داستان کوتاه/ خوابگاه شماره ۲ 

سینماسینما؛ داستان کوتاه «خوابگاه شماره ۲» نوشته راحیل بوستانی*

دانشگاه قبول شدم. مسافت خانه ما تا دانشگاه ۸ ساعت رانندگی با ماشین و یک ساعت و بیست دقیقه پرواز با هواپیما بود. وسایلم را که شامل دو کوله پشتی حاوی لباس‌ها و کتاب و دفتر و قلم بود، جمع کردم و به یک خوابگاه دانشجویی وارد شدم. خوابگاه شماره ۱ پر شده بود. خوابگاه شماره ۲ یک واحد آپارتمانی متشکل از ۳ اتاق خواب که ۲ اتاقش ۶۰ متری و یک اتاق که وسط دو تای دیگر قرار داشت ۸۰ متری بود. اتاق‌های ۶۰ متری ، ۴ تخت دو طبقه و اتاق وسطی ۶ تخت دو طبقه داشت.

تازه پیش دانشگاهی را تمام کرده بودم و از زندگی شیک و حوصله سربرم افتاده بودم وسط ۱۸ ساله‌های هپروتی پرمدعا با فرهنگ‌ها، زبان‌ها، لهجه‌ها، قومیت‌ها و طبقه‌های مختلف، کورس مطالعاتی که مدام بهت گوشزد می‌کرد هیچ چیز از زندگی و آدم‌ها نفهمیده‌ای.

بی پول شدم. به خانه زنگ زدم و طلب پول کردم. آن‌ها هم فرستادند. فرقی نمی‌کرد چه قدر، به محض این که پول را می‌گرفتم، غیب می‌شد. همه جا را امتحان کردم توی جیبم، توی جلد کتاب جا سازی می‌کردم، توی جعبه کفش و آن را زیر تخت گذاشتم.

دلم به حال خودم می‌سوخت. هنوز همان دختر بچه سرتق، صبور و امیدوار بودم که گمان می‌کردم هر قله کوه دعوتیست برای فتح و پاشنه‌ی کفشم را ور می‌کشیدم. راهی جاده‌های پر از سراب با تلالو باریکه‌های آب خنک می‌شدم، که گر چه هیچ وقت به آن نمی‌رسیدم، اما ذره‌ای تمنایم را از دست نمی‌دادم.

دختر شماره ۲

تخت بالای سر من متعلق به دختر شماره ۲ از همدان بود. دخترها علیا حضرت صورتی صدایش می‌کردند. پتو، رو بالشی، ملحفه‌ها، لباس‌ها و شال‌هایش طیف‌های صورتی، صورتی چرک و نهایتا به سرخابی و بنفش بادمجونی می‌رسید. با سرپرست دوست شده بود و یک خرگوش سفید کوچک را در خوابگاه (ورود حیوانات اکیدا ممنوع) نگهداری می‌کرد. دسته سبد چوبی خرگوش همیشه روی دستش آویزان بود. دوستی بیرون خوابگاه داشت که انگار دستیار شخصی‌اش باشد، همیشه موقع ناهار می‌رسید. برایش منوی رستوران‌های خوب آن حول و حوش را می‌آورد و علیا حضرت برای خودشان غذا سفارش می‌داد. برای خرگوش هم سبزیجات و سالاد فصل انتخاب می‌کرد‌.

دختر شماره ۳

قد بلند و هیکل تنومندی داشت. پایم را از اتاق بیرون گذاشتم مرا قلندوش گرفت و بالای دو ردیف کمد گذاشت. کمدها فلزی و خاکستری رنگ بودند، از همان‌ها که توی استخرها و باشگاه‌های عمومی می‌گذارند. هر کدام یک جفت کلید کوچک طلایی داشتند و یک شماره، به ردیف دور تا دور سالن قرار داشتند. همان اول اعلام کردند که وسایل قیمتی و ارزشمند را در آن نگذارید، خیلی راحت باز می‌شدند و بی‌شماری از کلیدها به همدیگر می‌خوردند.

دختر شماره ۳ تی را در سطل آب و کف می‌زد و طول و عرض سالن را تی می‌کشید. لحظه‌ای به آشپزخانه رفت یک نفر در اتاق وسطی را باز کرد و به سرعت به اتاق ما دوید و رد سیاهی روی کف سرامیکی جا گذاشت. شماره ۳ برگشت و سیاهی را که دید دوباره تی را توی سطل زد و پاک کرد. سرامیک برق افتاده بود و برای پاتیناژ جان می‌داد. آب کف را به سمت راه آب برد. از من پرسید: کی بود؟

گفتم: نمی‌دونم ولی می‌خوام بیام پایین…

دستم را گرفت. پایم را بین دو کمد گذاشتم و پایین پریدم و به اتاق برگشتم.

دختر شماره ۴

روی تخت بعدی در قسمت پایین می‌خوابید. اهوازی بود، آهنگ بندری گذاشته بود و با هر رنگ موسیقی قرهای ریزتری به سر شانه‌ها و شکمش می‌داد و حرکاتش تندتر می‌شد. عرق از رستنگاه موی سرش سر خورد و روی پیشانیش آمد. رقصیدش که تمام شد، همان طور که نفس نفس می‌زد، هورتی از لیوان آبش نوشید و گفت: من خدای رقص و شادی‌ام.

دختر شماره ۵

طبقه بالای تخت دخترشماره ۴ بود و از بس قدش بلند بود سرش فاصله چندانی تا سقف نداشت، گفت: من نه رقص دوست دارم و نه آهنگ بند تبانی را …

آن دو که مدتی با هم دوستان خوبی بودند و توی یک قابلمه غذا می‌پختند. ناهار و شامشان را با هم، می‌خوردند. از آن پس خرجشان را سوا کردند.

از وقتی به خوابگاه آمده‌ام، عجیب‌ترین مدل‌های مو، غریب ترین آرایش‌ها، رنگی‌ترین و کوتاهترین لباس‌ها را دیده‌ام. بوی عطرها و کرم‌ها مدام با هم قاطی می‌شوند و در آخر این رایحه یاس است که غلبه می‌کند و در بینی‌ام می‌پیچد.

به آشپزخانه رفتم. دختری از اتاق وسطی قابلمه‌اش را گم کرده است. چند نفر مدعی‌اند که خوراکی‌هایی با اسم و بر چسب توی یخچال گذاشته‌اند که به تاراج رفته است. دختر شماره ۴ در میان هق هق، بریده بریده می‌گوید که گردنبند به شکل شبدرش را دزدیده‌اند. او توضیح می‌دهد که گردنبند فقط ارزش مادی نداشته است. از مادربزرگش به مادرش و از مادرش به او رسیده و میراثیست برای دخترش که هنوز به دنیا نیامده است.

۵ دانشجوی گرسنه بودیم و داراییمان روی هم یک سیب زمینی، ۲ لیوان برنج و سه تا گوجه فرنگی بود. دختر شماره ۳ از آن یک دمی گوجه پخت که بویش همه خوابگاه را برداشت. خوشمزگی غذا همه را بر سر ذوق آورد و اشک‌های دختر شماره ۴ بند آمد.

بعد از غذا باز این شماره ۳ بود که ظرف‌ها را شست. مشمئزترین کارها را به سادگی انجام می‌داد. تمیز کردن توالت و حمام و شستن ظرف‌هایی با صاحبان نامعلوم پر از غذاهای مانده و کپک زده … هر وقت بهش می‌گفتی: کمک کنم؟ می‌گفت : بچه ننرها نمی‌تونن.

سرپرست خوابگاه و علیاحضرت صورتی همراه با دستیار شخصی و خرگوشش در سالن عمومی نشسته بودند. چای و بیسکویت بعد از شامشان را میل میکردند. علیا حضرت دسته فنجان چای را با انگشت شصت و اشاره گرفته بود. انگشت کوچکش توی هوا با یک اطوار ظریف باز می‌ماند. موقع خندیدن دستش را در هوا می‌چرخاند و جلوی دهانش می‌گرفت. من را به یاد اشراف انگلیسی توی فیلم‌ها می‌انداخت.

سرپرست فقط او را تحویل می‌گرفت. هرشب ساعت ۱۰ می‌آمد با علیاحضرت، چای و بیسکویست می‌خورد. تلفن‌ها را قفل می‌کرد. حضور و غیاب می‌کرد. بقیه برایش فقط یک مشت شماره بودند. می‌شمرد و می‌رفت که بخوابد.

سرپرست که رفت یکی از بچه‌ها که غیبت خورده بود از راه رسید. دل نگران بود و می‌خواست به مادر مریضش زنگ بزند. یکی دلش برای نامزد و دیگری دوست پسرش تنگ شده بود‌. چاره‌اش دست خودم بود. یک موگیر فلزی مشکی ریز در حفره سوراخ کلید و چرخاندن حالت عمودی به افقی ‌‌‌… صدای بوق ممتد … بچه‌ها خوشحال هوا را می‌زدند به جای دست زدن تا سر و صدا نکرده باشند. جایزه این هنرنمایی یک خط آزاد برای من و دیگری برای بچه‌ها …

دختر شماره ۶

پایین یک تخت، سمت راست اتاق می‌خوابد. از خمین آمده است. موقع راه رفتن و حرف زدن بالاتنه‌اش را به جلو می‌اندازد و با حرکت دست حرف می‌زند.

شماره ۶: فقط یه لحظه رفتم دستشویی … حلقه‌ام نیست. جواب شوهرم رو چی بدم.

مدام جای حلقه‌اش را نشان می‌دهد. دلخور و ناراحت بود. صدایش همیشه بلندتر از حد معمول بود. فکر می‌کردی دارد نقش بازی می‌کند‌. شاید به خاطر تمرینات تئاترش بود.

دزدی‌ها زیادتر شدند و فاصله‌اشان مدام کم‌تر می‌شد.

من، دختر شماره ۳ و دختر شماره ۴ گروهی پنهانی تشکیل دادیم که ماموریت پیدا کردن دزد را به عهده داشت.

من مسئول مواظبت از موردهای مشکوک از قبیل خریدها که شامل همه چیز مواد خوراکی، لباس، اشیا و لوازم تحریر قیمتی که به جیب دانشجوها نمی‌خورد، شدم. البته علیا حضرت صورتی استثنا بود، پولدارتر از این حرف‌ها بود که زحمت دزدی به خودش بدهد.

دختر شماره ۳ مامور گوش کردن به تلفن‌های بچه‌ها شد. شاید سرنخی بیابد. چون همیشه به نظافت و گردگیری مشغول بود کسی متوجه‌اش نمی‌شد.

دختر شماره ۴؛ او آدم‌هایی که به پیسی خورده بودند، برای خانواده یا موارد دیگری به پول احتیاج داشتند و یا شک می‌کرد که معتاد شده‌اند، را تحت نظر گرفت. مثل کارآگاهی بود که انگیزه‌های جسمانی و روانی شماره‌های دیگر از نظرش مخفی نمی‌ماند. دفترچه‌ای کوچک خرید و همه چیز را یادداشت می‌کرد.

دختر شماره ۸؛ او طبقه دوم، روی تخت ۳، همیشه خواب بود. فقط آلارم ساعتش را روشن می‌کرد، تا سر ساعت بیدار شود و به کلاس‌هایش برسد. بیشتر اوقات زنگ آلارم را خاموش می‌کرد و می‌گفت هفته بعد می‌رود. به زودی خواب‌ها جایشان را به کابوس حذف او از درس‌ها و کلاس‌ها دادند. آخرین لحظه قبل از کلاس بیدار می‌شد و توی صف دستشویی و روبروی آینه وقت می‌گذراند. خوابیدن، او را از ماجرای دزدی‌ها بی‌خبر گذاشته بود.

عاقبت با تمام مراقبت‌هایی که دختر شماره ۴ از دفترچه‌اش به عمل می‌آورد، دختر شماره ۶ دفترچه را یافت. شرح ماوقع وخاطی‌های او را خواند. شماره ۶ که خیلی جوشی بود و گم شدن حلقه‌اش طاقتش را تمام کرده بود نتیجه گرفت دختری از اتاق ۳ که مادرش به سرطان مبتلا بود و خودش در پارک غرفه‌ای برای فروش جواهرات دست ساز داشت، مظنون اصلی است. بی‌خبر سراغ او رفت و وسایلش را وسط اتاق ریخت و جنجال به پا کرد. از گشتن او هیچ چیز پیدا نکرد. دختر بیچاره در میان گریه منطقی توضیح داده بود که آن روز او اصلا در خوابگاه نبوده است. چند شاهد داشت و تبرئه شد‌. ماند غرور التیام نیافته و شخصیت خودکفای او که تودار و با وقار بود. شماره ۶ عذر خواهی خود را آرام مثل نت‌های مرددی که بر ساز جاری می‌شوند، زیر لب گفت و با سردر گمی تنها ماند.

فردای آن روز، آشغال‌های اتاق را جمع کردم، بو می‌داد. تصمیم گرفتم آن‌ها را روی تراس بگذارم. شب ساعت ۸ برای بردنش می‌آمدند. اتاق ما با یک در سبز که یک شیشه بالایش بود به تراس کوچکی راه داشت. پشت در ایستادم که کلید را در قفل بچرخانم، کلاغی را دیدم که شئ براقی به نوک گرفته بود. شئ را در سوراخی که برای لوله گاز بود، گذاشت. با نوک کمی هلش داد.

روی پاهایش چرخید نگاهی به من انداخت، در را که باز کردم، پر زد و رفت.

دستم را توی حفره کردم، اولین چیزی که بیرون کشیدم، پول بود. زیر آن‌ها حلقه، گردنبند شبدر، نقره جات و سکه، اشیاء را به صاحبانش بر گرداندم.

بچه‌ها قیافه‌های پشیمان داشتند انگار زیاد هم از پیدا شدن وسایل خوشحال نبودند. همه توی فکر بودند. بعد از کلی خودخوری و ناراحتی نمی‌دانم کدام یک از ما پیشنهاد داد مبلغی برای هزینه‌های درمان مادر دختر اتاق ۳ جمع کنیم. کم‌ترین کاری بود که می‌توانستیم بکنیم. اول قبول نکرد. قرار شد قرض باشد و هر وقت بتواند پس بدهد.

بعد از آن، من، پروانه، غزل، سیما، مرجان، بهار و فرزانه وقتی چیزی گم می‌شد صبورتر به انتظار پیدا کردنش می‌ماندیم.

 

 

 

* راحیل بوستانی

متولد: ۱۳۶۰

لیسانس کارگردانی سینما از دانشگاه سوره تهران.

کارگردانی فیلم‌های کوتاه «شکار» سال ۱۳۷۸، «سارا» ۱۳۸۰، «پنجره» ۱۳۸۴ ، «هیچ کس حرفی نزد» ۱۳۸۹، «فوبیا» ۱۳۹۰

نویسنده و کارگردان فیلم‌های کوتاه «والس سالهای خاکستری» ، «شمارش» ۱۳۹۷، «شکستنی» ۱۴۰۰

 

 

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 201204 و در روز دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۲۲:۵۴:۰۳
2024 copyright.