سینماسینما؛ داستان کوتاه «دل سنگ» نوشته راحیل بوستانی*
روی صندلی قطار نشستهام. لباس مشکی با طرح گلهای سفید کوچک پوشیده ام. آستینهایش تا نزدیک مچ دستم میرسد، اپل دارد. یقه اش انگلیسی است. روی کمر به شکل هفت میشود و به یک دامن کلوش میرسد که تا روی زانویم میآید، زیرش آستری نرمی دارد که موقع حرکت پاهایم خش خش میکند. دکمههای لباس صدفی براق و دورشان به شکل گل، طلاییست.
مد دههی چهل است. عطرم ملایم است و رایحهی لیمو دارد.
از کرمانشاه راهی تهرانم. قلبم کاغذ تورنسلی ست آبی که وقتی با عشق روبه رو میشود انگار در محیط اسیدیته است، قرمز میشود، میجهد و میتپد. وقتی با بی تفاوتی رو به رو میشود بنفش، کبود و تپش هایش کند، میشود. آن وقت خودم هم مثل ماهی که لبهی ساحل، افتاده پرپر میزنم، اضطراب و کمبود اکسیژن به درونم نفوذ میکند. مغزم را سوراخ میکند، آرام آرام میپوسم.
حالا درقلبم صداهای امید بخش و انرژی فزاینده عشق را میشنوم. برخلاف رفتار آرام و ادب ساختگیام در قلبم کورهای مذاب و در مغزم طوفانی متلاطم و خروشان بر پاست. در شکمم گردابی مدام میپیچد و همه چیز را به درون خود میکشد.
۱۱ ساعت در کوپهی قطار نشستهام، حالا ساعت ۱۱ شب است، کم کم به تهران میرسم. بهمن به استقبال من میآید، ۱۱ سال است که با او ازدواج کردهام. دلم میخواهد تکرار عدد ۱۱ را نشان نیک بختی بدانم.
دختر و پسر جوانی مقابلم نشستهاند، زلال، شاد و بی خیال. کمترین چیزی آنها را به خنده وا میدارد. خوابیدند. بیدارشدند. غذاخوردند. موزیک گوش دادند. رقصیدند. توی گوش هم حرف زدند. همدیگر را بوسیدند. به من زیر چشمی نگاه کردند. ریز ریز خندیدند. شاید به لباسهایم که ۸ دهه از مدشان میگذرد.
همچنان سیخ نشستهام مبادا دامنم چروک بر دارد و عطرم را هر دو ساعت یک بار تجدید کردهام.
قطار با صدای کشداری در ایستگاه راه آهن تهران نگه میدارد، دو جوان روبرویم زنجیر پاره میکنند، خندههایشان بلندتر انفجار مییابد. دختر با دست ادای کشیدن ترمز قطار را در میآورد و راه میافتد، پسر دستهایش را روی شانههای او میگذارد و فشار میدهد، هو هو کنان صدای قطار را تقلید میکند و با هم به سمت در خروجی میروند.
زمان حالم تکه پاره است. صداها، تصویرها، طعمها، بوها و خاطرهها اکنونم را به یغما برده است. پاهایی را میبینم که به در کوپه قطار یورش میبرند.
در گوشم صدای بهمن از پشت تلفن میپیچد. بیا یه بار دیگه شروع کنیم، ما میتونیم. صدایش با روزی که خانه را ترک میکردم فرق داشت. آن روز او مثل تکهای سنگ صخرهای که از کوه جدا شده غرش میکرد و هجوم میآورد. هر چه سر راه بود را خراب میکرد و باکی نداشت. بعد از دو ماه میبینمش. بهمن لاغر، سبزه و بدگمان با کیفی بر دوش و کتابی در دست منتظر است. با دیدن من کتاب را بالا میبرد و در هوا تکان میدهد.
در سکوت و نسیم خنکی که گرمای طاقت فرسای تابستان را کمی قابل تحمل میکرد تا ایستگاه تاکسی قدم زدیم. میدانستم شبیه خودم نبودم، شبیه هیچ کس دیگر، هم نبودم. بهمن به سیگارش پک میزد، در تاریکی چشمهایش دو دو میزد و از یک نقطه به نقطهی دیگری میپرید. انگار دلش نمیخواست غافلگیر شود مدام در تاریکی به چیزی که نمیدیدم خیره میماند و پکهایش به سیگار غلیظ تر میشد. مثل سخنرانی شده بود که متنش را به تمامی از یاد برده است.
خانه را دو سال پیش، با پولهایی که از هدایای عروسی و فروش ماشین پس انداز کردیم، خریدیم. ماه بعد اقساط خانه تمام میشود. هر قسط ۵ میلیون تومان است که من از درآمد تدریس خصوصی پرداخت میکنم. در این دو سال بهمن یک پروژه ساختمانی را هدایت کرده ولی میگوید، هنوز پولش را ندادهاند. خانه به نام بهمن است.
روی میزها گرد و غبار نشسته و در اتاق کار دو تشک روی هم پهن است. دور آن زیر سیگاریهای پر از ته سیگار، لیوانهای چای نیمه خورده، کاغذ پاره و کتاب است. هوا بوی خواب و ماندهگی میدهد. نگاهم را به اتاق میبیند، در را میبندد.
روی صندلی کانتر مینشینم. او از منوی رستوران روی در یخچال شمارهای وارد موبایلش میکند. منو را مقابل من میگذارد و زیر پیتزا پپرونی که مورد علاقهام است دست میگذارد سرم را به نشانه تایید تکان میدهم. زیر پاهایم تودهی گرم و مرطوبی احساس میکنم. آن چیز میجنبد. ترس برم میدارد، جیغ میکشم و از صندلی پایین میپرم. صندلی واژگون میشود. گربهای با صدای میویی تیز و کشدار، پشت کاناپه میخزد. بهمن با تکان سر و دست میگوید چیزی نیست. تازه پیداش کردم.
به صورت بهمن نگاه میکنم عمیق و با دقت. چشمهای مشکی درشت و براقی دارد. بینی کوچک و لبهایی که گوشهی تیزش در انتها رو به بالاست، انگار همیشه لبخند شیطنت آمیزی بر لب دارد. خودش ولی دوست دارد عمیق و تلخ به نظر برسد. به موهایم اشاره میکند و میخندد. معلوم است از ظاهرم خوشش آمده است. کم رو و کم حرف است. از خندههای نیم بند و خجالت کشیدنهاش و دزدیدن مدام نگاهش، میفهمم. ذوق و شوق کودکانهای دارد، انگار سر قرار اول است.
سیگار سومش را در جعبهی پیتزای خالیاش خاموش میکند. نگاه ملتمسانهاش را به چشم هایم میدوزد انگار میخواهد قول بگیرد که دیگر، تنهایش نگذارم با خودم فکر میکنم این سکوت از کجا شروع شد، شاید از وقتی بهمن علاقهی عجیبی به سنگها پیدا کرد. او روزها و ساعات زیادی را در کوه میگذراند. میگفت سنگها صدایش میزنند. میتوانست ساعتها در تنهایی به آنها گوش بدهد.علاقهاش را به هر چیز دیگری از دست داد. سنگها محکم و استوار او را در آغوش میگرفتند، کم کم، تمام عصارهی جانش را کشیدند. از کوه که برمی گشت، نه نای حرف زدن داشت و نه حال معاشرت.
من دلم بچه میخواهد ولی عاقبت یک زندگی دو نفره بدون بچه دارم. به خواست او از خواستهی خودم، دست کشیدم.
چیزی عوض نشده است. سر خط بودیم. حیله های ساده دلانهی او و سازش های کاهلانهی من …همیشه به این نقطه میرسم. از ضعف است، نشانهها را میبینم و میدانم که هر مهره کجا مینشیند. این بازی برد یکی و باخت دیگری مثل الاکلنگ است. با بالا رفتن یکی، دیگری پایین میآید و بالعکس .… سر گیجه میگیرم.
نگاهش در چشم هایم جست و جو میکند، زیر و رو میکند. انگار راهی میجوید به درون، درون سرم، درون رگ هایم، میخواهد به غارت ببرد، غصب کند، به تمامی صاحب شود، حاسدانه در اختیار بگیرد و محافظت کند. او این طور لذت میبرد. اغنا میشود. لبخند رضایتش کش میآید به پهنای صورتش و خیالش راحت میشود که تو را دارد و همه چیز را…
مثل یک کودک با شکم پر و آروغ زده میخوابد. مدتی در آستانه، تماشایش میکنم.
دیشب توی اتاق کار لا به لای لیوانها، زیر سیگاریها و کاغذ پارهها خوابیدم. قبل از رفتنم به کرمانشاه شبها خوابم نمیبرد، ساعت ۳ صبح از صدایی مثل خراشیدن دیوار از خواب میپریدم. بهمن توی اتاق دیگر کار میکرد. یک بار به او گفتم از توی دیوار صدایی شبیه خراشیدن یا کندن دیوار میآید. گفت اشتباه میکنم شاید صدای پرندهای، چیزی باشد که روی پشت بام یا توی کولر گیر افتاده باشد. وقتی دلش نمیخواست روی موضوعی تامل کند با بهانهای سرسری از آن میگذشت. گاهی هم صدای گریه نوزاد از طبقه بالا میآمد با او بیدار میشدم. بعد مادرش به او رسیدگی میکرد و میخواباندش، من هم با او آرام میشدم و میخوابیدم. صدایش شبها تسکین من بود. قبل از خواب او را در آغوش مادرش تصور میکردم.
دلم میخواهد کارها را به شیوهی جدید امتحان کنم. همیشه دلم میخواسته دوچرخه سواری کنم، اما بیشتر پیاده روی میکنم. به پارکینگ میروم، دوچرخهی بهمن را سوار میشوم. سنگریزههای کف کوچه زیر چرخ گیر میکنند، زمین میخورم. آرنجم زخم میشود. این بار سرعتم زیاد میشود، سراشیبی تندی کوچه را قطع میکند. ماشینها از تقاطع میگذرند. حتم دارم زیر ماشین میروم. نمی روم. نفس گیر و سخت است، کنترلی ندارم، لحظه به لحظه دیوانه وار سرعت میگیرم. تمام رگهایم نبض پیدا کردهاند و میکوبند. قلب، چشم، مغز، دست، پا به انتهای کوچه میرسم. درق میخورم به دری ته کوچه … هر دو زانویم زخم میشود، کنار قوزکم خراشیده است. زیر دوچرخه له شدهام. نمیتوانم روی پاهایم بایستم، زانوانم مثل بید میلرزند هر دو و بی وقفه.
کلید را میچرخانم و توی خانه میروم. گربهی چاق، روی کاناپه لم داده است. مثل یک آدم نشسته دو تا پاهایش را دراز کرده، دستهایش آویزان روی شکم گرد و سفیدش افتاده، پارچه خاکستری مبل خطوط دور رانها و شانههایش را قاب گرفته است. آرامش و رضایت خاطر از صورت گرد و خط خطی کرم و سفیدش پیداست. بهمن کنار مبل چمباتمه زده و از پاکتی که عکس سه تا پیشی و حروف انگلیسی روی آن است، غذا به دهان او میگذارد.
به چشمهای گربه نگاه میکنم. اندامهایش، آن گلوله گرد و مواج از پشم و مو، سکون و اطمینان دلپذیری دارد. همانا کنفوسیوس در معبدش، فارغ از جهان است. باد در پردهی سپید میپیچد و من یک ردیف از کاهنان را میبینم که لباسهای تمیز و بلندی بر تن دارند، آنها زانوهایشان را خم میکنند و به کنفوسیوس تعظیم میکنند، بعد به صف مرتب و بی صدا، سر جایشان میایستند.
به دستم نگاه میکنم زخم است، پوستش کنده شده و خونش ماسیده است. شلوارم روی افتادگی زانوان خاکی و پاره شده است، سعی میکنم بتکانمش. لجم از قیافهی سرشار از رفاه گربه در آمده است. لباسهای جدید میپوشم و قبلیها را در ماشین لباسشویی جا میدهم.
بهمن، چند روز متوالی را در کوه میگذراند، گاهی فکر میکنم هیچ کاری جز رفتن به کوهستان و پرستش سنگها نمیکند. نه کسی با او تماس میگیرد و نه جایی میرود. دعواها از جایی تمام میشود که سوالاتم بی جواب میماند.
چرخیدن لباسها در ماشین لباسشویی، آغاز کلاس آنلاین من به حنا ۱۶ ساله در تورنتو، موسیقی والس و تکرارش یعنی پایان شست و شو و شروع کلاس آنلاین برای ۴ نفر از دانشجویان رشته شیمی، چرک جمع شده در سینک ظرفشویی، خرده آشغالهایی که با آب شسته نمی شوند، در راه آب گیر میکنند. جمع کردن آنها با دستکش و خالی کردنشان در سطل آشغال تر، آغاز کلاس خصوصی آنلاین با دوستم لاله از دبیرستان البرز، پختن ماکارونی، شروع کلاس آنلاین احمد دوست بهمن در کلن، شستن حمام و دستشویی … شام خوردن و خوابیدن.
روزها و ساعات هفته را کوچک میکنم و در جدول برنامه ریزی که به اندازه کف دست است، جا میدهم. برنامه تدریس تمام روزهای مرا از شنبه تا پنج شنبه پرکرده است. گاهی بعد از ظهر جمعه هم کار میکنم.
لپ تاپم را روشن میکنم. ۳ دقیقه تا شروع کلاسم مانده است. بهمن به اتاق خواب میرود گربه هم پشت سرش سلانه سلانه خودش را روی زمین میکشد. یک لیوان آب کنار دستم میگذارم. وسط تدریس به شاگردم هستم، که اول صدای در میآید، صداها نزدیکتر میشوند. زنی میخندد، حرفهایش را درست نمیشنوم.
بهمن به او میگوید که چه طور گربه را در پارکینگ پیدا کرده و فهمیده که حامله است. به دانش آموز تکلیفی میدهم که انجام دهد، میخواهم مشغول باشد تا بتوانم صدای آنها را بشنوم. صدای بهمن سر حال، گرم و پرانرژیست. چیزی که مدتهاست در رابطهی ما نیست. در لپ تاپ را تا نیمه میبندم و به کنار در میروم، دیدن قیافهی بهمن، برقی که در چشمهایش است، انگار ناقوس خاطره انگیزی، در سرش آوای آسودگی و خوشی مینوازد. چند وقت است این نگاه را ندیدهام …
گربه جستی میزند و زیر تخت میرود. بهمن دنبال گربه میگردد و دستش به او نمیرسد.
زن مدام میخواهد چیزی بگوید. دست از طفره رفتن بر میدارد میگوید پشیمان است، به دنبال سنگهایش آمده و خانه را پس میدهد. میگوید دور از سنگهایش یک شب خواب به چشمش نیامده. پاکت سند خانه را میبینم که به دست بهمن میدهد. خانه، این تنها آغوش امن من زیر پایم شروع به لرزیدن میکند.
بهمن جک انتهای تخت را میزند، چیزی را که میبینم نمیتوانم باور کنم در میان اتاق پیش میروم، انگار دامنم را از میان ویرانهای میکشم، سنگین سنگین …
در هر قدم میان تودهای بی شکل میلغزم. به دور خود میپیچم. زیر تخت مجموعهای از سنگهای نفیس و عتیقه و براق به رنگها و شکلهای مختلف، اصیل، زیبا و درخشان برق میزند. زن قیافهاش سراسر تحسین و حسرت در مقابل وارستگی و برازندگی است. درخشش و انعکاس سنگها چشمهایش را رنگیتر میکند.
بهمن دست و پایش را گم کرده و خطر نگاه کردن به من را از سرش بیرون کرده است. رویش به سمت زن است که شرمگنانه و ترسان، مدام تشکر میکند.
گربه به سنگها چنگ میکشد، شش بچه گربهی کوچک بین سنگها خوابیدهاند، هر کدام به اندازه یک بند انگشت هستند. چشمهایشان را بستهاند. در سرم صدای خراشیدن طنین میاندازد حال پرندهای را دارم که در کولر گیر افتاده و از هر سو که میخواهد فرار کند به پوشالهای دیواره میخورد و فرو میافتد.
به تکههای نابی که انگار از دل افسانهها به دست اسطورهها صیقل خورده و تراشیده شده اند چشم دوختهام، برقشان مرا جادو میکند. جادویی سیاه و پرقدرت …
صدای خندههای نخودی زن و دلخوشی بی حدش از کوره به درم برد.
آن تابستان و گرمای بی سابقهاش داشت مرا ذوب میکرد. وزنم را بیشتر احساس میکردم. همزمان جادوی سنگها انگار داشت عمل میکرد، سردم شد، یخ کردم. مثل کوه یخی بودم که تنها سرش از آب بیرون است. از مرگ در آب هراسان نبودم. در حال ریزش و آب شدن، فریاد میکشیدم و با هر تکان من بخشی از یخها فرو میریخت و شمایلم عوض میشد.
چشمهای بهمن از وحشت گرد شده بود. تکهای سنگ برداشتم به وزن هر دروغی که پشت پنهان کردن این گنج رنگی و شفاف بود فکر کردم و در دستم با شدت فشردمش و به سمتش پرت کردم. جا خالی داد و پنجره پشت سرش شکافی برداشت و تکه های شیشه خرد شد و ریخت. گربه پشت گردن تولههایش را میگرفت و میبرد. از دنبال کردن غریزهاش در این لحظات حیرت میکردم. حرفهایی که میخواستم بزنم تبدیل به لکنت شد. کلمه، در هوا ماند. گربه … بچه … گنجینه … خانه …
حالا از آن کوه عظیم یخ چیزی نمانده است. زنده، گرم ومواج شدهام. به هر اقیانوسی میتوانم پا بگذارم. اجازه میدهم لیوانها و بشقابها روی میزها و عسلی بماند. بوی سیگار در خانه بپیچد و آشغالها سر ریز کنند.
روی صندلی قطار نشستهام هر چه دم دست بود پوشیدهام. بد هم نشد، لباس راحتی از آب در آمد.
* راحیل بوستانی
متولد : ۱۳۶۰
لیسانس کارگردانی سینما از دانشگاه سوره تهران.
کارگردانی فیلمهای کوتاه «شکار» سال ۱۳۷۸، «سارا» ۱۳۸۰، «پنجره» ۱۳۸۴ ، «هیچ کس حرفی نزد» ۱۳۸۹، «فوبیا» ۱۳۹۰
نویسنده و کارگردان فیلمهای کوتاه «والس سالهای خاکستری» ، «شمارش» ۱۳۹۷، «شکستنی» ۱۴۰۰