تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۰/۱۶ - ۱۶:۵۷ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 38708

کاراکترهای «مات»، مبهوت کلاهی هستند که بر سرشان رفته.

سینماسینما، ندا قوسی:

فقدان ثبات در «خانه» و محل زندگی، مقوله‌ای است که در سینمای ایران مصداق فراوان داشته و دارد؛ از چند دهه پیش، مکان زندگی شخصیت‌ها در انواع آثار سینمایی ما موضوعیت بسیار یافته است، این امر شاید به دلیل محدودیت‌هایی در طرح یک سری مسائل باشد، شاید هم به دلیل وجود بستری مناسب در دل این کاراکتر بی‌جان. از آپارتمان در حال ریزش و سقوط «اجاره نشین‌ها» که ساکنانش را وادار به عکس‌العمل‌هایی غیرمتعارف می‌کند، تا خانه‌ پر از وسایل و خرت و پرت «بی‌خود و بی‌جهت» که آدم‌های درونش را در خود می‌چرخاند و در انتها به جایی که نمی‌رساند هیچ، واقعیات تلخی را هم روشن می‌کند برایشان. از خانه رنگ‌شده و چیده نشده‌ «چهارشنبه سوری» که صاحبانش با نظم آن هم به سامانی نمی‌رسند در روابطشان تا بیغوله ویران و ازهم‌گسیخته‌ «آسمان زرد کم عمق» که ساکنان نگون‌بختش هم زمان با ریختن دیوارهایش فرو می‌ریزند و ویران‌تر می‌شوند و بسیاری بسیار آثار سینمایی دیگر که خانه در آن‌ها به عنوان یکی از کاراکترها یا اصلا مهم‌ترین کاراکتر فیلم، برای تعریف خود از شرایط موجود ، دست مایه‌ ساخت قرار گرفته است.

در «مات» ساخته صبا کاظمی نیز با فیلمی روبه رو هستیم که در آن خانه اساسا نقش اصلی را بازی می کند؛ خانه‌ای خالی از هر سکنه ولی پر از مدعی. در آغاز همراه با تیتراژ فیلم از فضایی محو و مه‌آلود وارد تونلی می‌شویم و پس از طی کردن مسیری طولانی در شهری شلوغ و بی‌دروپیکر، همراه با سیاهی چادر زنی وارد خانه‌ خالی داستان می‌شویم. («دایره» جعفر پناهی هیچ گاه اکران عمومی نشد، اما تصاویر آن به‌خصوص شکل شروعش با چادر مشکی که نگاه تماشاگر را با خود به درون فیلم می‌برد، همواره در ذهن‌ها مانده و خواهدماند.) خانه خالی است و نه چندان تمیز و دل چسب، زن محجبه که گویی مسافر بوده و با ساکی در دست وارد خانه شده، بی‌تامل شروع به تمیز و جاروکردن خانه می‌کند، انگار می‌خواهد این بیغوله‌ بدرنگ و پرتَرَک را شکل و شمایلی دهد، شاید شکلی شبیه به صحنه‌ یک نمایش! آینه و قرآن می‌چیند و پارچه‌ سفیدی را همچون پرده و حفاظ می‌کوبد مقابل شیشه پنجره‌ این خانه.

زن و شوهری عرب زبان – یا بهتر است بگوییم دختر و پسری، ثنا و عادل-، بعد زوجی مشهدی تبار – حمید و زهره – که با دختر کوچکشان که رویت نمی‌شود، در فیلم و بعد مردی بدون لهجه‌ای خاص – که گویا سردبیر مجله‌ای است – همراه با پسر نوجوانش و همان زن محجبه و بدحال ابتدای فیلم، همگی مدعی می‌شوند که خانه را خریده‌اند از طرف معامله‌ای که نامش، صبوری یا حسینی یا موسوی یا هاشمی بوده و انگار همه‌ این‌ها یکی بوده و کلاهی بزرگ بر سرشان گذاشته در یک مثلا بنگاه معاملات ملکی میان این شهر دراندشت. یکی خانه را اول ماه معامله کرده و آن یکی وسط‌های مرداد و دیگری دو هفته پیش؛ پای قراردادها هم امضاهای یکسانی است و ازقضا فروشنده‌ هم مردی با هیکل ورزشکاری و تکلم نوک‌زبانی. طبعا بین این خریداران نزاع روی می‌دهد و وسط مشاجره کمر جناب رستگار(که بابت دیسک کمرش، فکر سرویس فرنگی هم بوده از اول) آسیب می‌بیند از دست عادل. عادل – که تکنسین برق است – برای دل جویی و جبران، می‌خواهد راه آب ظرف شویی خانه را که بسته است، درست کند اما به ناگاه از پشت لوله‌های ظرف شویی، درون کابینت، دلار آمریکایی پیدا می‌کند و چند پاسپورت ایرانی. در شش و بش چه کنیم و چه نکنیم، در می‌زنند، گویا زن بدحال، میان مشاجره و دعواها زنگ زده به کلانتری! کی و کجا، ما هم نمی‌دانیم! هول و هراسان دلارها راجمع می‌کنند؛ پلیس می‌آید و دوباره با اعلام رفع درگیری بازمی‌گردد؛ اما می‌دانیم که درگیری رفع نشده است. بعد از رفتن پلیس یونیفرم پوش، بر سر برداشتن حق‌السهم، چک و چانه می‌زنند و با وجود مخالفت‌های جناب رستگار، همگی به این نتیجه می‌رسند که بهتر است دلارها را بین خودشان قسمت کنند. با به نتیجه رسیدن اهالی خانه، باز هم زنگ در به صدا درمی‌آید، پول‌ها را داخل کوله‌پشتی پسرک نوجوان و غافل از ماجرا می‌گذارند. ستوان کرمی نامی با چهره‌ مشکوک وارد صحنه‌ نمایش می‌شود، به ترفندی کوله پشتی « گران قیمت» را از خانه خارج می‌کنند و مثلا در جایی امن – اتومبیل آقای سردبیر – پنهان می‌کنند. ستوان کرمی مدتی دم‌خورشان شده و به حرف‌هایشان گوش می‌سپرد و خودش هم داستان‌هایی برایشان می‌گوید و سرآخر با صدای آلارم گوشی موبایلش، خانه را با ساکنان نگون‌بختش ترک می‌کند. او  نگاه تماشاگر را هم با تیرگی ژاکتی که بر تن دارد، با خود از راه پله‌های نه‌چندان مرتب خارج می‌کند. شیشه‌ پنجره‌ اتومبیلی شکسته و خرد شده – اتومبیل جناب سردبیر- کوله‌پشتی هم نیست و ستوان کرمی هم گویا در جریان است، جریان همه‌ امور.

۹۰ دقیقه فیلم، به صورت پلان سکانس، فیلم برداری شده است و چقدر هم به جاست این اتفاق. گویی زن چادر به سر ابتدای فیلم ما را با خود به این بزنگاه آورده و صحنه را برای کل این نمایش عجیب و نه کمیاب، آماده کرده است، به وضوح او خودش هم جزو بازی‌دهندگان است، چرا که از ابتدای نمایش، از پدری بیمار می‌گوید که نیست و هرگز نمی‌بینیمش، قولنامه‌ای هم ندارد، مثل سایر خریداران بیچاره، آن جا هم که مثلا پلیس وارد معرکه می‌شود، او خبر داده که ندیده‌ایم و نمی دانیم کی و کجا؟!

بقیه‌ اهالی، به شدت رودست خورده‌اند و افتاده‌اند به جان هم؛ گاه لفظی و گاه فیزیکی مجادله می‌کنند و به هیچ جا هم نمی‌رسند؛ اهل عمل هم نیستند و فقط حرف می‌زنند، بی این‌که کاری از پیش برند، همین می‌شود که مثلا ستوان کرمی نامی می‌آید و او نیز رودست می‌زند به این آدم‌های پرحرفِ بی عمل.

خانه انگار نماد سرزمینی است که صاحب زیاد دارد و اما بی‌صاحب است، اهالی پرحرف و بی‌عملش هم، ساکنان این سرزمین نه‌چندان آبادند که به جان هم افتاده‌اند و سخت با هم کنار می‌آیند، ستوان کرمی هم می‌تواند تمثیل اختلاس‌گر یا سوء‌استفاده‌گری باشد که با نام و چهره‌ موجه، از آب گل آلودش ماهی می‌گیرد. البته همه‌ این‌ها فقط حدس است! شاید هم فیلم فقط نشان‌گر خانه‌ای معمولی با آدم‌هایی معمولی و پلیسی معمولی باشد؛ فیلمی که کاراکترهای آن، مات و مبهوت کلاهی هستند که بر سرشان رفته و سر آخر می‌فهمند، کسی یا کسانی در معامله‌ای شطرنج‌وار، بی این‌که کیششان کنند، ماتشان کرده اند.

ماهنامه هنر و تجربه


لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها