تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۷/۲۲ - ۱۹:۰۰ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 69342

مریم شهبازی در ایران نوشت :

وارد کوی نویسندگان که شدم نیاز چندانی به پرس و جو برای پیدا کردن خانه اش نبود؛ استاد جواد مجابی، مردی که سال هاست به این شهرک نقل مکان کرده و همراه با ناستین جوادی، همسر نویسنده و هنرمندش در این خانه زندگی می کنند. از همان بدو ورود به خانه بیش از هر چه چیدمان و تزئینات خانه که با تابلوهایی کوچک و بزرگ همراه شده خودنمایی می کند. خبری از چشم و هم چشمی هایی که اغلب گرفتار آن شده ایم نیست و تصور اینکه زن و شوهری اهل فرهنگ و ادبیات در این خانه زندگی کنند چندان سخت نیست. بیش تر از ۳ ساعت میهمان استاد مجابی بودم و او در تمام این مدت از زندگی، علایق و سال هایی گفت که صرف فرهنگ، هنر و ادبیات این مرز و بوم کرده. مجابی از آن دست افرادی است که نیاز چندانی به معرفی ندارد، طی نیم قرن فعالیت در عرصه های مختلف شعر، داستان نویسی، تحقیق پژوهش فرهنگی، نقاشی و طنزپردازی آنقدر عاشقانه کار کرده که به یکی از چهره های شاخص در حوزه های یاد شده تبدیل شده است؛ البته او افزون بر مواردی که اشاره شد فیلمنامه نویس و نمایشنامه نویس نیز هست، بیش از یک دهه هم سابقه فعالیت رسانه ای دارد که از آن جمله می توان به دبیری گروه فرهنگی روزنامه اطلاعات و سردبیری مجله هایی همچون «دنیای سخن» اشاره کرد. مجابی در عرصه های مختلفی صاحبنام است، البته او هیچگاه سطحی و گذرا به سراغ کاری نرفته است، آنچنان که حتی وقتی از رشته اقتصاد به دلایلی دلزده شد آن را میانه راه رها نکرد و تحصیلاتش را تا فارغ التحصیلی در دکترای همین رشته ادامه داد. با وجود تمام حوزه هایی که در آنها فعالیت داشته و همچنان هم دارد اما بیش از هر چه خود را شاعر می داند، شاعری که جوشش احساسات وی گاه در شعر بوده و گاهی هم سر از نقاشی و نویسندگی درآورده است. تاکید دارد که شعرهایش آنچنان در اعماق روح و جان او نفوذ دارد که می توان آنها را اعترافات ذهنی اش دانست. از این استاد پیشکسوت حوزه فرهنگ، هنر و ادبیات بیش از شصت اثر منتشر شده که از مشهورترین آنها می توان به کتاب دو جلدی «تاریخ طنز ادبی ایران» اشاره کرد؛ کتابی که زمان چندان زیادی از انتشار آن نمی گذرد و حاصل حدود چهل سال تحقیق و پژوهش وی در طنز ادبی ایران به شمار می آید. افزون بر آن، مجابی در حوزه هنرهای تجسمی هم دست به تالیف آثار متعددی زده که «نود سال نوآوری در هنر تجسمی ایران» از مهم ترین آنهاست که حاصل سال ها مطالعه وی بشمار می آید و شاید بتوان گفت که در حوزه هنرهای تجسمی از جمله معدود آثار مرجعی است که در بازار نشر موجود است. این شاعر و نویسنده معاصر در حوزه های مختلف ادبیات داستانی، از داستان کوتاه گرفته تا رمان هم صاحب آثار شاخصی است که «من و ایوب و غروب»، «باغ گمشده» و« در این تیمارخانه دنیا» نام برخی از آنهاست. او را از جمله منتقدان پیشگام هنری و ادبی هم می دانند. بواسطه جایگاهی که طی این سال ها بی هیچ هیاهویی و تنها با تکیه بر کارنامه کاری خود به دست آورده از او چندین فیلم مستند از جمله «پسرک چشم آبی» هم ساخته شده که اتفاقاً یادداشت کارگردان این مستند را هم در این پرونده در اختیارتان گذاشته ایم. داستان های کودک متعددی هم نظیر «پنیر بالای درخت» و«سیبو و سار کوچولو» از وی در بازار کتاب موجود است، گرچه بیشترین تعداد آثار منتشر شده اش در حوزه های ادبیات داستانی، نقد و پژوهش و از همه مهم تر شعر است. با اینکه خودش را نقاش نمی داند اما بواسطه علاقه ای که از کودکی و بواسطه برادرش حسین به نقاشی پیدا کرده هنوز هم در خلوت نقاشی و طرح هایی می کشد، حتی چندی قبل تعدادی از طرح هایش را برای نخستین مرتبه در مجموعه ای شعری منتشر کرد. امروز سالروز تولد جواد مجابی است و جالب اینجاست که با هر یک از دوستان وی، در حوزه های مختلف برای درج پیامی در ارتباط با این روز که تماس گرفتم همگی به رغم گرفتاری های روزانه بی هیچ درنگی از او گفتند و به نیکی یاد کردند. حتی در تماس با بهزاد شیشه گران، از هنرمندان پیشکسوت عرصه نقاشی، طراحی و گرافیک هم موفق به دریافت پرتره ای شدیم که هدیه او شد به دوست قدیمی اش در سالروز ولادتش که برای نخستین مرتبه در روزنامه ایران منتشر شد. ما هم فرارسیدن سالروز تولد این هنرمند و ادیب معاصر را به وی، خانواده و تمام دوستداران فرهنگ، هنر و ادبیات این مرز و بوم تبریک می گوییم، به او که امروز، بیست و دوم مهر ماه تنها آرزویش این است که «تا وقتی زنده است ردپای فراموشی و هیچ بیماری ناتوان کننده ای به در خانه اش نرسد تا بتواند با همین شور و اشتیاق برای فرهنگ و ادب کشورش بنویسد و دست به تحقیق بزند و مرگش همچون جدا شدن برگی از شاخه، آرام باشد».

قبل از هر سوالی از خانواده تان بگویید، چقدر تحت تاثیر تربیت والدین تان بودید؟
خوشبختانه هیچ گاه در زندگی کسی به من نگفته که این طور رفتار کن یا آن طور. برای پدرم فرقی نداشت که چکار می کنم یا چه حرفی می زنم، حتی به اینکه در مسیر چه حرفه ای قدم بگذارم هم کاری نداشت. مادرم نیز هیچگاه انجام کاری را به من اجبار نکرد. البته زندگی در میان یک خانواده چه بخواهیم چه نخواهیم منجر به بروز برخی شباهت ها می شود، هر یک از ما تا اندازه ای از جهت مسائل وراثتی و عادت هایی که از طریق تربیت منتقل می شود به خانواده هایمان شبیه شده ایم. آغاز استقلالم از خانواده و آمدنم به تهران همزمان با شیوع فلسفه«اگزنسیالیسم» بود و اگزنسیالیست ها هم معتقد بودند که انسان باید خودش زندگی اش را انتخاب کرده و هر چیزی را به آزادی بپذیرد. از آنجایی که این تفکر با خلق و خویم سازگار بود سعی کردم که تجدیدنظری در افکارم داشته باشم و دست به خودسازی دوباره ای بزنم. تا زمانی که در جمع خانواده بودم به ادبیات کهن علاقه بسیاری داشتم، به آیین ها وابسته بودم، حتی نوع رفتار خاص خودم را داشتم اما وقتی برای تحصیل در رشته حقوق به دانشگاه تهران آمده و در کوی دانشگاه زندگی کردم بسیاری از تفکراتم دگرگون شد و تلاش کردم اخلاقی را برگزینم که در آن آزادی، عدالت، رفع تبعیض های نژادی و جنسیتی از جمله محورهای اصلی باشد.

با این روحیه ای که از آن می گویید چرا تحصیل در رشته حقوق را که از قضا با قوانین از پیش تعیین شده ای سر و کار دارد، انتخاب کردید؟
آن زمان افرادی که دیپلم ادبیات می گرفتند می توانستند به دانشکده حقوق و ادبیات بروند، بنابراین تحصیل در رشته حقوق را به این دلیل انتخاب کردم که گمان می کردم می توانم با قاضی شدن به برقراری عدالت و برابری کمک کنم. اما وقتی وارد فضای دانشگاه شدم با استادانی روبه رو شدم که تحقق این تصور را رویایی بیش نمی دانستند، از همین روی دیگر هیچگاه به دنبال کار قضاوت نرفتم. ورودم به رشته اقتصاد نیز از همین منظر بود. می خواستم در راهی قدم بگذارم که گمان می کردم به بهبود زندگی اقشار مختلف اجتماع کمک می کند، اما درس های دانشگاهی به من یاد دادند که هیچ یک از آنها کاربرد اجتماعی ندارند. بنابراین فکر اشتغال در رشته های حقوق و اقتصاد را رها کردم و به واسطه تربیت ادبی ام که از نوجوانی آغاز شده بود دوباره به نوشتن بازگشتم.

گویا در مقطعی هم رشته مجسمه سازی خوانده اید؟
بله در این رشته پذیرفته شدم و دلم می خواست خیلی سریع طراحی کردن را بیاموزم و تکنیک مجسمه سازی را فرابگیرم اما دیدم باید زمان بسیاری در دانشگاه صرف کنم تا به هدفم برسم. بنابراین آن را هم رها کردم. با این همه تحصیلاتم را در رشته اقتصاد تا مقطع دکترا ادامه دادم، گرچه اعتراف می کنم که به اقتصاد هم هیچ علاقه ای نداشتم.

پس چرا تا دریافت مدرک دکترا آن را ادامه دادید؟
دلم نمی خواست کاری که آغاز کرده ام را نیمه کاره رها کنم، البته با وجود دریافت مدرک دکترا در این رشته هیچگاه به کار اقتصادی مشغول نشدم چرا که اصلاً اعتقادی به آن نداشتم. نمی دانم شاید هم سبک زندگی ام به گونه ای پیش رفت که بیشتر به سمت روزنامه نگاری کشانده شدم. سال چهل و هفت، زمانی که در دادگستری بودم وضعیتی پیش آمد که به پیشنهاد «اردشیر محصص» وارد حرفه روزنامه نگاری شدم. به ملاقات سردبیر روزنامه اطلاعات رفتم و جاذبه این حرفه من را به سوی خود کشاند و حدود ۱۰ سالی در این عرصه مشغول شدم، کار روزنامه موجب شد که از پوسته فردی که از شهرستان آمده بود و از قضا عزلت نشین هم بود خارج شوم و به سمت زندگی نوتری بروم تا به نگاهم وسعت بیشتری ببخشم. علاقه بسیاری هم به رفت و آمد با افراد نخبه آن دوران داشتم چرا که دلم می خواست از این طریق از آنان چیزی بیاموزم. در همان یک دهه فعالیت روزنامه نگاری به واسطه شرایط کاری در جریان اغلب هنرهای آن دوران بودم، تئاتر و فیلم های بسیاری تماشا می کردم و به بازدید نمایشگاه های نقاشی متعدد می رفتم.البته هنوز هم تلاش می کنم تا چیزهای تازه ای بیاموزم و اشتباهات گذشته ام را برطرف کنم.

با وجود جاذبه ای که برای حرفه روزنامه نگاری قائل هستید اما آن را هم بعد از یک دهه رها کردید!
آن زمان نویسندگانی همچون مارکز و همینگوی می گفتند که اشتغال کوتاه مدت به روزنامه نگاری خیلی خوب است اما ماندن در آن منجر به آن می شود که فرد احساساتی مانده و در سطح نگه داشته شود. البته هیچگاه نتوانستم از جاذبه این شغل بگریزم، چراکه روزنامه نگاری به من اجازه می داد تا با بدنه جامعه در تماس باشم. از سوی دیگر به واسطه امکانی که این شغل در اختیارم می گذاشت در اغلب جشنواره ها و فستیوال های هنری شرکت می کردم و در جریان همه اتفاقات فرهنگی- هنری نیز قرار می گرفتم. در حدود چهل سالگی که خانه نشین شدم ترجیحم بر این بود که کم تر حرف بزنم و بیشتر به حرف های دیگران گوش بدهم تا چیزی فرابگیرم و این علت کم حرفی ام در جلسات عمومی تمام این سال ها بود.

مسیر زندگی تان بعد از روزنامه نگاری به چه سمتی رفت؟
جاذبه روزنامه نگاری آنقدر برایم زیاد بود که نمی توانستم آن را رها کنم، تا این که سال ۵۸ روزنامه نگاران با مشکلاتی روبه رو شدند و به من و دیگر همکارانم اجازه فعالیت داده نشد. با این همه هیچگاه رابطه ام با روزنامه نگاری قطع نشد، هر گاه که نیازی احساس می کردم با نوشتن مقاله و یادداشت با رسانه ها همکاری داشتم، حتی در بخش سردبیری نشریاتی مانند «تکاپو»و«دنیای سخن» هم به طور جدی حضور داشته ام. ارتباط امثال من با مخاطبان از طریق رسانه ها به شکل بسیار دقیقی فراهم می شود، رسانه هایی مانند رادیو وتلویزیون همواره دولتی بوده اند و شاید نتوان از آنها به این عنوان کمک گرفت. اما دیگر نشریات به واسطه برخورداری از استقلال نسبی می توانند بسیار کمک کننده باشند. به تازگی یادداشتی به نام «جای من کنار جوانان است» نوشتم چرا که حس کردم به جوان ها ظلم می شود و اغلب به آنان خرده می گیرند که جوانان اینچنین هستند و آنچنان! در این یادداشت سعی کردم بگویم که در کنار این همه انتظاری که از جوانان داریم به آنان چه داده ایم؟ انواع محدودیت ها را پیش روی آنان گذاشته ایم، در تربیتشان کم گذاشته ایم و حتی در انتقال تجربیاتمان هم کوتاهی کرده ایم.

با این تفاسیر نگاهتان به فعالیت جوانان امروز در عرصه فرهنگ و ادب چیست؟
برخلاف افرادی که معتقدند همه اتفاقات خوب از آن پیشینیان است و جوانان حرفی برای گفتن ندارند تاکید دارم که میان آنان استعدادهای درخشان بسیاری است. در میان نسل جوان امروز افراد درجه یکی در حال ظهور هستند چرا که این سرزمین هیچگاه از پرورش فرزندانی شایسته دریغ نخواهد کرد. شاید جوانان امروز شبیه همنسلان من نباشند اما این دلیل نمی شود که بگوییم دوره فعالیت افراد درجه یک تمام شده، تنها بحث این است که آدم ها در هر دوره ای با دوره های قبل خود تفاوت پیدا می کنند. اما اگر قرار باشد پاسخ دقیق تری به سوال شما بدهم باید بگویم در زمینه شعر و قصه افراد بسیاری مشغول فعالیت هستند. همین تعداد بالای شاعران و نویسندگان نشان می دهد که کمیت عظیمی در حال اندیشیدن و کار کردن هستند. شکی نیست که از میان این هزاران نفر، باوجود تمام ضعف های موجود چندین نفر باقی خواهند ماند و نامشان در تاریخ ادبیات معاصر فارسی ثبت خواهد شد. در دوره گذشته هم نام افرادی همچون ساعدی، هدایت و… از میان تعداد بسیاری از فعالان این عرصه باقی مانده است که این قاعده در آینده نیز رخ خواهد داد. البته نوع نگرش و بیان متفاوت شده و باید منتقدان و پژوهشگران با معیارهای جدیدی دست به ارزیابی آثار جوانان بزنند.

برخلاف گفته شما، برخی منتقدان ادبی و هنری معتقد به بروز رکود هستند!
نه، در شرایط کلی در هنرها دچار رکورد نشده ایم، البته بخش هایی نظیر ادبیات با ضعف هایی روبه رو هستند اما تنها باید قدری صبر کنیم تا زمان بگذرد. به عقیده من در این ارزیابی دو دیدگاه وجود دارد. زمانی هست که ما بر اساس دولت ها و دیدگاه آنها دست به ارزیابی می زنیم که شاید هیچگاه خوشبینانه نبوده. اما یک زمانی هم هست که ما به کار مردم جدا از تبلیغات رسمی و دولتی نگاه می کنیم که از این منظر امیدوار کننده است و با تحولات مختلفی روبه رو می شویم. با چنین نگاهی متوجه خواهیم شد که هیچگاه سیر تدریجی هنر و ادبیات نه تنها متوقف نشده بلکه با تپشی غیر عادی در حال حرکت است. با این که منکر تحولات ادبی و هنری دهه های چهل و پنجاه نیستم اما برخلاف بسیاری از افراد موافق این نیستم که تحول ذهنی در جامعه مان متوقف شده یا رو به افول گذاشته است.
همان طور که بسیاری از افراد دهه چهل را دوره طلایی ادبیات معاصر می دانند در دنیا هم فراتر از بحث ادبیات، حتی در صنعت هایی نظیر خودرو سازی هم در دهه هایی مشخص شاهد تحولات و دگرگونی هایی مهم هستیم. آنچنان که به نظر می رسد در شرایط فعلی تنها در حال ادامه همان مسیرهای از قبل ترسیم شده هستیم!
شاید بهتر باشد که بگوییم نوع بیان و شکل قضایا تغییر می کند، به عنوان نمونه زمانی بوده که روی طراحی ظاهری یا ظرفیت خودروها کار شده و وقتی دیگر هم عمده توجه به روی نقطه ای دیگر بوده است. در ادبیات هم همین طور است، ادبیات فارسی از آغاز تا قرن هشتم با قدرت فراوانی پیش می رود تا اینکه ناگهان بعد از حافظ با شاعر بزرگی روبه رو نمی شویم، بعد از آن به جامی و… بعدها هم به نیما می رسیم. باید دید که امروز این ظرفیت ادبی کجا رفته است! ما گمان می کردیم که این ظرفیت متوقف شده اما این واقعیت ندارد. ظرفیت ادبی تبدیل به ظرفیت تجسمی شده، از آنجایی که حامیان شعر و ادبیات وجود نداشتند هنرمندان به کارهای تجسمی پرداختند.

انتقال قدرت خلاقه از ظرف ادبیات به هنرهایی نظیر تجسمی؟
بله اقتضای زمان چنین ایجاب کرده و ما شاهد انتقال آن از ادبیات به هنرهای تجسمی می شویم. کما این که می بینم در چند دهه اخیر آن قدرت خلاقه موجود در شعر چطور به سینما و هنرهایی نظیر نقاشی منتقل شده اند. ظرفیت ذهنی جامعه مرتب رو به رشد است اما این که در چه ظرف و رسانه ای قرار بگیرد به تناسب شرایط هر دوره ای عوض می شود. از همین رو هنرمندی نظیر کیارستمی را می توان شاعر بزرگی دانست که به سینما پرداخته است. فرهادی هم آدمی مثل گلستان است که به جای ادبیات به سراغ کار سینمایی رفته است. شاید سینما مدتی جای شعر و داستان را بگیرد اما از آن طرف خیلی طبیعی است که این قدرت خلاقه دوباره به سمت شعر بازگردد. دوباره بعد از یک دوره رکورد توجه به شعر شکل خواهد گرفت و هیچ گاه از میان نمی رود.

به سال ۵۸ بازگردیم، دوره ای که به واسطه تعطیلی کافه ها و از بین رفتن فرصت تعامل برای اهالی فرهنگ و ادب، شما در خانه تان را به روی علاقه مندان بازمی گذارید، قرار بود خاطرات آن سال ها را در قالب کتابی منتشر کنید، سرانجام این کتاب به کجارسیده؟
کتابی که از آن پرسیدید تقریباً در مرحله صفحه بندی قرار دارد، این کتاب خیلی مفصل و در دنباله کتابی است که قبلاً درباره زندگی ام منتشر شده است. دوست جوانی به مدت یک سال و خورده ای با من صحبت کرد که هم زندگی شخصی و هم خاطراتی که با دیگران داشتم را با وی درمیان گذاشتم. بخشی از این گفت و گوها منتشر شده و باقی آن که دربردارنده خاطراتم با شاعران و نویسندگان و هنرمندان است در دست چاپ است. سخن گفتن درباره برخی از این افراد واقعاً لازم است چراکه آنان جزیی از تاریخ شفاهی مان هستند.

قدری هم از ماجرای محفل های سه شنبه هایتان بگویید که گاهی هم در خانه شما برپا می شد.
در همان ابتدای انقلاب و آغاز جنگ به نوعی انزوای ناخواسته دچار شدم، شرایط بسیار دشواری بود. جنگ تحمیلی پیش آمده و کشورمان از آن همه هجوم جهانی آسیب دیده بود. آن زمان من و چند نفر از دوستان فکر کردیم ادامه این انزوا ما را از میان می برد، بنابراین در پی آن برآمدیم که گروهی از دوستان را تشکیل بدهیم و در خلال دورهمی هایمان به تعامل و گفت و گو بپردازیم. گروه «سه شنبه» قبل از من تشکیل شده بود و من را هم به آن دعوت کردند. جلسه ای بود که عمران صلاحی، عظیم خلیلی و… قبلاً تشکیل داده بودند که حدود ۱۰ نفری می شدیم. هر سه شنبه در منزل یک نفر جمع می شدیم و به تبادل نظر می پرداختیم. به مسائل سیاسی به هیچ وجه نمی پرداختیم و مهم ترین دغدغه مان مسائل ادبی بود چرا که معتقد بودیم فرهنگ و هنر باید از زیر سلطه سیاست خارج شود و استقلال خود را حفظ کند. البته در میان ما هم افراد سیاسی بودند اما در سه شنبه ها تنها به فرهنگ پرداخته می شد. عمر این جمع به حدود یازده سال رسید و ما سخن گفتن و تحمل نقدپذیری را در خلال آن یاد گرفتیم. از همین رو بعدها در کانون نویسندگان توانستیم در زمره افرادی باشیم که با هر نوع عقیده ای گفت و گو کنیم.

مجله «دنیای سخن» حاصل همین جلسات بود؟
بله بعد از مدتی به جایی رسیدیم که گفتیم حالا وقت آن شده که حاصل این گفت و گوها از جمع خودمان خارج شود. این مجله را برای یک سال منتشر کردیم و در نهایت دوباره به ناچار خانه نشین شدم. بعد از آن مدتی مجله «تکاپو» را منتشر کردیم. وقتی در چهل سالگی خانه نشین شدم با خودم گفتم باید به جای ناراحتی از این که ۳ شغل را از دست داده ام یاد بگیرم چطور در انزوا کار کنم. نظمی که در کار روزنامه نگاری داشتم به من یاد داده بود که می توانم هر روز در منزل نشسته و کار کنم. از آن دوران به بعد هر روز کار کردم، به خودم گفتم دنیا که دگرگون نشده و ما باید همچنان کار فرهنگی مان را پیش ببریم.بنابراین به این انزوا به شکل فرصتی برای انجام کار حرفه ای در حوزه های مورد علاقه ام نگاه کردم و طی تمام این سال ها زندگی ام صرف فرهنگ و ادبیات شد. آنچنان که دیگر بجز مسائل فرهنگی و ادبی قادر به صحبت درارتباط با هیچ چیز دیگری نیستم، حتی خانواده ام نیز به این مساله مبتلا شده اند. همسرم نویسنده و دخترم نیز شاعر است، از همین رو می بینید که مساله ادبیات و هنر در خانواده ما امری طبیعی و عادی است. انتخاب آن سال هایم را انتخابی درست می دانم چرا که باعث شد هیچگاه به افسردگی فرصتی برای جولان ندهم.

وقوع تحولات سیاسی و اجتماعی آن سال ها با توجه به مشکلاتی که خودتان با آنها مواجه شده بودید چقدر در آثار شما نمود پیدا کرد؟
به طور قطع تاثیر بسیاری بر کارهایم داشت، پیش خود گفتم حالا که انقلاب و جنگ شده است باید بنشینم و حرف های تازه ای بزنم البته متاسفانه بخشی از پیش بینی هایم درست از آب درنیامد. گمان می کردم با انتشار این رمان ها و داستان ها موفق به کسب درآمدی خواهم شد که در کنار آن حقوق بازنشستگی مختصر کفایت خواهد کرد، اما چنین اتفاقی رخ نداد و آثارم به مشکل برخورد و برای یک دهه منتشر نشد.هدفم این بود که در خلال نوشته هایم بگویم که ما کجا هستیم، چگونه می اندیشیم و راه برون رفتمان از مشکلات چیست. سعی داشتم به طرح مسائل تازه ای که در رمان لازم بود بپردازم، شعر و رمان تامل یکی از مهم ترین مسائل ادبی در کشورمان است. شعر باید محملی برای تفکر و تامل نسبت به وضعیت پیرامونی مان باشد.

یعنی آن تفکرات آرمان گرایانه ای که منجر به تحصیل شما در رشته های حقوق و اقتصاد شد در نهایت سر از نوشته هایتان درآورد؟
بله چرا که معتقدم رسالت هنر و ادبیات در خود آن است. عادت کرده ام به عنوان فردی که در این فرهنگ زندگی می کند آن را بشناسم و نسبت آن با فرهنگ جهانی را درک کرده و بسنجم. باید ببینیم امروز کجای این فرهنگ جای داریم و برای ارتقای آن چه کارهایی می توانیم انجام بدهیم. موضوعاتی که انتخاب کرده بودم اغلب درباره آزادی، عدالت و حتی قدرت حاکمیت و افکار عمومی بودند از همین رو با موانعی روبه رو می شدند. هیچگاه برای سرگرمی صرف مخاطبان دست به تالیف اثری نزده ام و همواره هدفم بیدار کردن مخاطبان خواب زده بوده است. البته همیشه تلاش کرده ام تا در این مسیر دچار توهم نشوم و گمان نکنم که حالا حرف تازه ای پیش روی مردم خواهم گذاشت. نه! ما هیچ حرف تازه ای نداریم، همه حرف ها زده شده منتها ما نسلی بودیم که می خواستیم صدایمان در میان دیگر افرادی که وجود داشتند انعکاسی داشته باشد. بنابراین به واسطه انعکاس صادقانه صدایمان در جامعه با مشکلاتی روبه رو می شدیم و من به واسطه منتشر نشدن آثارم با عزلتی روبه رو شدم. حتی یک بار خانم بهبهانی گفت که من حتی عطرهایم را هم فروختم تا بتوانم گذران زندگی کنم، دوست دیگری برای خرید شیرخشک فرزندش معطل مانده بود. من هم به ناچار بخشی از تابلوهایی که با عشق خریده بودم را فروختم تا آن دوران هم سپری شد. البته اینها هیچ کدام برایمان اهمیتی نداشت چراکه هدفمان زندگی و تالیف آثارمان بود. زندگی می کنم تا بنویسم و حرفم را بزنم.

یعنی بیش از زندگی، منعکس کردن صدایتان برایتان مهم است؟
برای زندگی اهمیت بسیاری قائلم و آن را دوست دارم چراکه معتقدم زندگی کردن، مهم ترین حادثه ممکن است. از همین رو باید از تمام لحظات زندگی استفاده کرد. در عین حال اگر این زندگی قرار باشد که با معنا باشد باید از برخی مسائل که اشاره کوچکی به آنها شد نیز غافل نشد. گاهی سیاست، هنر و ادبیات به این زندگی معنایی اضافه می دهد، نوشتن برای من مساله اصلی بوده اما این به معنای این نیست که به زندگی عادی روزانه بی اعتنا هستم. با این همه زندگی روزانه عادی برای من مهم ترین تجربه است، از همین رو نزدیک به بیست سال است که هر روز بیدار شده و شعر می نویسم. شعر برای من حکم یادداشت های روزانه را دارد، وقتی خودم به شعرهایم مراجعه می کنم متوجه حال روزانه ام می شوم. شعر دیگر برای من یک هنر متعالی یا بهانه ای برای تفاخر نیست، بلکه آن را اعترافات ذهن خودم می دانم.

به وضعیت کلی فرهنگ و هنر و اعتقادی که به وجود استعدادهای درخشان دارید اشاره کردید اما اگر قرار باشد قدری دقیق تر، درباره خود ادبیات بگویید وضعیت ادبیات معاصر فارسی را چگونه ارزیابی می کنید؟
متاسفانه ادبیات فارسی معاصر از نظر مضمونی ضعیف شده، شعر، داستان و رمان در شرایط فعلی در سطح پایینی قرار دارد. با این همه باز هم باید بگویم که از این ارزیابی نباید این گونه برداشت کرد که افراد با استعدادی در ادبیات وجود ندارند و از سویی فعالیتی هم انجام نمی دهند. منتها مجموع ادبیات امروز فقیر شده است و یکی از مهم ترین دلایل آن هم سانسوری است که همواره به آن تحمیل شده است. از سوی دیگر شرایط اجتماعی هم به گونه ای شده که اجازه طرح بسیاری از مسائل را نمی دهد. در ادبیات باید در کنار توجه به بعد هنری به مسائل حاد اجتماعی هم توجه داشته باشید که هدف من تنها بحث سیاسی نیست، حتی مسائل روانی را هم باید در آثار ادبی منعکس کرد. خشونتی که مردم به آن گرفتار شده اند و کمک به ریشه یابی آنها در آثار هنری هم بخش دیگری از رسالتی است که نویسنده و هنرمند برعهده دارد. این مسائل را نمی توان با یک مشت تعارف برطرف کرد و تنها نتیجه این نادیده گرفتن، فقیر شدن ادبیات و هنرمان است. البته ادبیات به جهت تکنیکی در وضعیت بسیار خوبی قرار دارد. ماجرای رمان های ما تنها به روابط آدم ها در کافه ها، آپارتمان ها و مسائل سطحی خانوادگی محدود شده یا از سویی در غصه ها و مشکلات شخصی نویسنده خلاصه شده است. این موارد در ادبیات جهان نیز هست اما مسائلی که نویسندگانی نظیر همینگوی یا سلین مطرح می کند در ادبیات ما نیست. ادبیات است که باید بگوید اگر آدم نکشته ای به خاطر آن است در آن شرایط قرار نگرفته ای! وگرنه شاید تو هم انجام بدهی. ادبیات است که می تواند نشان بدهد که آدم ها به خوب یا بد تقسیم نمی شوند بلکه همه انسان ها مجموعه ای از ویژگی های بد و خوب اخلاقی هستند. ادبیات معاصر ما چنین کارکردی ندارد و بیشتر کاربرد سرگرمی دارد. خود من در رمان «مومیایی»کل تاریخ کشور را بازگو کردم. در «برج های خاموشی» مساله جنگ، خشونت و زندان ها و خشکسالی روحی مطرح شده است، به این موارد باید پرداخته شود، البته شکی نیست که من حرف نهایی را نمی زنم بلکه تنها یکی از افرادی هستم که حرف می زند.

در زمره معدود افرادی هستید که از شما به عنوان روشنفکری یاد می کنند که هیچگاه دچار هیاهو یا ژست های روشنفکرمآبانه نشده، علت این مساله نوع نگاهی است که در پیش گرفته اید؟
به گمانم روشنفکر یک عنوان افتخار آمیز نیست و برعکس یک وظیفه است. روشنفکر کسی است که نسبت به وضعیت موجود نقد خردورزانه دارد و برای بهبود آن شرایط هم تلاش می کند. مخاطب او هم طبقه متوسط جامعه است، روشنفکری یک وظیفه است و نباید با آن پُز بدهیم یا حتی از آن بترسیم. روشنفکری اگر تنها به اعتراضی که مبنای آن رفتاری احساسی است تبدیل شود دیگر روشنفکری نیست هر چند اعتراض معقول هم بخشی از وظیفه روشنفکری است. با وجود این یک سوءتفاهم تاریخی نسبت به امثال من وجود دارد که هنوز برطرف نشده، تنها به من نویسنده یا فلان آهنگساز و نقاش هم محدود نمی شود. تنها ماجرای دولت ها هم نیست بلکه فرهنگی است که هم به دولت ها و هم به ما تحمیل شده است.

استاد مجابی شما در حوزه های مختلفی از فرهنگ و ادبیات فعالیت کرده اید! علت این فعالیت های متعدد شما به همان مساله لزوم انتقال قدرت خلاقیت از ظرفی به ظرف دیگر بازمی گردد؟
به طور قطع زمانی که تلاش کنیم تا ذهن خود را برای آموختن آزاد بگذاریم باید چیزهای بسیاری را فرا بگیریم تا قادر به بیان حرف تازه ای بشویم، من هم از این امر مستثنی نیستم. از ۱۱-۱۰ سالگی تا همین حالا فرصت بسیاری برای مطالعه داشته ام. خواندن و دیدن بسیار، ذخیره ذهنی خوبی ایجاد می کند که به ما قدرت خرج کردن آن را در مواقع لازم می دهد. خود من از حدود سال ۳۷ با نقاشی ایران به طور آگاهانه و مداوم برخورد کردم. این مساله منجر به آن شد که زمانی قادر به تالیف تاریخ نقاشی مدرن در ایران بشوم. عده ای به من می گویند تو چرا کارهای متفاوت انجام می دهی، به عقیده من آن افراد با پرسش مذکور به دنبال مخفی کردن تنبلی خود هستند! گرچه من خودم را هم فرد تنبلی می دانم و معتقدم هیچ کار مهمی انجام نداده ام. البته فعالیت در این حوزه ها را از این شاخه به آن شاخه پریدن نمی دانم چرا که همه این هنرها به نوعی به نوشتن مرتبط بوده اند.

علاقه تان به طنز از چه نگاه یا دورانی نشات گرفته است؟ 
علاقه ام به طنز به همان سن نوجوانی ام بازمی گردد، «آقای ذوزنقه» نخستین کتاب طنزی است که از من در سال ۴۶ منتشر شد. منتها طنز بعدها بتدریج در ساختارهای متفاوتی از آثارم وارد شد، گاه در قالب جملات قصار و گاهی هم در رمان و قصه و شعر از آن استفاده کرده ام. اگر همه چیز جهان را نابجا، غلو آمیز و اغراق آمیز ببینید آن نگاه، نگاهی طنز آمیز است. در طنز باید یک نابجایی کلی و یک ناهنجاری عظیم را ببینید که همچون هدایت، چوبک و آل احمد بخواهند با آن مقابله کنند! طنز در نوشته های خود من هیچگاه غایب نشده است، شاید از سطح آسان یاب ظاهری به سوی عمق و ریشه ها رفته باشد اما همیشه در همه کتاب هایم حضور داشته است. به عنوان نمونه در کتاب «عبید بازمی گردد» کلام طنزآمیزم بیشتر مشخص است و در «لطفاً درب را ببندید» نامحسوس تر بوده و شاید درک آن برای مخاطب سخت تر باشد. طنز نوعی آگاهی فرارسانه ای به فرد می دهد که آن را قالب همه هنرها از جمله تئاتر، نقاشی هم می توان دید.
به واسطه تاثیری که معتقدید طنز در قالب هنرهای مختلف دارد چندین دهه به سراغ پژوهش در این بخش از ادبیات رفتید؟
مجموعه دو جلدی که با همکاری نشر ثالث منتشر شد حاصل بیش از سی سال تحقیق و پژوهش من در حوزه طنز است. جالب است که بدانید یکی از فصل های نخستین آن سال ۵۴ نوشته شده است.

از آثاری که آماده چاپ دارید هم بگویید. 
بزودی تمام مجموعه داستان های جدی ام در دو مجموعه منتشر می شوند. این اواخر مجموعه طنزهایم نیز منتشر شده اند. علاوه بر انتشار چند مجموعه شعرم، یکی دیگر از مجموعه داستان هایم که با عنوان «جونم واست بگه» پیش تر خارج از کشور منتشر شده بود هم در ایران هم چاپ می شود.

مجابی بودن سخت است

اردشیر رستمی
شاعر و گرافیست

می توان نویسنده بود، می توان شاعر بود، می توان نقاش، مجسمه ساز، کاریکاتوریست، طنزپرداز، فیلمساز، منتقد، کارگردان، بازیگر، نوازنده و آهنگساز بود، می توان کارشناس و مدیر هم بود، می توان پدر و همسر خوب بود. می توان انسان شریف و بزرگ هم بود، اما بسیار سخت است جواد مجابی بودن. جناب مجابی عزیز، وجود شما برای زمین مایه خیر و برکت و زیبایی است. سایه تان بر سَرِ زمین مستدام باد، تولدتان مبارک…

۱۶۰ سال هم برای او کم است

حسین محجوبی
پیشکسوت نقاشی

نکته بسیار مهمی که در ارتباط با جواد مجابی می توان به آن اشاره کرد این است که وی بی نهایت خوشبخت است چراکه توانسته در بخش های مختلف فرهنگ، هنر و ادبیات بدرخشد و آثار شاخصی در اختیار علاقه مندان بگذارد. افزون بر فعالیت حرفه ای اش، مجابی در میان همگان فردی بسیار محبوب و دوست داشتنی نیز هست. طی تمام این شصت سالی که او را می شناسم از جواد مجابی هیچ تکبر و رفتار نابجایی ندیده ام. آنچنان که هر گاه به حضور وی در مراسم یا محفلی نیاز باشد بی هیچ چشمداشت و بهانه ای حاضر می شود و هیچ گاه از انتقال دانسته هایش به دیگران دریغ نمی کند. مجابی نه تنها در ادبیات، که در هنرهای تجسمی هم به واسطه نقدها، نقاشی ها و از سویی آثار ارزشمندی همچون «نود سال نوآوری در هنر تجسمی ایران» چهره ای شاخص به شمار می آید. علاوه بر این او بیش از ۱۰ سال هم به عنوان روزنامه نگار، حضوری جدی در رسانه ها داشته است. مجابی را می توان یکی از منتقدان شاخص در عرصه هنرهای تجسمی هم دانست، هم احاطه کافی به هنرهای این عرصه دارد و هم اینکه در نقد بدون هیچ نگاه مغرضانه ای می نویسد. حالا در سالروز تولد این دوست قدیمی اگر قرار باشد آرزویی داشته باشم به جای طلب ۱۲۰ سال عمر همراه با سلامتی، از خدا برای او حداقل ۱۶۰سال عمر می خواهم چراکه آنقدر جواد مجابی نازنین است که هر چه عمر طولانی تر داشته باشد افراد بیشتر شانس بهره مندی از حضور او را خواهند داشت.

جذابترین آقای جیم دنیاحسن لطفی
نویسنده و سازنده فیلم «پسرک چشم آبی»

وسوسه ساخت فیلمی درباره جواد مجابی را محمد حسینی و یوسف علیخانی به جانم انداختند.وسوسه ای که هنگام تصویر برداری و آشنایی بیشتر با این شاعر، محقق، نویسنده، نقاش و منتقد به لحظاتی خوب منجر شد. لحظاتی که برای درکش باید در کوی نویسندگان رودررو یا کنار مردی بنشینید که قدر رنگ، کلمه، آزادی، لبخند و بزرگان فرهنگ را می داند. رنگی که فقط در تابلوهایش به دیده نمی آید. لباس هایی که می پوشد و فضای خانه اش هم رنگارنگ است. از آن رنگ هایی که دل را شاد می کند و زندگی را با موجی مثبت به جریان می اندازد. جریانی که در کلام شاعرانه و حرف های عادی او نیز از غم، اندوه و زاری نشانی ندارد.همه اینها را زمانی دانستم که آثارش را خواندم، در خانه اش نشستم و از آن مهمتر با او در خیابان های تهران و قزوین قدم زدم. خیابان هایی که برای او یادآور اندیشه ها و آدم هایی بود که اگر چه در ظاهر زندگی را جدی نمی گرفتند اما می خواستند با نقاشی ها، داستان ها، نمایشنامه ها، نقدها و اشعارشان دنیا را برای زیست دیگران جای بهتری کنند. در این خیابان گردی ها همیشه منتظر لحظه ای بودم که تصویربرداری رضا تیموری تمام شود و فارغ از چشم دوربین با آقای جیم زمان را به عقب برگردانیم. به وقتی برسیم که او هنوز در ردیف چهره های ماندگار نبود. به زمان جوانی اش، به دهه های۴۰ و۵۰، سال هایی که هنوز برادرش حسین که نقاش چیره دستی بود جوانمرگ نشده بود و آنها با حسین وحمید رئیس دانا، شاهرخ و شاهپور والی و میرصادقی گروهی به نام اوباش را تشکیل داده بودند. گروهی که در پی بر هم زدن نظمی دروغین بود و آن را به سخره می گرفت. آقای جیم بلد بود چطور با جزئیات آن لحظات را بسازد. اینکه نویسنده و نقاش بودنش کمکش می کرد یا این خصیصه را از اسلاف روضه خوانش به ارث برده است را درست نمی دانم.اما دلیلش هرچه هست حالا دیگر وقت عبور از سبزه میدان قزوین به عقب برمی گردم. به سال ۱۳۴۱ و جواد، حسین، شاهرخ، حمید، شاهپور و میرصادقی را می بینم که استخوان جمجمه خری را با شور و هیاهوی جوانی برسر در فرمانداری نصب می کنند. جمجمه ای که قرار است نماد حماقت فرماندار و دار و دسته اش باشد. جمجمه را از بیابانی در کنارروستای شریف آباد با خودشان آورده اند. در حال برگشت از تهران آنجا از اتوبوس پیاده شده اند هندوانه ای خورده اند، توی گاری نشسته و جمجمه را سر چوب زده اند و آوازخوان خودشان را به فرمانداری قزوین رسانده اند که حالا تبدیل به موزه عالی قاپو شده است. کمی جلوتر از عالی قاپو به سال ۱۳۵۴ می رسم. آقای جیم را می بینم که همراه غلامحسین ساعدی و ناستین خانم از دعانویسی آقای قاف برمی گردند. غلام پی شخصیت های داستانش بوده و ناستین نقش زن دردمندی را بازی کرده که برای از بین بردن بی خوابیش به سراغ این دعانویس مشهور رفته. در آن دعانویسی چه گفته و شنیده اند خود داستان جذابی است اما هرچه گفته و شنیده اند. در زمان برگشت بذله گویی می کنند، می گویند و می خندند. دست آخر هم از دستفروشی برای خودشان وصیتنامه ای می گیرند، آنها را به سینه می چسبانند و عکس فوری می اندازند. بعد هم توی ماشین می نشینند تا به همدان بروند. نرسیده به همدان تصادف می کنند و تا پای مرگ می روند. انگار بخت فرهنگ و هنر این کشور بلند بوده تا بمانند، بنویسند و بسرایند و عده ای بخشی از تاریخ شفاهی فرهنگ و هنر این کشور را از ذهن وفادار و سرزنده آقای جیم وارد دنیای خود کنند. خاطراتی که در آنها در می یابید این شاعر طنزپرداز نخستین طنزش را در قهوه خانه نوشته است. قهوه خانه ای که در گوشه ای از شهر قزوین قرار دارد و طنزی که بعدها کاملترش را در کتاب یادداشت های آدم پرمدعا به چاپ رسانده است. این خاطرات گاه رمزگشای خصوصیاتی است که حکایت از آرامشی دارند که به وقت همنشینی با آقای جیم نصیب آدم می شود. نمونه حی و حاضرش را در زمان تصویر برداری فیلم پسرک چشم آبی کشف کردم. کشفم را به طور کامل لو نمی دهم. می خواهم در ذهن خودتان آن را کامل کنید. تصور کنید، سال های آغازین دهه شصت است آقای مجابی با عصا و کلاه و لباس های رنگارنگش در خیابان انقلاب قدم می زند. جوانی عصبانی جلویش را می گیرد و با چهره ای عصبانی با او حرف می زند. آقای جیم صبورانه گوش می دهد و بعد دست او را می گیرد و به کافه ای در همان نزدیکی می برند. توی کافه حرف می زنند و قهوه و چای می نوشند. بیرون که می آیند چهره هر دو آرام است. دستی می دهند، رویی می بوسند و از هم دور می شوند.

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها