«نگهبان شب» واپسین ساخته سید رضا میرکریمی این روزها در سینماها نمایش داده می شود، فیلمی درباره طبقه کارگر که شخصیت های دوست داشتنی دارد و سازنده با ترسیم فضای متفاوت، فیلمی تاثیرگذار ساخته است. روایتی دقیق و موشکافانه از قشری که با انواع بدبختی دست و پنجه نرم می کند. اما نکته ای که در فیلم «نگهبان شب» مشهود است اینکه میرکریمی به زبان سینمایی تکامل یافته ای رسیده و فیلمش از غنای مفهومی و ساختاری برخوردار است.
فریدون جیرانی، نویسنده و کارگردان شناخته شده با میرکریمی طی نشستی درباره مختصات فیلم «نگهبان شب» و جهان بینی کارگردان و همین طور سیاست مدیران و تربیت نسل فیلمسازی گفت وگویی داشتند که در ادامه می خوانید.
منم خیلی خوشحالم دوباره روبه روی صندلی شما نشستم. خوشحالم از اینکه شما را سرحال می بینم. خاطره خوبی از گفت وگوهای قبلی با هم داریم. امیدوارم امروز هم بحث های خوبی بین ما شکل بگیرد.
چاره ای نداشتم. دو سال از زمان تولید فیلم می گذرد. نگهبان شب قرار بود شهریور سال گذشته اکران شود که به خاطر همزمانی با اتفاقات سال گذشته کشور، پخش کننده صلاح دید اکران فیلم عقب بیفتد. بعد گفتند جام جهانی است و بعد در دی ماه گفتند همزمان با فلان فیلم کمدی است و می خورد به جشنواره. اکران نوروز و عید فطر هم گفتند ترکیب اکران به نفع فیلم نیست، خلاصه رسید به الان. می خواستند باز هم عقب بیندازند که واقعا خسته شدم و دیدیم فیلمم دارد بیات می شود. گفتم اکران را عقب بیندازم که چی بشود؟ اگر نگران فیلم کمدی هستیم که این فیلم ها بیست روزه تولید می شوند و چه تضمینی است که بشود ترکیب مناسب تری پیدا کرد. مشکل دیگر هم ترافیک فیلم های پشت اکران است که شورای صنفی را مجاب کرده، بدون اینکه ساز و کاری برای جلوگیری از فیلم سوزی داشته باشند، تعداد زیادی فیلم را همزمان روی پرده ببرند درحالی که فیلم های قبلی هنوز روی پرده هستند.
برای اینکه به این نقطه برسیم و در جواب سوال اول شما که گفتید چرا در این شرایط فیلم را اکران کردید می گویم شاید باید پرسپکتیو نگاه مان را به مساله بازتر کنیم.شکل اکران و نظام برنامه ریزی و نظارت بر آن معلول مشکلات بزرگ تری است که ریشه در سیاست گذاری های کلان در حوزه سینما دارد. سیاست های کلانی که باعث شده، بخش عمده ای از مخاطبین طبقه متوسط که دهه شصت و هفتاد به شکل مستمر پیگیر سینمای ایران بودند، یا از گردونه خارج شده اند و جای دیگری نیازشان را تامین می کنند. یا متناسب با پایین کشیده شدن طبقه متوسط از عرصه های دیگری مثل اقتصاد و سیاست، به تدریج سلیقه و گرایش هنری شان را به عنوان یک هویت تشخص ساز شهری، کنار گذاشته اند.یک روز در محافل کاری و خانوادگی حرف زدن از آخرین کتابی که خوانده ای یا آخرین فیلمی که دیده ای حسی از افتخار و تمایز به همراه داشت. حالا تقریبا همه به نوعی درگیر تحلیل های سطحی و شایعات و افشاگری های سیاسی یا قیمت مرغ و تخم مرغ شده اند، از راننده تاکسی گرفته تا استاد دانشگاه.و به نظر می رسد خواسته یا ناخواسته سیاست الیت زدایی صورت گرفته است که به نظرم در شوون مختلف ما وارد شده، شاید نتیجه ورود تدریجی نوع سخیفی از نگاه امنیتی به حوزه فرهنگ باشد. تفسیر نازلی از نگاه امنیتی که شان آن را در سطح آتش نشان تقلیل می دهد. این جنس از نگاه امنیتی افق بلندی ندارد و در مورد مقوله امنیت ملی به تعریف حقیر و محدودی قائل است. ورودش به حوزه فرهنگ، مثل ورود شیر گرسنه ای در قفس آهوان است. نگاهی که فقط می خواهد شبش را به سلامت و بی دردسر به صبح برساند. درحالی که حوزه فرهنگ اصلا برای یک شب و یک صبح نیست و متعلق به چند صباح است.
پس فقط اکران نیست من نمی توانم فقط بگویم فلانی و فلانی گنگ شدند، سینماها دست شان است، اینها حاصل یک سری سیاست های غلط است، چراکه اقتصاد اقتضا می کند وقتی شما یک ور را رها می کنید و کلا به سمت دیگر گرایش پیدا می کنید، حلقه های فرصت طلبی شکل بگیرند و یک عده دنبال منافع خودشان بروند، محکوم کردن آنها مشکلی را حل نمی کند. پس باید در سطح کلان تری نگاه کنیم و ببینیم چرا از دیدن فیلم هایی مثل هامون و چه و… سطح مان آن قدر پایین آمده است. اما نکته دوم اینکه آیا الان همه تماشاگران ما به سینما می آیند؟
پس مساله فقط تغییر ذائقه نیست. بخشی از مخاطبان با سینما قهر کردند. یا تجربه فرهنگی خود را در محافل کوچک تر یا در خانه و به تنهایی پیگیری می کنند و ترجیح می دهند در جمع های بزرگ تر آن را جست وجو نکنند.
حتما تاثیر دارد. شاید اگر از من بپرسی نطفه اولیه هر کدام از این فیلم ها در شرایط فلان شکل گرفته است بگویم نه. برای اینکه از زمانی که ایده اولیه به شکل یک لحظه دراماتیک در ذهنم شکل می گیرد تا زمانی که بخواهم آن را بسازم ممکن است چند سال فاصله بیفتد، ولی همیشه وقتی احساس می کنم زمان ساختش فرا رسیده، به شکلی طبیعی دغدغه های اجتماعی و تجربه زیستی ام در آن لحظه، در لایه های مختلف فیلمنامه بسط و گسترش می یابد و در فیلمنامه جاری می شود. گاهی همین دغدغه ها حکم می کند که مثلا حالا وقتش رسیده که بروم سراغ فلان ایده که مدت ها آن را کنار گذاشته بودم.
و اما نکته ای که شما اشاره کردید. سینمای من که وزن بیانیه اجتماعی اش نسبت به فردگرایی بیشتر بود و کم کم این تعادل را عوض کردم و به درکی رسیدم که حاصل تجربه زیستی ام همراه با تحولات جامعه بود. البته به این غلظتی که شما می گویید نیست چون در فیلم های اولم هم قهرمانان تجربه های فردی دارند که خیلی با شخصیت های دیگر توی قصه به اشتراک نمی گذارند. ولی همین مقدار هم که دیده می شود ناخودآگاه اتفاق افتاده و حالا که به پشت سر نگاه می کنم می بینم، به تدریج سنگینی نگاه و توجه را به سمت فردیت بیشتر سوق داده ام، بدون آنکه از اخلاق گرای آرمانی ام عدول کنم. نمی خواهم وارد بحث اصالت فرد یا جامعه شوم، سوادش را هم ندارم.
به نظر من روح فردی و اندیشه جمعی هر دو اصالت دارند و تعیین کننده هستند و می توانند روی هم تاثیر مثبت و منفی بگذارند. ولی مثل همه قصه های مرغ و تخم مرغی دنیا بالاخره باید تصمیم بگیریم یکی مقدم تر باشد. همین قدر می توانم بگویم وقتی جامعه از شعار پر می شود و گرایش های سطحی، نقش افراد را در حد چرخ دنده های بی اراده یک سیستم نازل می کنند. شاید وظیفه هنرمندان توجه بیشتر به فردیت است. این جنبش را در سینمای مستقل و روشنفکرانه غرب هم می بینیم. البته عموما قصه پردازی و درام نویسی ماهیتی فردگرایانه دارد و در تقابل های فرد و جامعه غالبا فرد قهرمان اصلی است چه ببرد و چه ببازد. خلاصه اینکه به تدریج به این رسیدم که انگار از محدوده های کوچک تری مثل فرد و خانواده هر تغییری به وجود می آید و تغییرات کوچک می تواند تغییرات بزرگ را بسازند. این باور حاصل همه سیر تاریخی است که شما به آن اشاره کردید.
همان طور که گفتم بالانس وضعیت اجتماعی به نفع حرکت های کوچک فردی عوض شد و بالطبع نگاهم عوض شد، در دوره ای که خام اندیشانه هم نبود ولی حاصل آن دوران بوده احساس می کردم.
برای جمع بزرگ تری می توانم حرف هایم را قاطعانه تر بزنم، اما به تدریج متوجه شدم خودم در وضع نسبی تری قرار دارم تا اینکه بتوانم چیزی را به کسی دیکته کنم.
بله. در واقع تعریف غیردقیقی از سنت که با آن مجبور است مبارزه کند. در فیلم «یک حبه قند» هم همین هست، علی رغم همه رنگ و لعاب سنتی که وجود دارد.
حقیقتا یادم نمی آید هرگز در مسیر کاری ام گرایش آشکاری به چپ یا راست در سیاست داشته باشم. حالا که از یک زاویه ای که نگاه می کنم از این گذشته بسیار خوشحالم چون اگر به این فیلم نگاه کنیم در لحظه ای که قصه بسط پیدا می کرد آن چیزی که دغدغه من به عنوان عنصر فرهنگی که در جامعه زندگی می کند و مردم را می بیند این بود که چرا سیاستمدارهای ما بی محابا برای جمع کردن رای و حذف رقیب به شکاف های موجود در جامعه که در شکل گیری آن نقش داشتند (مثل شکاف قشر برخوردار و محروم یا دوقطبی های مختلف دیگر که تعداد آن روز به روز دارد بیشتر می شود) چرا به آن دامن می زنند؟ .برای اینکه رای بیشتر جمع کنند؟ یا جناح مقابل را منکوب کنند، مثلا شعار می دهند طبقه مرحوم حق تان را از آدم هایی که خوردند بگیرید یا به من رای بدهید تا حق تان را بگیرم.
به غیر از آنکه به طور کلی همه ما عادت کردیم که یادمان برود چقدر در به وجود آمدن شرایط موجود نقش داشتیم، یک جوری حرف می زنیم که انگار یک سری آدم فضایی آمده اند و همه چیز را به هم ریختند و تشخص و آزادگی در این خلاصه شده که در شمردن دردها با هم رقابت بدهیم.
نکته مهم این است که وقتی به بحران های دو قطبی جامعه دامن می زنیم و آن را تبدیل به کینه می کنیم زخم فرهنگی ایجاد می کنیم. من آدم ایدئولوگ سیاسی یا جامعه شناس نیستم، با همین سنسورهای هنری خودم حرف می زنم، من می گویم بحران اقتصادی قابل حل است. با یک توافق، گشایش و مقدار ارز، استفاده لاجرم از موقعیت های ژئوپلیتیک، یا با به کارگیری سیاست های مدبرانه و بلندنظرانه، خلاصه حل می شود، بحران سیاسی هم قابل حل است، با نرمش و انعطاف و احترام و تغییر مشی طرفین و… مگر ما بحران سیاسی ۸۸ را نداشتیم؟ چهار سال بعدش در انتخابات چه اتفاقی افتاد؟ این نکات را با هزینه هایی می توان جبران کرد. اما زخم های فرهنگی به راحتی التیام پیدا نمی کند.
به نظر من، دی ان ای فرهنگی مردم ایران مطالبه گری توام با مداراست، وقتی دی ان ای فرهنگی جامعه به نفع مطامع زودگذر سیاسی دست کاری شود، کار سخت می شود و این می شود همان زخم فرهنگی که قبلا گفتم.
ما عدالت اجتماعی می خواهیم اما کینه نه، کینه ای که می کارند بهره برداری می کنند رای می آورند و با آن رییس جمهور، وزیر یا وکیل می شوند، جامعه را به سمتی می برند که دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود.فریدون جان تعریف فرهنگ چیست؟ فلسفی تعریف نمی کنم به نظر من فرهنگ یعنی چسب فرهنگ باید خاصیت چسبندگی داشته باشد، یعنی جامعه ای را به دلایلی به هم بچسباند، خب هر چیزی که برخلاف این عمل می کند کار غیرفرهنگی است. هر چیزی که جدا می کند، هر چیزی که حکم قطعی بر جداسازی می دهد و می گوید تو آن طرف بایست او آن طرف، تو ما بمن باش او با من نیست، این به نظر من خیلی ترسناک است.به همین دلیل در بسط و گسترش قصه نگهبان شب، من هم خام اندیشانه چشم بر شرح حال وضعیت موجود کشور نبستم، یعنی واقعا سعی کردم این شرح حال باشد و هم در حد یکی بود یکی نبود نگاه داشتیم به فاصله طبقاتی، مهاجرت، حاشیه نشینی، طبقه نوکیسه و… ولی سعی کردم اینها در لایه دوم اهمیت باشد و انسانی که در این موقعیت گرفتار است برای من مهم بود، یعنی او چگونه با موضوع برخورد می کند آیا او هم با کینه و تنفر برخورد می کند یا نه، وجوه انسانی دارد که در آینده اگر راه نجاتی وجود داشته باشد این انسان براساس آن وجوه انسانی و اخلاق شکل می گیرد.
از این زاویه اگر بخواهی نگاه کنی باید بگویم که شهودی و احساسی جلو رفتم. سعی کردم همه آن چیزهایی که در من تاثیر می گذارد و می بینیم همه مشخصات امروزی و درگیری ها را سعی کردم در فیلم بگذارم. یک جمله در فیلم هست خیلی جمله ساده است. که «سربازی همین است که هر کسی باید جلوی در خانه دیگری نگهبانی دهد.» یک کسی در فیلم مفقود است مثل اکثر فیلم هایم که یک نفر بوده که الان نیست ولی اثرات خوبش است، کسی که جنم و جرات داشته، کسی که بال پرواز داشته، نمی خواهم شعار دهم اما انگار راهکار در این است که دست از طمع و زیاده خواهی برداریم همان که ما را از طبیعت بیرون و درون مان دور کرد. باید دوباره جلوی خانه یکدیگر نگهبانی دهیم، اینکه بگوییم هر کسی برای خودش، نتیجه اش این می شود که امروز در آنیم.
راجع به این مقایسه که نمی خواهم چیزی بگویم از زاویه دیگر می گویم.
یادم نمی آید در زندگی ام به نقطه ناامیدی رسیده باشم و اتفاقا با بحث هایی که با هنرجوها و جوان ها در آموزشگاه هایی که تدریس می کنم دارم، برای شان شرح می دهم که این شکل از ایمان به آینده فقط ریشه دینی و اعتقادی ندارد، بلکه وقتی در ابعاد بزرگ تری تاریخ را خوانده باشید – من فرصت کردم در ایام کرونا کمی تاریخ را بخوانم- و به سیر تاریخی نگاه کنید، قضاوت های سریع را کنار می گذارید، یعنی روند تاریخی یک ملت را نگاه می کنید و آنجاست که به آینده خوشبین می شوید. این را در کنار باورهای دینی بگذارید که همه چیز در دستان توانای خداوند قرار دارد، آن وقت خیلی خیال تان راحت تر هم می شود. این را نه آن قدر داد می زنم که تبدیل به شعار شود و نه محتاطانه پنهان می کنم. تلاش می کنم جوری بگویم که برای مخاطب مخالف اندیشم فرصت اعتراض باقی بماند و احساس تحمیل نکند.
این باور به من این اجازه را می دهد که امیدوار باشم و همیشه راهکار را در تغییر آدم ها ببینیم، ایده ام این است که اتفاقا از تغییرات فردی ظاهری کوچک دارند ولی در کنار هم تاثیر فزاینده و تصاعدی به همراه دارند.
همچنان می ماند.
بگذار جور دیگری بگویم، من متهم می شوم در بعضی نقدها که قهرمان های من پسیو و منفعل هستند و کنش مند نیستند. این تعریف به نظر من غیرکارشناسانه است.
اول باید بدانیم کنش مند بودن را از کجا یاد گرفتیم، اگر منظور کنش سینمایی است که باید بگویم براساس فیلم هایی که دیدیم و تجربیات سینمایی که داریم، چیزی در ذهن ما شکل گرفته است که کنش وجه انتقامی دارد، یعنی باید ظلمی که به ما شده در جایی از فیلم به همه آنهایی که به تو ظلم کردند نشان دهی که مظلوم واقع شدی و پاسخ شان را بدهی.
اگر فیلم دادگاهی است که در انتها متهم مظلوم باید دفاعیه درجه یک داشته باشد، اگر فیلم وسترن است که باید از تبهکاران انتقام گرفته شود. اما من اینها را فقط نوعی کنش مندی می دانم که اتفاقا به نظر من خیلی با فرهنگ ایرانی همخوانی ندارد. یعنی به نظر من این نگاه بیشتر وارداتی است.
بگذارید توضیح دهم، وقتی وجه انتقامی کنش را بالا می برید این کنش نگاهی رو به گذشته دارد یعنی باید یک چیزی را در گذشته پاک کنیم اما اگر کنش رو به آینده باشد، شاید لازم باشد از منافع خودمان به نفع آینده ای بهتر بگذریم.
بیا یک بار به قهرمان های فیلم های من نگاه کنیم؛ مثلا سید حسن فیلم زیر نور ماه، رازی دارد که هیچ وقت فاش نمی شود هیچ کس در مدرسه نمی داند که او زیر پل می رود و آن آدم ها را می بیند. اگر متهم است که این آدم کنش مند نیست به خاطر الگوهایی است که دیده شده مثلا اگر در صحنه کلاس خارج از فقه و اصول، ناگهان بلند شود و جامه بدرد و رو به شیخ استاد فریاد بزند که تا کی می خواهید این حدیث ها را برای ما بخوانید، پرده ها را کنار بزنید و ببینید در جامعه چه خبر است و… این می شد کنش گر؟
به لحاظ دیدگاه روشنفکری دینی که شما به آن اشاره کردید در تصور من آدم های رازداری که فداکاری خاموش به نفع اجتماع دارند، کنش مندانی هستند که نگاه رو به آینده دارند و چه بسا جامعه را اینها نگاه داشته اند، چون روی کاغذ که باید صدبار فاتحه ما خوانده می شد. به همین دلیل می گویم که طاهره «به همین سادگی» شبی که همسرش در خواب و بیداری به او می گوید کجایی؟ و او می گوید من اینجام، او به تردید غلبه نکرده، هنوز چیزی حل نشده، ولی به خاطر بقای خانواده مدل بیرون ریزی و اعتراض و انتقام را پیش نمی گیرد، البته شاید موقتا!
قبل از به همین سادگی، مهرجویی در فیلم سارا، سارا را به جان حسام می اندازد که باید مشکل را با تو حل کنم، سارا می گوید که در خانه پدرم، پدرم برایم تصمیم می گیرد و در خانه تو، تو برای من تصمیم می گیری، من می خواهم خودم و مستقل باشم، زن سنتی شورش می کند و ترک می کند.
پس فرقی وجود دارد و آن این است که به نظر من فردیت وقتی در خدمت اجتماع بزرگ تری است باارزش است. این کنش مندی نگاهی رو به آینده دارد که از مولفه هایش گذشت و مداراجویی است که گفتم در دی ان ای فرهنگی ما ایرانی ها وجود دارد.
شاید کمی نگران تر. به خاطر اینکه معادلات پیچیده شدند البته راهکار را در امید می دانم.
البته با این تعبیر زندگی کارتن خواب های زیر پل در زیر نور ماه هم تلخ است. تلخی را قبول دارم اما سیاهی را نه. چون فرضم بر این است که فیلم وقتی سیاه می شود که حتی یک آدم در فیلم نتواند نه بگوید. فرقی هم نمی کند جغرافیا و مکان زندگی آدم ها کجا باشد، وقتی آدم ها خاموش می شوند و محکوم به پذیرفتن جبر عمومی هستند فیلم سیاه است. من تلاش می کنم این شعله را روشن نگه دارم.
وقتی از این تغییر در فیلم هایم صحبت می کنی، برای این است که من از یکجایی به این فکر کردم که به جای اینکه یک آدم هایی در فیلم تلاش کنند دیگران را تغییر دهند تلاش کنند خودشان در فیلم تغییر کنند. در بین یک جمع حتی اگر یک نفر تغییر کند این قهرمانانه است.
تمام چالش ما در نوشتن و اجرا این بود که دچار تکرار و کلیشه نشویم. چون همین طوری نه قصه یک خطی مان نو بود و نه مولفه های دیگر سینمایی مثل بازیگر و… که به جذابیت بینجامد. پس جزییات در بسط موقعیت ها و چند لایه کردن شخصیت ها در فیلمنامه و بعد در اجرا می توانست راهگشا باشد.
تداعی های شکل یافته و پیش فرض های ذهنی مخاطب را چگونه بشکنیم، چطور موقعیت هایی را که صدها بار در سینما تجربه و دیده شده را از زاویه جدید ببینیم. اینها حتما وقت و انرژی زیادی از ما می برد اما حتی اگر به بخشی از اهدافت برسی، نتیجه برایت دلچسب می شود.
شاید بشود گفت بخش عمده ای از بار جذابیت در فیلم هایم بیش از اینکه مدیون فکر اولیه و قصه اصلی باشد، مدیون جزییات است، البته باید اعتراف کنم کار سختی است. باید اهل دیدن جزییات باشید. باید مثل سمساری که در هر مکانی چشمش دنبال پیدا کردن عتیقه ها می گردد، ببینی و گوش کنی و لحظات جالب را جمع کنی و بدون اینکه بدانی کی و چگونه به دردت می خورد آنها را در ذهنت انبار کنی. چیزهایی که فعلا به درد نمی خورد ولی بعد به کار می آید. تمام این جزییات حین نگارش فیلمنامه به کارت می آید.
نطفه و ایده شکل گیری این قصه را بگویم زمانی که مدیرعامل خانه سینما بودم به یک مجتمع رفتم که تعدادی خانه به قیمت ارزان برای بچه های سینما بگیرم که نشد، بگذریم، در آن شرایط از لابه لای آدم ها و ساختمان در دوردست کیوسک دیدم که پسر جوانی برای پیرمردی چای می ریخت احساس کردم زیادی به آن پیرمرد احترام می گذارد، انگار سرکارگر است، این رابطه که تقریبا هیچی از آن نمی دانستم، برای من پرسش برانگیز شد و سال ها بعد تبدیل به نقطه شروعی برای نگهبان شب بود.
اگر بخواهم راهکاری عملی از تجربیات خودم را با دانشجویان به اشتراک بگذارم که به دردشان بخورد. باید بگویم هنگام نگارش فیلمنامه، برای شخصیت ها فایل باز می کنم و بیوگرافی مفصلی برای شان می نویسم فارغ از اینکه بخشی از آن در قصه بیاید یا نه. باید آدم هایم را بشناسم. شبیه سازی می کنم. آرام آرام به این آدم نزدیک می شوم. به نظر من اگر می خواهی آدم هایت از تیپ فاصله بگیرند و به شخصیت نزدیک شوند، باید راز داشته باشند، آدم هایی که راز داشته باشند و همه رازهای شان را برملا نکنند چند لایه می شوند و از تختی بیرون می آیند و جذاب می شوند.
فراخوان دادیم ۱۳ هزار نفر شرکت کردند در چند مرحله رصد کردیم و بعد تست حضوری گرفتیم تورج الوند در چند مرحله انتخاب شد، بازی او را دیده بودم اما برای نقش اصلی باید بیشتر او را می شناختم، خیلی با استعداد و برای نقش انرژی داشت و بسیار هم تلاش کرد. به نظرم آدم های پرانگیزه ای مثل تورج الوند خیلی کم شدند. آقای اصانلو از همشهریان من است، با تمام مهارتی که در بازیگری دارد و ۵۰ سالی که در هنر کار کرده، بسیار محجوب و ماخوذ به حیا بدون اینکه خودش را به ما تحمیل کند در تست ما شرکت کرد. از لاله مرزبان هم با اینکه کارش را قبلا دیده بودم ولی به سختی تست گرفتم که خلاقیت خوبی داشت. یکی از همکاری های خوب من هم مربوط می شود به کار با محسن کیایی که به نظرم هنوز بخش زیادی از توانایی و استعدادش فرصت بروز پیدا نکرده و ویشکا آسایش که همکاری کمی داشتیم ولی خیلی مسلط و حرفه ای بود.
تا وقتی یادم می آید همیشه در این موقعیت بودم بعد از، خیلی دور خیلی نزدیک، به همین سادگی، یه حبه قند و…
این لطف خداست و تلاش هایی که داشتم، اما خیلی مهم است که هیچ وقت توقع ما از خودمون کاهش پیدا نکند. آقای جیرانی یک چیز هولناکی در هنر هست و آن اینکه یک روز از خواب بلند می شویم و می بینیم خرفت شده ایم، آن روز خیلی برای من ترسناک است.
مثلا با استادی که سینما را از او یاد گرفته ای حرف می زنی و متوجه می شوی که نمی داند ایراد کارش کجاست.
من فکر می کنم برای نرسیدن به آلزایمر شغل مان باید راهکارهای جدید به کار برد.
مثلا مدام گروهم را عوض می کنم، با آدم هایی که مرا تایید کنند زیاد حرف نمی زنم، تلاش می کنم تجربیاتم را تکرار نکنم، مدام باید به گونه ای کار کنیم که مثل فیلمساز اول نگران ساخت فیلم اول مان باشیم.
به نظر من چیزی از جنس اعتماد به نفس در حکمرانی فرهنگی کشور رخت بربسته است.
اصولا مدیر حوزه فرهنگ باید اعتماد به نفس و استغنا داشته باشد. باید آدمی باشد که اتفاقات کوچک اذیتش نکند، حتا اگر دغدغه امنیتی دارد از جنس آتش نشانی و روزمره اش نباشد. چون به عبارتی می شود گفت در هیچ کجای دنیا نگاه کلان به حوزه امنیت ملی در سیاست گذاری های فرهنگی غایب نیست. وقتی نگاه امنیتی از نوع حداقلی دایم نگران است، حتی از چیزی که شکل نگرفته، حتی از چیزی که در ذهن شماست.
الان وضعیت امروز را نگاه کنید، چون این نگاه امنیتی دغدغه فرهنگی ندارد به ابتذال کنار می آید چون نگاه فرهنگی ندارد و مشکلش آسیب فرهنگی و اخلاقی به جامعه نیست، چون مشکلش این نیست.
حتا در بعضی موارد مشکل شان آسیب به باورهای دینی مردم هم نیست، یک هو جایی روی چیزهایی می ایستد که شوکه می شوی.
نه نمی شود، دولت می تواند بستر فراهم کند، اگر گفتم در دهه شصت و هفتاد دولت تاثیر داشت، نظام یک نگاه فرهنگی سالم با استغنا داشت.
این تلقی غلط مربوط به زمامداران امنیتی فرهنگی است که می شود نسل ها را کشت کرد. بعضی وقت ها فکر می کنند در حوزه تربیت نسل انقلابی هم می شود با الگوهای کشت صنعتی به نتیجه رسید، من هیچ ابایی ندارم که گذشته خودم را در جنگ و انقلاب انکار کنم و تعلقاتم نسبت به کشورمان و ارزش هایی که به آن قائلم. ولی تا جایی که یادم می آید آدم انقلابی مومن یک شرط بلاشک داشت و آن تقوا بود. تقوا یعنی تن ندادن به هر کار خلاف. ولی وقتی می خواهی آدم انقلابی را برای تصدی پست های مختلف کشت انبوه کنی ممکن است این قطعه اصلی ش که تقواست پیدا نشود و مجبور می شوید قطعه دیگر جایش بگذارید، مثلا وفاداری، این کار آن را نمی کند. اصلا وفاداری بدون تقوا یعنی هیچ.
این تفکر را بیاورید در سینما، به این گونه که تعداد زیادی موضوع انقلابی را به مجموعه ای از فیلمسازان که تشنه حضور در سینما و کار اول هستند، راجع به شهدا و جنگ و…
بچه هایی که گریزی ندارند که یک جوری راه پیدا کنند به سینما و تنها بودجه ای که از آنها حمایت می کند برای ورود به سینما با این وضعیت اقتصادی ارگان های دولتی هستند اما سوال من این است آیا این بچه ها صددرصد اعتقاد به چیزی که می سازند دارند آیا ما داریم نسل تربیت می کنیم یا تعدادی فیلم می سازیم؟
دقیقا زمامدار فرهنگی فکر می کند با خرج کردن پول می تواند آدم تربیت کند. البته با تعریف خودشان که منحصر است به وفاداری.
ولی در فیلم دوم یا سوم که همین بچه ها استقلال رای پید ا می کنند آنجاست که از بار حمایت بیرون می آیند و می خواهند مستقل حرف بزنند آفت جان همان هایی می شوند که به آنها فرصت دادند.
در فیلمنامه اسم شخصیت کیومرث بود. بازی هم ندارد، از اول بازیگری انتخاب کردم که در اولین برداشت فهمیدم اشتباه کردم محترمانه از او عذرخواهی کردم. خب حالا چه کسی را باید جایش بگذارم به یک باره یاد کیومرث افتادم به او زنگ زدم ساعت ۹ صبح بود و از شانس بیدار بود آمد و بازی کرد. خیلی هم خاطره خوبی بود. لهجه را خودش به شخصیت اضافه کرد و بسیار عالی شد. خیلی انسان با معرفت و دوست داشتنی بود.
عید به من زنگ زد که فیلم را به من نشان نمی دهی؟ گفتم در اولین فرصت، که نشد.
منبع: روزنامه اعتماد