گمیچی یعنی کشتیبان. قصه کودکی که با تلاش بسیار قصد دارد یک کشتی بهگلنشسته را احیا کند. در برهوت زمین شورهزاری که زمانی دومین دریاچه شور جهان بوده است. و اکنون میشود در آن راه رفت، دوچرخهسواری کرد و دهها کشتی بهگلنشسته را با اندوه فراوان تماشا کرد.
سینماسینما، زهرا مشتاق: «گمیچی» نمادی است از طبیعتی که هر روز تکه بزرگتری از آن به دست تجاوزگر بشر دچار نابودی و تباهی میشود.
«گمیچی» با اینکه میتوانست فیلمی به زبان ترکی باشد، و قصهاش را صرفا در همان اقلیم تعریف کند، با هوشمندی تمام و برای حفظ تماشاگر، فرابومی تعریف میشود و چند انسان از نقاط مختلف یک سرزمین را که هر یک گویش و فرهنگ جداگانهای دارد، به هم متصل میسازد. اهمیت «گمیچی» در پشتکار انسان برای حفظ امید در فردای پیش روست.
خب، گمیچی. یعنی کشتیبان. درست است؟
بله، حرف گ با صدای ا تلفظ میشود. ترکی است دیگر.
فیلم را که دیدم، فکر کردم دریاچه ارومیه باید برای شما خیلی دغدغه بوده باشد که به قصهای فکر کردید که در بستر همین دریاچه بگذرد؟
من تابهحال دریاچه ارومیه نرفته بودم. از نزدیک هم آن را ندیده بودم. ولی خب عکس دیده بودم. اطلاعات داشتم. آنجا دوست و رفیق داشتم. قسمت نشده بود وقتی دریاچه سرپاست، آنجا را ببینم. بعد که تهیهکننده این پیشنهاد را داد که آنجا یک فیلم برای کودک بسازیم، دو تا جملهای گفت که قشنگ میدانست من خوشم میآید. ارومیه، کودک. خب من استقبال کردم. فقط گفتم بگذار بروم ببینم. وقتی وارد دریاچه ارومیه شدم، یک حس واقعا عجیب و غریبی به من دست داد، که فکر میکنم به همه همین حس دست بدهد. چون من در دریاچه داشتم راه میرفتم. به جمله توجه کنید. همین هم تضاد است. در دریاچه راه رفتن. بعد تلفنم زنگ خورد. دوستم بود. گفت کجایی؟ گفتم وسط دریاچه دارم راه میروم. جمله خودم برای خودم جالب بود. تو چطوری وسط دریاچه داری راه میروی. این حسها عجیب بود، که تو دقیقا داری جایی راه میروی که یک زمانی آب بوده. کشتیها، قایقها، توریستها. و حالا دیدن کشتیهای بهگلنشسته. مخصوصا همانجایی که ما بودیم. یعنی بندر شرفخانه. خب خیلی راحت میشود تصور کرد این کشتی روزگاری چگونه بوده است. یا صحبت با اهالی آنجا که تعریف میکردند روزی روزگاری آنجا چگونه بوده. مردم میآمدند، میرفتند. چه رونقی داشته. و بعضی از ساختمانها را نشان میدادند که زمانی توریستها میآمدند و آنها را اجاره میکردند. یا کافه بوده، قهوهخانه بوده، مسافرخانه بوده. بعد حالا میبینی همه چیز خراب شده. تار عنکبوت بسته و حالا فکر میکنی آن آدمها کجا هستند. اول یک احساس واقعا انسانی سراغ آدم میآید، که بهعنوان انسانی که در این طبیعت خدا دارم زندگی میکنم، با این طبیعت چه کردهایم. واقعا آدم دچار افسردگی میشود. دومین دریاچه بزرگ شور جهان، که حالا پر شده از نمک. و وقتی باد میآید، این نمک میپاشد به باغها، خانهها. و حالا حتی شنیدم که ممکن است روزی این نمک تا تبریز هم برود. خب این خطرناک است. جدای از بحث زیبایی و زندگی که آنجا جریان داشته و حالا دیگر نیست، باید پرسید ما با این دریاچه چه کردیم. من و نویسنده مشترک کار، آقای امیرمحمد عبدی، آنجا قدم زدیم، قدم زدیم. چند روزی آنجا بودیم و فقط راه میرفتیم. مینشستیم داخل کشتی. تا اینکه طرح ابتدایی «گمیچی» به ذهنمان آمد. در همان چند روزی که برای دیدن لوکیشن میرفتیم و میآمدیم، طرحهای زیادی به ذهنمان آمد. میگفتیم، بحث میکردیم. تا اینکه رسیدیم به ایده اولیه «گمیچی».
با حضور همین کشتی. یعنی هم لوکیشن است و هم به نظر من کاراکتر مهم فیلم شماست.
بله، لوکیشن فیلم ما همان دریاچه خشکشده و کشتیها بودند. حالا چه فیلمی بسازیم. با چه مضمونی، در چه ژانری. که رسیدیم به همین ایده اولیه. و یکی دو روز ماندیم و ایده را قشنگ پرورش دادیم. من تلفنی با تهیهکننده صحبت کردم. گفتم ما به چنین ایدهای رسیدیم و اگر شما تمایل داشته باشید، همین را میخواهیم بسازیم. تهیهکننده هم که خب از دوستان قدیمی من هستند، پذیرفتند. ما برگشتیم تهران و بهسرعت مشغول نوشتن فیلمنامه شدیم. اصل ماجرا دو بازیگر نوجوان فیلم بود. بازیگر نقش حسن که ما بر اساس کاراکتر او فیلمنامه را نوشتیم، قبلا هم در دو فیلم بازیگر نقشِ یک فیلمهای من بود. بنابراین حسن قهرمان فیلم بود. یک سالی بود او را ندیده بودم. تا رسیدم تهران، رفتم ببینم بچه چقدر رشد کرده است. که وقتی دیدمش، برای همان نقش فیکس شد. دستیارم هم سریع رفت آبادان تا بازیگر نوجوان نقش جنوبی را پیدا کند. چند روزی آنجا بود. فیلمنامه همزمان، توسط من و آقای عبدی داشت نوشته میشد. دستیارم هم به لطف صفحات مجازی داشت بازیگر انتخاب میکرد. اینجا میشود گفت لطف. چون زمان نداشتیم، او عکس میگرفت و برای من میفرستاد. من سلکت میکردم و اینگونه تست میگرفتم. صحبت میکردیم، فیلم میگرفتیم. تا رسید به مجید دریس. به پیشتولید که رسیدیم، بازیگرهایمان انتخاب شده بودند. دستیارم که از آبادان برگشت، مجید را با خودش آورد. و ما تقریبا ۱۰ روز تهران بودیم تا مجید دریس و مهدی مهاجری با هم آشنا شوند. اصلا مجید را فرستادیم خانه مهدی که با هم زندگی کنند. که هم آشنا شوند و هم زندگی کنند. مهدی خانواده بینظیری دارد و به حساب لطفی که به من دارند، و این چند کاری هم که با هم انجام دادهایم، مجید را هم با استقبال زیاد پذیرفتند و خلاصه کار داشت پیش میرفت. ما یک روز در میان همدیگر را میدیدیم و گپ میزدیم. با آنها برای یکسری از سکانسها شعر تمرین میکردیم. همزمان با بچههای پشت دوربین صحبت میکردیم. قرارداد میبستیم. و فیلمنامه کار هم که داشت جلو میرفت. چون نمیخواستیم فصل را از دست دهیم. برایمان مهم بود که حتما در فصل گرما این فیلم را بسازیم.
آن بافتی که به فیلم میبخشد، آن هرم گرما، قشنگ در فیلم پیداست.
بله، آن خشکی، هرم، نبودن بارش. چون اگر باران میآمد، ما حداقل یک روز کارمان میخوابید. فرم دریاچه یک جور خاصی است. یک شب که تا صبح باران بارید، ما فردایش که رفتیم سر صحنه، نتوانستیم کار کنیم. قشنگ تا زانو، یعنی نیم متر آب جمع میشد. ولی خب متاسفانه به دلیل تشنگی دریاچه و زمین و تبخیر فراوان، درست در عرض چند ساعت دوباره تبدیل به همان کویر میشد. و ما چون فرس داشتیم، با عوامل صحبت کردیم. بازیگران دیگر و تمرین و خلاصه راهی شبستر شدیم. بعد هم ارومیه و بندر شرفخانه. آنجا هم یک پیشتولید قدرتمند داشتیم و این دو بچه را صبح تا شب فرستادیم داخل دریاچه. یعنی گاهی همه با هم میرفتیم. گاهی آن دو تا با هم میرفتند. با دوچرخه میرفتند، راه میرفتند. مخصوصا پسری که نقش اول را داشت، یعنی حسن. چون داستانمان اینطور بود که او آنجا بزرگ شده. پس باید خیلی در فضا قرار میگرفت. همزمان بازنویسی همانجا در حال انجام بود. تست دوربین، تست لباس، تست گریم. مثلا بچههای آنجا را نگاه میکردیم که حسن غیر از آنها نباشد. رنگ پوستش. لباسش را از همانجا تهیه کردیم. تا اینکه کار به فیلمبرداری رسید و در طول فیلمبرداری هم بهخاطر گرمای زیاد، شرایط سخت جغرافیایی آنجا حاکم بود. ولی بدون اغراق میگویم، یک مزیت کار کودک لذت ویژه آن است. وقتی پشت دوربین ایستادی و کودک دارد بازی میکند، آن حس خوبش را به پشت دوربین هم انتقال میدهد. من سعی کردم در این پروژه، عوامل پشت دوربین هم بچههای همانجا باشند. به حسوحال کار کمک بیشتری میکرد.
فیلمبردار کار ما، محمد فکوری، بچه ارومیه است. گریمور، منشی صحنه، دستیار کارگردان، حتی یک تعداد از عوامل تولید همه بچه ارومیه بودند. ولی بچههای متخصص، هر کدامشان در تهران هم در شاخه خودشان آدمهای فعالی هستند. گروه طوری بودند انگار فیلم مال خودشان است. مثلا گریمور فیلم، آقای شهرام ولیپور، ما به شوخی به او میگفتیم گریم سمت سوم توست. یعنی واقعا هم از دل و جان کار میکرد. خب فضا خیلی بزرگ بود و ما یکدفعه میدیدیم کاری که میکند، دستیاری کارگردان است. این جوان از دل و جان زحمت میکشید. همه بچهها همینطور بودند. کافی بود من یک چیزی بخواهم، یا لازم باشد یک اتفاقی بیفتد، همه بچهها با دل و جان کار میکردند. طی ۳۵، ۳۶ جلسهای که کار کردیم، کوچکترین تنشی نداشتیم و باز به لطف دریاچه ارومیه، که ما بعدها متوجهش شدیم، فکر کردیم چطور در این مدت کسی حتی یک بار هم سرما نخورد. برایمان جالب بود. از پسربچهها، خانمها، خود ما. حتی یک بار هم آبریزش بینی پیدا نکردیم، عطسه نکردیم. داستان چه بود؟ فهمیدیم وجود نمک در دریاچه ارومیه یک ضدعفونیکننده طبیعی است. خیلی برایمان جالب بود. ما داشتیم در یک محیط ایزوله طبیعی کار میکردیم. برایمان جذاب بود. واقعا نفهمیدیم این ایام چگونه گذشت. بعد از فیلمبرداری هم، باز به لطف تهیهکننده کار، آقای جواد قلیزاده که بسیار آدم صبوری بودند و البته کیفیت کار هم برایشان خیلی مهم بود، یک تدوینگر خیلی خوب هم به کار اضافه شد؛ آقای اسماعیل منصف. حین فیلمبرداری هم با آقای قلیزاده به این نتیجه رسیده بودیم که تدوین این کار فقط کار اسماعیل منصف است. وقتی با ایشان صحبت کردیم، راشها را دیدند و وارد کار شدند. ما گفتیم عجلهای نداریم. ایشان هم واقعا زحمت کشید و سر حوصله کار کرد. زمان خیلی خوبی برای پستولید گذاشتیم. از دوست خوبمان اسماعیل منصف تا صداگذار کار، دوست بسیار خوبم، آرش قاسمی که بسیار زحمت کشید، آهنگساز کار، آقای سخاوتدوست که آهنگساز کل کارهای من است، تک تکشان هم زمان داشتند، هم کار را دوست داشتند. تا اینکه مراحل پستولید فیلم که جمعا چهار ماه طول کشید، تمام شد. عجلهای نداشتیم. ما هدفگیریمان برای جشنواره کودک بود و زمان داشتیم. فیلم که آماده شد، سر حوصله دادیم جشنواره کودک. که فکر میکنم دوره بیستونهم و در همدان بود. اولین حضور «گمیچی بود» و به لطف خدا فیلم خوب دیده شد و استارت فیلم برای حضورهای بعدیاش خورده شد.
من فیلمبرداری فیلم را خیلی دوست داشتم. پلانهای شب صرفا برای زیبایی نبود، بلکه در فیلم کاملا کاربرد داشت. جنس رنگ فیلم که تنالیتهای شبیه سیاه و سفید داشت، در عین حال که رنگی بود، نوع نورپردازی، هرم گرما، تصویر بافت زمین شورهزار و خیلی المانهای دیگر، فیلمبرداری این فیلم را خاص و قابل تامل میکند.
فیلمبردار از دوستان من بود. ولی تابهحال با هم کار نکرده بودیم. خب ایشان خیلی فیلمبردار هنرمندی است. فقط به دنبال بستن یک قاب نیست. فیلمنامه هم برایش دغدغه بود. مهم بود. نظراتی داشت. مخصوصا در انتخاب لنزها، ایدههای خوبی داشت. برای بعضی پلانها، که فیلمبرداری آن واقعا با زحمت ایشان امکانپذیر شد، مثل اکسپوز کردن هرم گرما، ما لنز۱۲۰۰ سر صحنه داشتیم که تقریبا نیم متر اندازه لنز است. کار کردن با خود این لنز زحمت مضاعفی داشت. ما با دوربین فایو دی، مارک تری فیلمبرداری کردیم، که یکسری مزایا داشت و یکسری ایرادها. که خب به لطف فیلمبردارمان ایرادها را برطرف کردیم. ولی خب این لنز در به تصویر کشیدن پلانهایی که ما میخواستیم، خیلی به ما کمک کرد. دیدن فرم دریاچه، هرم گرما، بهطوریکه تماشاگر هم احساس کند، ببیند. زحمتی که ایشان کشیدند، موجب شد در چند جشنواره کاندیدا شوند، و در جشنواره بروکلین آمریکا، جایزه بهترین فیلمبرداری را ببرند. تقریبا ۲۰ روز، یک ماه پیش، در پرتغال، جشنواره آوانکا، جایزه بهترین فیلمبرداری را به دست آوردند. به لطف خدا زحمت ایشان هم خوب دیده شد.
وقتی فیلم را دیدم، فکر کردم شما باید فیلمهای امیر نادری را دیده و به آن علاقهمند باشید. چون جاهایی از بازی بچهها و شکل بده بستانی که در رابطه آنها وجود داشت، مرا یک جورهایی یاد فیلم «دونده» انداخت.
باعث افتخار من است که درباره این فیلم یک نسبتی بین من و آقای نادری بدهند. ولی یک مطلبی وجود دارد. من دو تا از فیلمهای آقای نادری را در کودکی دیدهام. «سازدهنی» که فقط این از فیلم یادم است که یک بچهای که اسمش هم امیرو بود، سازدهنی میزد. همین. «دونده» را بعد از این فیلم دیده بودم. ولی چیزی از آن به یاد نداشتم. ولی خب خیلیها این را به من گفتند و من بعد از «گمیچی» دوباره «دونده» را دیدم. و بسیار زیاد لذت بردم. اولا باعث افتخارم بود. ولی مطلب این بود که شما وقتی وارد یک بستری میشوید که کویر است، یا دریاست، کار هم کار کودک است، در آن کار هم یکی از کودکان جنوبی میشود، خب فضا وقتی به هم نزدیک میشود، بهخصوص اینکه داستان هم کلاسیک روایت میشود، شما را ناخودآگاه به همان سمت میبرد. ولی این واقعیت وجود دارد که از زمانی که فیلمهای استاد را دیده بودم، شاید ۲۰ سال میگذشت. چون از «دونده» فقط همان سکانس زدن روی آب به یادم مانده بود. یا اینکه در تیزر و آنونس بعضی برنامهها مثل هفت، خب این سکانس خیلی دیده شده بود. ولی کل فیلم را به یاد نداشتم. ولی قطعا در همان زمان کودکی و نوجوانی که فیلم را دیدهام، آنقدر خوب بوده که ناخودآگاه تاثیرش را گذاشته است. و حالا این اتفاق که شباهت است یا تاثیر، بالاخره به نظر من بهطور کل نمود داشته است. من عقیده دارم که ما کاملا در معرض تاثیر گرفتن و تاثیرگذاری هستیم؛ چه از انسانهای بزرگ که خب خیلی مشخص است، مخصوصا اگر در همان مسیر در حال حرکت باشیم، و چه یک عابر در خیابان، یا یک راننده وقتی سوار ماشینش میشویم، حرکت خوبش قطعا میتواند در ادامه مسیر ما تاثیر بگذارد. من آن اتفاق خوب و تاثیرش را به همان روز محدود نمیکنم. ممکن است آن آدم را از یاد ببریم، ولی تاثیرش همیشه هست. این را گفتم که بگویم ما همیشه در حال تاثیر گرفتن هستیم. من خودم آموزهام در سینما دیدن فیلمهای بزرگان بوده است؛ چه بزرگانی از داخل کشور و چه آنور آب و خارج از کشور که فیلمسازان برجستهای هستند. وقتی فیلمهایشان را دیدم، به یک فیلمساز بیشتر علاقه داشتم. این فضا هم همینطور بوده و حتما تاثیر ناخودآگاهش را بر من گذاشته است. اصلا هم منکر این قضیه نمیشوم. چون مدام در حال تاثیرگذاری و تاثیرپذیری هستیم.
یکی از چیزهایی که در فیلم دوست نداشتم، بازی اغراقشده پسر جنوبی بود. البته میدانم این رفتار اغراقشده خاص فرهنگ و آدمهای جنوبی است. ولی با این همه، خیلی من را اذیت کرد. حتی چند تا دیالوگ بود که خیلی گلدرشت بود. مثل خس و خاشاک، یا چیزی نیست داریم گفتمان میکنیم، یا خلیج همیشگی فارس و تاکید معلم روی این عبارت. فکر کردم کاش اینها توی فیلم نبود. یعنی به نظر من اصلا نیازی نبود. شما خودتان به این موارد فکر کرده بودید؟
من اولین بار است این را شنیدم. و چون اولین بار است که میشنوم، به آن فکر نکرده بودم. در هیچ جلسه نقدی، تابهحال هیچکدام از دوستان منتقد چنین چیزی نگفته بودند. راجع به بازی کودک جنوبی، ناجی، که بهشدت اولین بار است میشنوم. چون چه داورها که به همین بچه جایزه دادند و چه مخاطب خاص و عام، خیلی بازی پسربچه جنوبی را دوست داشتند. بازخورد درباره بازی پسربچه فوقالعاده بوده. در مورد این کلمات هم اولین بار بود کسی چنین چیزی میگوید و بنابراین به آن هم فکر نکرده بودم. ولی قطعا از این لحظه به آن فکر میکنم، و حتما سوال هم خواهم پرسید. چون فیلم برای من تمام نشده. شاید برنگردم و چیزی را تدوین نکنم، حذف و اضافه نکنم، ولی قطعا برای من آموزنده است که بدانم چیزی زیاد است یا کم است یا بهاندازه است، که در فیلمهای بعدی هم بتوانم درستتر حرکت کنم.
در مورد موسیقی فیلم باید بگویم با اینکه خیلی به فیلم نشسته است، اما به این فکر کردم که چرا مثلا موسیقی آن خطه غالب یا پررنگتر نیست؟
بله، چون چند باری راجع به این مسئله شنیدم، دربارهاش فکر کردم. حتی قبل از این ماجراها به این فکر کردم. چون آن موقعها تهیهکنندهمان قبل از ساخت موسیقی به من گفت مجید، برویم سراغ موسیقی آذری. خب من چون خودم اصالتا ترک هستم و سازها و موسیقی آذری را میشناسم و به اندازه خودم شنیدم، احساسم بر این بود که کار را خیلی بومی میکند و من نمیخواستم که کار کاملا بومی شود. نظرم را به آقای سخاوتدوست هم گفتم و ایشان هم خیلی استقبال کرد که کار را مختص یک جا نکنیم. یعنی موسیقی کار فقط مربوط به یک فرهنگ نباشد. برای همین یک موسیقی کلی کار کردیم که البته از آن فضا هم استفاده کرده باشیم. مثلا از وقتی که پسر جنوبی میآید، موسیقی یک قدری ریتم جنوبی میگیرد. یا مثلا آقای سخاوتدوست یک پدی طراحی کردند که چند جای فیلم، اگر دقت کنید، آن فضای احساسی حسن با یک پدی با یک ساز عجیب و غریبی که صدایی شبیه بوق کشتی است، قشنگ در ناخودآگاهش تداعی میشود. و چون همه ما قبلا در فیلمها یا در واقعیت این صدا را شنیدیم، در ناخودآگاهمان نیز این فضا ایجاد میشود، که این کشتی دارد بوق میزند. موسیقی فیلم فضایش اینگونه بود و یک بخشی هم خب برمیگردد به سلیقه من و نزدیک بودن من و مسعود سخاوتدوست که چند کار با هم کرده بودیم. بههرحال من این فضای موسیقی را خیلی دوست داشتم.
موافقم. بهخصوص صحنههایی که این دو بچه روی عرشه کشتی یک جورهایی به اجرای آهنگها و تصنیفهای قدیمی مربوط به قومیت خود میپردازند، حسن ترکی میخواند، آن پسر جنوبی. و این بده بستان خوب قوام میگیرد. قشنگ شده.
حالا این را که چقدر موفق بودیم، نمیدانم. ولی چند جای فیلم چنین تمی انجام میشود. بههرحال ناجی از جنوب کشور آمده، حسن درست مربوط به سمت شمال کشور است. حتی رنگ پوست اینها با هم فرق میکند. نوع حرف زدنشان با هم فرق میکند. و ناجی از آب آمده است. میگوید برگردیم، من دلم برای آب تنگ شده است. تو به من گفتی اینجا آب است. حتی یک جا میبینیم که دارد با آب بازی میکند. حسن دارد به او آهنگ ترکی یاد میدهد و ناجی هم به او آهنگ جنوبی یاد میدهد. یعنی اینکه ما یک دانهایم. باید با هم وحدت داشته باشیم. باید همدیگر را دوست داشته باشیم. باید این اتفاق اول در مورد کشور خودمان بیفتد، بعدش هم در مورد جهان. ما یک دانهایم. همه ما انسان هستیم. همه ما یک فرم داریم. فرهنگهایمان فرق میکند، ولی انسان هستیم. همدیگر را دوست داشته باشیم و اول هم از خودمان شروع کنیم. در سکانس فینال فیلم که حدودا چهار، پنج دقیقه است، یک جا حسن میآید جلوی نقشه میایستد و میبیند که با ماژیک از تمام دریاچههای کشور، یک خط آبی به دریاچه ارومیه کشیده شده است. درست است که نمیشود از خلیج فارس آب برداشت ریخت به دریاچه ارومیه، ولی این یک المان است. یک نماد است. یعنی اگر الان خلیج فارس آب دارد، فکر نکنیم که خب اینجا آب هست دیگر. پس حالا به ارومیه کار ندارم که خشک شده است. نه، آنجا هم خانه من است. کل ایران خانه من است. برای شمالی و جنوبی فرق نکند. برای همه ما مهم باشد. در مورد همه چیز. دریاچه ارومیه یک سمبل است. خدای ناکرده اتفاقات بدی که میافتد، مثل زلزله بم، همه باید این حس وطنپرستی را داشته باشیم. درنهایت چیزی که در فیلم برای من خیلی مهم بود، این حس امید و تلاش بود که در فینال هم نشان داده میشود.
اتفاقا در تمام فیلم فکر میکردم قصه را چطوری جمع میکنید. آخرش را چه کار میکنید.
ببین، فیلم درباره کودک است دیگر. برای کودک که نیست. بههرحال بزرگسال هم این فیلم را میبیند. وقتی که فیلم را میبینیم، فیلم یک چیز واضح دارد و آن اینکه احمد داستان ما هم در قالب بزرگسال یک داستانی را روایت میکند. میگوید گیریم که این کشتی را درست کردی، کو آب؟ که چه؟ این واقعیت است. منطقی است. راست میگوید. آب نیست که… در جمله هم این را میگوید. میگوید مگر معجزهای شود. توفان نوحی، چیزی بیاید. که آن هم محال است. احمد آنجا در قالب واقعیت و منطق جمله را میگوید و راست هم میگوید. اما در مورد این بچه که از یک نسل دیگر است، یک چیز خیلی مهم وجود دارد. در نسل ما چنین چیزی بود و من احساس وظیفه کردم که این را به نسل جدید هم بگویم، در این شرایط هم امیدت را از دست نده. وقتی خیلی شرایط وخیم بوده، یا الان هست، یا خواهد بود، امیدت را از دست نده. شرایط اجتماعی، شرایط اقتصادی. اوکی. فقط افسوس و حسرت نخوریم که ای داد چرا همه چیز اینقدر بد است. چرا همه چیز اینقدر خراب است. خب اگر اینجوری باشد که همه باید بنشینیم و ای داد کنیم که چرا همه چیز خراب است. اولا انشاءالله که خراب نباشد. امیدوارم همه ما دست به دست هم دهیم که خراب نباشد. ولی اگر شد، چه خواسته و چه ناخواسته، امیدمان را از دست ندهیم و تلاش کنیم. تلاش کنیم. تلاش کنیم. و دیگر بزرگتر از این نمیشود باشد که کشتی بهگلنشسته فرتوت زهواردررفته در کویر را یک بچه میخواهد احیایش کند و موفق میشود. کشتی در دریاچه راه نمیافتد. ولی فرزند ما روی عرشه کشتی متولد میشود. ما کشتیمان را نمیفروشیم. ما این کشتی را حتی اگر خرابه هم شود، نگهش میداریم.
این تغییری است که در آدمهای قصه ایجاد میشود.
بله، همه به این میرسند که این کشتی مال ماست و این فرایند مهمی است که در تکتک آدمها اتفاق افتاده است.
که نمادی از خیلی چیزها میتواند باشد.
کشتی مال ماست. قطار و کشتی در سینما و ادبیات همیشه المانهایی از چیزهای مهم بودهاند. اینجا هم به این میرسیم که این کشتی در هر شکل مال ماست. باید مواظبش باشیم، حتی اگر خراب باشد. با هدف جلو برویم. با انگیزه جلو برویم. کاری که خیلیها چه در فرهنگ و هنر و ادب کردند و چه در فضاهای دیگر. از پزشکی تا فضاهای متفاوت دیگر این مملکت. و همه ما چنین آدمهایی را دیدیم. آدمهایی که موفق بودند و توانستند برای کشور ما یک حرکت و امید ایجاد کنند. در ورزش و خیلی جاهای دیگر. این ایجاد امید برای من خیلی مهم بود. و تمام تلاش ما همین بود. انشاءالله که اتفاق افتاده باشد.
یک پلانی در فیلم بود که بچهها با سطل آب میآورند. فکر کردم که خب اینجا که آبی وجود ندارد. آیا این در رویای آنها میگذرد؟ این دقیقا در فصل پایانی فیلم هم اتفاق میافتد. همان جایی که آن نوزاد در حال تولد است.
به مطلب خوبی اشاره کردید. آیا رویا بوده، نبوده. اگر دقت کنید، فضای اجرایی فینال با فضای اجرایی در کل کار متفاوت است. حتی تدوین کار هم متفاوت است. کار به اسلوموشن میرسد. فضای اجرایی به یک المان میرسد. قطرات آب. حتی اجرای آن سکانس هم با سکانسهای دیگر فرق میکند. یک بخشی میخواستیم تماشاچی فکر کند که آیا رویاست؟ این را میخواستیم. که اگر فکر کند، میگوییم بله، این را میخواستیم. یا نه، این منطقی است. بله، منطقی است. چون ما بارها میبینیم که به این کشتی معلم میآید. خواهر سر میزند. بچهها میروند و میآیند. خب در واقعیت هم همین است. تا ساحل خیلی فاصله داشته باشد، فکر میکنم هفتصد، هشتصد متر است. یکی از نزدیکترین کشتیها به ساحل. یعنی کمتر از یک کیلومتر. من زیاد از شوت آن طرف استفاده نمیکردم، چون شهر دیده میشد. خب ما یک جاهایی میبینیم که این بچه دارد صورتش را میشوید. حتما بچهای که دارد آنجا زندگی میکند، یک دبه آبی چیزی وجود دارد. فضایی که ناجی دارد با سطل آب میریزد، در تدوین هم با جامپ کات استفاده شد. ناجی بعد از اینکه آب را میریزد و برمیگردد، میشد در پلان ببینیم که به یک شیر آب میرسد، آب را پر میکند، میریزد و دوباره برای پرکردن آب برمیگردد. ما دو بار نشان میدادیم، میگفتند آها پس اینجا آب بود. ما اینها را حذف کردیم. حذف به قرینه لفظی کردیم. یعنی وقتی این همه رفت و آمد به کشتی وجود دارد، قاعدهاش این است که فکر کنیم آب هم میتواند در آن نزدیکی وجود داشته باشد. خواهر میآید. معلم میآید. احمد میآید. ناجی هم هی میرود این سطل را دانه دانه پر میکند و میآورد. منطق این سکانس همین است.
جاهای زیادی از فیلم هست که ناجی با عصبانیت یا فریاد دیالوگهایش را ادا میکند، و واقعا فقط یک مفهوم کلی شنیده میشود و کلمات از هم تمیز داده نمیشود. آیا در چنین مواقعی وظیفه صدابردار نیست که وجود چنین مشکلی را به اطلاع کارگردان برساند؟ یا شاید هم شمای کارگردان میخواستید صرف عصبانیت این بچه نشان داده شود و تشخیص کلمات از هم مهم نبوده است؟
این به یکی دو نکته برمیگردد. یکی از آنها کار با کودک است. بازیگر کودک شاید یک برداشت بتواند خوب بازی کند. چون کار کاملا با حس جلو میرود. غریزی کار میکند. نمیداند بازیگری یعنی چه. من اصلا به بازیگر کودک فیلمنامه نمیدهم. اصلا نمیداند دارد چه بازی میکند. بازیگرهای کودک من اولین بار فیلم را روی پرده میبینند. و واقعا یک فیلم جدید میبینند. نه چیزی که در آن بازی کرده بودند. چون اصلا موقع فیلمبرداری نمیدانند قصه چیست و چه اتفاقی دارد میافتد. چون بعضی وقتها هم رج میزنیم، مثلا میگوییم بدو بیا فقط به این نقطه مثلا نگاه کن. آنورش را بعدا میگیرم. وقتی که فیلم را میبیند، میفهمد چه کرده و چرا دویده و به چه جایی نگاه کرده. یا چرا حتی یک جایی از فیلم یک دیالوگ خاصی گفته. یا مثلا جایی که از او خواسته شده گریه کند، پشت دوربین به او چه چیزی گفته شده که او دارد گریه میکند. بچه میداند آن پلان را فلان اتفاق افتاده و ای داد باید گریه کند… و وقتی فیلم را میبیند، متوجه میشود آهان به این دلیل گریه کرده است. که خب البته روشهای متفاوتی برای کار با کودک وجود دارد. خب این یکی از مسائل است. بازیگر را به حس برسانیم و برداشت کنیم. ما در همین فیلم پلان داریم که در آنونس هم استفاده شده. ناجی دارد به بدنه کشتی میزند، میگوید: «نه واقعا پوکیده این بیچاره. وضعش خیلی خراب است.» دوربین تراکت میکند، حسن در دماغه کشتی ایستاده است. یک پلان است. اما فیلمبرداری این پلان یک روز تمام طول کشید. وقتی اولین برداشتها را میگرفتیم، حسن میچرخید سمت دوربین، آفتاب بالای سر حسن بود. این پلان ۵۸ بار برداشت شد. ۵۸ برداشت. در گفتن این کلمه بچه گرفتار شد. من در این سکانس سه بار میزانسن عوض کردم تا به این میزانسن رسیدم. اصلا میزانسن چیز دیگری بود. بچه نمیتوانست. قفل کرده بود. حالا به لطف خدا به بهترین میزانسن هم رسیدیم. دیالوگهای بعدی ناجی، دیالوگهای آف است. ناجی آنجا دیالوگ نمیگوید، فقط کلمهای را میگوید که دوربین روی آن است. بعدش صدای ناجی را ما یک روز دیگر گرفتیم. آن فضا و تمرکز را از دست داده بود. کار با کودک سختیهای زیادی دارد.
چه دیالوگی بود که گفتنش برای بازیگر کودک شما این همه سخت بوده؟
«نه واقعا پوکیده این بیچاره. وضعش خیلی خراب است. ولی انگار یک زمانی عروسی بوده برای خودشها.» این را نمیتوانست بگوید، حتی یک کلمهاش را. بهش میگفتم بزن روی بدنه کشتی، بگو نه واقعا پوکیده این بیچاره. تمرکز بین گفتن و عمل کردن را هم از دست داده بود. میزد یک کلمه میگفت و نمیشد، نمیتوانست. کار با کودک شگفتانگیز است. وقتی هر روز میروی سر صحنه، با یکسری شگفتیها روبهرو میشوی. چون آن بچه صبح نمیآید فیلم بازی کند، صبح نمیآید بیان تمرین کند. او صبح میآید بازی کند. دو نفر را هم اذیت کند. دو جا بخندد. ممکن است صبح با مادرش مثلا تلفنی حرف زده باشد، ممکن است حرف نزده باشد. ممکن است دیشب با یکی دعوا کرده باشد. اینها همه را با خود داخل فیلم میآورد. و اینها همه جذاب و شگفتانگیز است. اولا اینکه تو باید بتوانی این را مدیریت کنی. من همیشه در کار با کودک آدم بدمن دارم، آدم بسیار مهربان هم در پروژه دارم. آدمی که بچه از او بترسد و آدمی که وقتی این بچه حالش خیلی بد است، بتواند او را درک کند. یعنی مهربانه، بده، و خودم هم که همیشه آدم وسطه هستم که هم بهشدت از من بترسند و هم بهشدت دوستم داشته باشند. من آدم دارم که در طول کار یکدفعه محکم سرش داد بکشم که حساب کار دست آن بچه بیاید. که آن تاثیری که من میخواهم روی بچه گذاشته شود. یا با هماهنگی که من یکدفعه یک کسی را از سر صحنه اخراج میکنم. جلوی چشم بچه. میگویم اخراج و واقعا او را میفرستم. خب، یک روز نیست. و کاری میکنم که بقیه بچهها بیایند جلو و وساطت کنند. یکهو آن لحظه یک حسی به بچه دست میدهد. قبل از فیلمبرداری با بچه راجع به علایقش، هدفش و… صحبت میکنم؛ اینکه در زندگی چه چیزی یا چه کسی را خیلی دوست دارد، یا از چه چیزی یا چه کسی یا چه غذایی بدش میآید. با مادرش، خواهرش، برادرش، پدرش صحبت میکنم و سر صحنه از این اطلاعات استفاده میکنم. میدانم به چه چیزی خیلی وابسته است. با چه چیزی خیلی خوشحال یا ناراحت میشود. کادو دادنها کی باشد. کی تشویقش کنی. مخصوصا وقتی کار با دو کودک است. یکی را اشتباه تشویق نکنی، آن یکی سرخورده شود. خیلی جذاب است، مخصوصا وقتی فیلم تمام میشود و آدم تعریف میکند. چون سر صحنه که باید به همه اینها فکر کنی و مدیریت کنی. ولی این فکر کردن که الان اینجا با این آدم چه کار کنم، اصلا چه کار کنم که این بچه امشب دیر بخوابد و صبح زود بیدارش کنم تا خسته باشد. همه این اتفاقات مهم است. در مورد ناجی هم همانطور که شما گفتید، ناجی تجربه حسن را نداشت. اولین فیلمش بود. ولی حسن چندین بار جلوی دوربین رفته بود و نقشِ یک بازی کرده بود. اصلا نقش یک «خدا جیرجیرکها را دوست دارد» بود که خیلی دیده شد. ولی ناجی برعکس ظاهری که میبینید، بسیار بچه حساسی بود. بسیار زودرنج بود و خیلی زود هم گریه میکرد. این بچه فضای خیلی عجیبی داشت. رساندن ناجی به حس، شرایط خاص خودش را داشت.
فیلم حدودا با چه بودجهای تولید شد؟
خیلی وقت است گذشته. دقیقش را باید آقای قلیزاده بگوید. ولی حدودا ۲۰۰ میلیون تومان. ۳۶ جلسه فیلمبرداری داشتیم. یک پیشتولید در تهران و یک پیشتولید هم در خود ارومیه داشتیم. حدودا ۱۵ روز قبل از فیلمبرداری با تمام عوامل آنجا بودیم. پروسه پستولید هم که حدودا چهار ماه طول کشید.
شما قبلا چه فیلمهایی ساخته بودید؟
«نزدیکتر بیا»، «کمی دورتر»، «خشت بهشت»، «رقص روی یخ»، «خدا جیرجیرکها را دوست دارد»، «جاده»، «گمیچی» و حالا هم مشغول تدوین آخرین فیلمم «تلخ» هستم.
تلخ چه قصهای دارد؟
«تلخ» یک قصه کاملا اجتماعی خانوادگی دارد و داستانی است. کوتاه است. ۲۰ دقیقه است. من قبلا مستند کار کردم، ولی کلا داستانیسازم. این فیلم فضایی کاملا متفاوت با «گمیچی» دارد و کاملا خانوادگی و راجع به یک معضل اجتماعی است.
مردم ارومیه «گمیچی» را دیدند؟
نه متاسفانه. ولی فیلم را با مردم تبریز دیدم و با یک استقبال بینظیر، واقعا بینظیر، روبهرو شد، که خودم هم شوکه شدم. سالن پر بود و همه روی پله نشسته بودند. اکثرا هم مخاطب خاص بودند. بچههایی بودند که فیلم کوتاه میساختند. چنان ارتباط شگفتانگیزی بود که واقعا گریهام گرفت. همانجا خودم حسرت خوردم که چرا کارهای اکران فیلم سریعتر انجام نمیشود. آن موقع هنوز اکران آن در گروه هنر و تجربه معلوم بود. فیلمی با این همه جایزه. همین الان که ما داریم با هم حرف میزنیم، فیلم در اوکراین است. هفت روز دیگر به جشنواره چین میرود. ۲۰ روز دیگر آلمان در جشنواره لوکاس است. خب این همه فستیوال خارجی فیلم شرکت کرده، و این همه فستیوال پیش رو دارد، آن هم در بخش مسابقه. در جشنوارههای داخلی هم در هر فستیوالی که بوده، فیلم دیده شده است. جایزه هم گرفته. و خب وقتی این همه اتفاق خوب برای یک فیلم میافتد، آدم میگوید چه حیف، کاش اکران خوب بگیرد و تعداد بیشتری فیلم را ببینند. و وقتی هم آقای قلیزاده خبر آورد که اکران فیلم اوکی شده، خب برای منِ فیلمساز خیلی خوشحالکننده بود که فیلمی را که واقعا با هدفی غیر از هدف مادی ساختهام، نه من، همه عوامل، خوب هم دیده شود. و یک تلنگر کوچکی باشد، نه فقط درباره دریاچه ارومیه، بلکه راجع به طبیعت. چون خود ما هم جزئی از طبیعت هستیم. اگر یک تحول کوچکی اتفاق بیفتد، ما بردیم. برد ما گرفتن تندیس و جایزه روی سن نیست. هرچند خیلی زیبا و خوشایند است. مهر تایید است و انسان دوست دارد و میپسندد. ولی تایید اصلی این است که ما حواسمان جمع باشد. از همین آشغال کوچک انداختن در کوچه و خیابان تا… یعنی قرار نیست حواسمان فقط به دشتها و دریاچههایمان باشد. هر شخص باید از خانه خودش شروع کند. از کوچه، خیابان، طبیعت اطراف. باید نسل به نسل فرهنگسازی شود. ما به فرزندانمان میگوییم، و فرزندان این نسل به دلیل ارتباطات جهانی با نسل ما بسیار متفاوت هستند، و قطعا فرزندان آنها بسیار شگفتانگیزتر خواهند بود. خود ما هم میدانیم بحث فرهنگسازی بحث یکی دو روز نیست. زمانبر است. دوروبرمان را نگاه کنیم، در مورد مسائل فرهنگی کارهای خوبی اتفاق افتاده است. من هم به سهم خودم و با کمک عوامل، این فیلم را در راستای همین فرهنگسازی ساختهایم، و دوست داریم تاثیر بگذارد. اصل بر تاثیرگذاری کار هنری است و امیدوارم این اتفاق بیفتد. ما که با دل و جان کار کردهایم.
ماهنامه هنر و تجربه