به یادگار گذاشته است.

در ابتدای امر قطعا ازنظر برخی از منتقدین و خواص (و برخلاف نظر نگارنده) عدم وجود قهرمان به‌خودی‌خود لطمه‌ای بر فیلم وارد نکرده است اما این نکته را باید خاطرنشان کرد در آثاری که نشانی از قهرمان ندارند، تسلط و کنترل فیلمنامه‌نویس در پردازش قصه و شخصیت‌پردازی‌ها به‌گونه‌ای نمایان است که تماشاگر متوجه می‌شود با اثری نسبی‌گرا و فاقد قهرمان مواجه است اما در فیلم مذکور این قضیه در همان حالت گیج و سردرگمی ذکرشده باقی می‌ماند که باید قویا علت‌العلل آن را در عدم وجود یک تم ثابت جست‌وجو کرد.

فیلم در ابتدا با یک مقدمه و شخصیت‌پردازی مناسب از خواهر و برادر (امیر و تارا) و فضای زندگی و تعلق‌شان به قشر خاصی از جامعه‌ هند و نحوه‌ درآمد و گذران زندگی آغاز می‌شود.

در حدود دقیقه ٢۵ در پی زندانی شدن تارا و به کما رفتن صاحبکارش (آکش) گره اصلی فیلم مطرح می‌شود و این اشتیاق را در دل مخاطب زنده می‌کند که با اثری قصه‌دار و پرکشش روبه‌رو است. کششی از نوع مجید مجیدی اما به ناگهان فیلم در میانه‌ دوم یعنی پس از آشنایی امیر با خانواده آکش، قصه و گره اصلی‌اش را نیمه‌کاره رها کرده و مسیر خود را از جاده اصلی به دالان‌های فرعی بی‌معنی و بی‌تناسب منحرف می‌کند و به شکلی مبهوت و راه‌گم‌کرده‌ای به دُور خودش می‌پیچد و در بازیابی و ادامه قصه‌ اصلی ناکام می‌ماند.

فی‌الواقع اثر به سکانس‌هایی تبدیل می‌شود که هریک به‌طور مجزا این توانایی رادارند تا باکمی پرداخت به تیزرهای تبلیغاتی اخلاقی حرفه‌ای بدل شوند، آن‌هم در محتواهای متنوع و گوناگون.

نکته‌ای که بطور چشمگیری در فیلم نمایان است کات‌های نامناسب است که از لحاظ احساسی در تضاد بایکدیگرند و مخاطب را از یک سکانس به‌ظاهر دراماتیک در فضایی آرام به فضای پر هیجان آن‌هم با موسیقی غالبا اغراق‌آمیزی که بسیار از تصویر جلوتر است هدایت می‌کند. موسیقی فیلم حس رهایی و واگشایی تمام گره‌ها را می‌دهد اما ابدا با اتفاقات عادی و سیمای نمایش داده‌شده هماهنگی ندارد. استحاله شدن شخصیت‌ها و فراموشی مشکلات‌شان یکی دیگر از نقاط ضعف است و اصلا مشخص نیست خواهری که به‌شدت نگران حکم حبس ابد و بلاتکلیفی خودش است چگونه بعد از مدتی بسیار کوتاه، تمام دغدغه‌اش لطف و محبت به فرزند هم بند خویش می‌شود تا جایی که بعد از فوت مادرِ فرزندِ مذکور، در سکانسی هنگام ملاقات با برادرش به‌مثابه یک عزادار واقعی گیسو پریشان می‌کند و زندان را روی سر می‌گذارد!

همانطور که در ابتدا گفته شد، فیلم فاقد تم ثابت است که این قضیه باعث مشکلات عمیق فیلمنامه شده است. فیلم درجایی رنگ و بوی بیان نابسامانی‌های خلق‌شده توسط انسان‌هایی را به خود می‌گیرد که گرفتار چنگال تیز و بی‌رحم فقر شده‌اند. در سکانس‌هایی داستان به برتری بخشش نسبت به انتقام می‌پردازد و در مواردی به انعکاس و بازخورد اعمال انسان‌ها به خودشان. در دقایقی به جنگ درونی خیر و شر در سینه و نفس آدمی می‌پردازد و به انتخابِ مسیر درست و غلط در برزخِ سفیدی‌ها و سیاهی‌ها اشاره دارد.

آخرین اثر مجیدی همه‌چیز می‌گوید و هیچ نمی‌گوید! بلاتکلیفی فیلم و فیلمساز با مخاطبانش به‌وضوح روشن است زیرا تمام مفاهیم مطرح‌شده‌اش پس از مدت کوتاهی جولان دادن، در تاریکی دالان آغاز سکانس بعدی با محتوایی متغیر، محو می‌شود و اثری از خود باقی نمی‌گذارد.

نورپردازی اکسپرسیونیستی و عینیت بخشیدن در خلق فضای زیست کارکترهای اصلی هم، دردی از بیماری اصلی فیلمنامه را درمان نمی‌کند. تنها چیزی که در اثر نمایان و واضح است، ایدئولوژی صلح‌طلبی فیلمساز است، خشونت‌زدایی که فکر و قصه و اساس و بنیانی در پس خود ندارد. فیلمساز با چشمانی کاملا بسته در حال جلو بردن فیلم است و آرزوی آرامش و سلامتی را برای بنی بشر خواستار است که حرکتی بدین شکل، قطعا به بیراهه می‌رود. سینما قصه می‌خواهد؛ تا زمانی که قصه‌ای در کار نباشد و طبیعتا گره‌ای عنوان نشود، درام شکل نمی‌گیرد و تمام این مسائل یعنی اثرِ فاقد فرم.

بلاشک فیلم‌ساز بر این عقیده نیست که محتوا بر فرم غالب است، لااقل می‌توان این مدعا را در چهره‌ آثار درخشان سابق وی جست‌وجو کرد. پس چگونه با این‌چنین فیلمنامه نازل و سبک می‌توان مفاهیم آن‌چنان گران و سنگینی را حمل کرد؟!

به نظر می‌رسد که مجیدی به یک تجدیدنظر اساسی و بازنگری کلی در نوع نگاه خویش به مبانی و اصول ثابت‌شده‌ فیلمنامه‌نویسی نیازمند است تا شاید بتواند با سرلوحه قرار دادن آن، در بازگشت به خویشتن، گامی روبه‌جلو بردارد و با همان مقدار انسجام، پرداخت‌های صحیح، قصه و تم یکپارچه‌ آثار قبلی خود، محصولی تولید کند که در حدشان و شخصیت سینمایی‌اش باشد و مخاطبانش را کماکان دلگرم نگه دارد.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها