تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۴/۲۴ - ۱۷:۳۸ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 60772

نیم رخ هاسینماسینما، حمیدرضا گرشاسبی:
۱٫ خالی شدن خانه، مرگ میآورد. شاید این خانه بزرگ باشد و دلباز، اما به جای جایش که نگاه میکند، تهی از اثاثه است. تهی از نفسِ آدم است. پیداست که تا خالی شدن کاملش وقت زیادی نیست. هنگامهای که نفس از جان مهران برود و یک زندگی خاموش شود و عشقی گریزان شود و به دوردست برود برای فراموشی.
۲٫ «کاش سیفون خراب بود. کاش لولههای فاضلاب گرفته بودن. کاش لولهها نشت کرده بود. آب همه جای خونه رو برداشته بود. کاش حموم بالایی از سقفمون چکه میکرد. کاش اصلا لوله اصلی خونه پوسیده بود. ولی تو سالم بودی مهران. اون وقت چقدر چایی میدادیم به آقا سید. اسمشو هم میذاشتیم جشن چایی. چقدر ساده، چقدر روشن. اون وقت همه چی چقدر خوب و راحت میشد.» این رویای آدمهای سلامت است. آنها که از پیچیدگی میگریزند و به خوردن یک چای در کنار آدمهای دیگر قانعاند. اما زندگی اینچنین هم ساده نیست؛ آنچنان که آدمها ساده نیستند. پسِ پشت هر نگاهشان و کلامشان و رفتارشان، انبوهی از مفاهیم پنهان است که تحلیلشان نه از پسِ خودشان برمیآید و نه دیگران. چراکه از گذشته تا حال و بعدترش، آینده، ما در غرقابی از تجربه کردنها و شدنها گرفتاریم.
۳٫ این خانه آینده هم دارد. همانطور که گذشته داشته و حال. چه اگر حالِ خانه بوی مرگ داشته باشد، آیندهاش در نغمهها و ترانهها عجین است. «نیم رخها» در زمان خطی پیش نمیرود. از حال میآغازد و به گذشته میرود و آن لابهلا، گذری هم میزند به آینده. گویا قصد میکند که در نمایش تلخی، زیاده از حد پیش نرود. آینده طربناک است.
۴٫ هیچکدام نمیخواهیم به مردنمان مشغول شویم. هر کداممان میلمان بیشتر میکشد به حرکت و جلو زدن. به زندگی و نه توقف. و نه رخوت و بیحرکتی. پندارمان هم این است که مرگ تا پشتِ در خانه ما میآید و همانجا میماند تا سالیانِ سال. اما سرطان قفل در را راحت باز میکند بیآنکه صدایش را بشنویم. نمیشنویم که چگونه صدای باز شدن قفل در، در خانه میپیچد. زندگی لحظههای غافلگیری زیاد دارد. گاه این غافلگیری سرطان است و پسآیندش رفتن به سویی دیگر. مهران اما خوب با آن کنار آمده است. برای خودش نگران نیست که برای عشقش، نالان است. میداند که ژاله پسِ رفتنش چه روزگارِ تلخی خواهد داشت. میداند دیگر کسی نیست که مدلش شود برای کشیدن نیم رخی.
۵٫ ژاله برای مهران از کتاب آلیس میخواند. همان داستانی که با مرگ سروکار دارد. بعد با بالشی در دست، او را ایستاده بر بالین مهران میبینیم. سیاهی میآید و داخلِ سیاهی، صدای کشیدن دستهاست بر سازی بادی. تصویر که روشن میشود، ژاله به دوربین نزدیکتر شده. چهرهاش تغییر کرده. مثل زنان نابودگرِ فیلمهای نوآر است. پرسپکتیو تصویر نیز بر این یادکرد اضافه میکند. دو منبع نور از کنارها در میانه تصویر و بانوجان که در پسزمینه، در انتهاییترین جای صحنه در شکافی ایستاده است. اکنون ژاله با بالشی که در دست دارد، ذهنیتی زندگیستیز دارد. دارد به مرگ و کشتن فکر میکند. شاید به نابود کردنِ مهران فکر میکند که نبودش میتواند برای او راحتی بیاورد. ژاله مینشیند که این کار را انجام دهد. از قاب بیرون میزند. بانوجان وحشتزده از انتها شتابان به جلو میآید و ژاله را کنار میزند و بالش را از دست او میگیرد تا پسرش را از چنگ هیولا نجات دهد. بالش را میگیرد، اما خودش آن را روی سر مهران میگذارد و فشار میدهد. صحنه لحنی واقعگرا ندارد. ما کنشِ مادر را در قاب نمیبینیم. همه چیز بیرون قاب اتفاق میافتد و اندکی بعد است که ملحفهای در برابر چشمان ما و آن دو زن، خیلی سبک بالا میآورد که نشان میدهد مهران مرده است. این موقعیت که تعریف شد، سکانسی است درخشان از فیلم «نیم رخها». اما بهواقع همه فیلم است. عصارهای از طبیعتِ فیلم و شاید طبیعت انسان. این سکانس سه عنصر اصلی فیلم را بازمیتاباند؛ عشق، حسادت و مرگ.
۶٫ از مرگ که حرف میزنیم، ریتممان کند میشود. به مرگ که نزدیک میشویم، سرعتمان را کم میکنیم. مینشینیم که فقط حرف بزنیم. کمتر کنش داریم و بیشتر مرور خاطرات میکنیم. از لحظههای پیشتر میگوییم. گذشته را میکاویم و آرام میگیریم. «نیم رخها» هم آرام است و کند. مثل خودِ مرگ. اما در تلخیِ خود نمیماند. میشود بین اشکهایی که برای دردهای مهران ریختهایم، لبخند بزنیم. نه، میتوانیم حتی به قهقهه بیفتیم. ایرج کریمی چه لحظههای درخشانی ساخته بینِ تلخی و شیرینی. بین ترشی و نمک.
۷٫ «مرگ گاهی ریحان میچیند… گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.» این سایه نشستگی مرگ است که ما را هراسان میکند. هر چیز که نادیدنی شود و در تاریکی بماند، هراسناک است.
۸٫ بانوجان از این میسوزد که بعد از مرگ پسر رعنایش، عروسش کسِ دیگری را پیدا میکند و خوش خواهد بود. عشقِ ژاله به پسرش را قبول ندارد. برای همین است که همه کاری میکند که بگوید، اوست که بیشتر از ژاله، مهران را دوست دارد. همین هم میشود. پیشبینی بانوجان درست از آب درمیآید. دو سال بعد ژاله با کاوه برمیگردد. ازدواجی دوباره که شیرین را شوکه میکند. اما این ازدواج داستانی دارد. «نیم رخها» برای ما پیشنهادی تازه دارد. میشود کنار هم باشیم و از یادِ گذشتگان نکاهیم. میشود احترامِ گذشتگان را همیشه و تا به آخر، ادامه داد.
۹٫ عشق که به زندگی ما وارد میشود، گمان میکنیم قدرت بیشتری پیدا کردهایم. فکر میکنیم باهوشتر شدهایم. اما عشق، ما را ضعیف میکند و کودنتر. حتی یک چشممان را از ما میگیرد. با یک چشم، بهحتم، میدان دیدمان وسعت کمتری دارد.
۱۰٫ هستند کسانی که درخت نقاشی میکشند و تو دوست داری از آن درخت بالا بروی. که تو دوست داری برگ آن درختها را بخوری. چه خوشبخت بودیم ما، اگر بر تعداد اینچنین هنرمندانی اضافه میشد. با این هنرمندان زندگی موهبتی زیباتر است. همچون خودِ ایرج کریمی که نبودش چیزی از زندگی ما کاسته.

ماهنامه هنر و تجربه

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها