با داوود رشیدی به بهانه سالروز تولدش / از زندگی در پاریس تا محله های طهران

داوود رشیدیداوود رشیدی در جایگاه فرهنگی ایران فراتر از عرصه بازیگری در سینما و تئاتر و تلویزیون در مرتبه‌ای قرار دارد که فراتر از برگزاری بزرگداشت در مقام یک چهره فرهنگی حضوری مغتنم و قابل احترام دارد. استادی دوست داشتنی و بازیگری توانمند که تمامی آثارش چه در عرصه تئاتر و چه در عرصه سینما خود گواه توانایی‌های بالای او است.

سینماسینما، علی نعیمی ـ داوود رشیدی در جایگاه فرهنگی ایران فراتر از عرصه بازیگری در سینما و تئاتر و تلویزیون در مرتبه‌ای قرار دارد که فراتر از برگزاری بزرگداشت در مقام یک چهره فرهنگی حضوری مغتنم و قابل احترام دارد. استادی دوست داشتنی و بازیگری توانمند که تمامی آثارش چه در عرصه تئاتر و چه در عرصه سینما خود گواه توانایی‌های بالای او است. کسی که با تحصیل در رشته تئاتر از همان بدو ورود به این عرصه از باقی هم نسلانش خود را متمایز کرد و با ورود به بخش‌های دیگر چون کارگردانی و ترجمه و تدریس به چهره‌ای محبوب نزد همکاران و علاقمندانش تبدیل شد. گفت و گویی که در ادامه می‌خوانید حاصل یک سناریوی جذاب است که با خنده و خاطره گویی آغاز شد و با یاد کردن از دوستان در گذشته به خصوص علی حاتمی لحظه های تلخی را پشت سر گذاشت و در آخر گفت و گو با یک پایان بندی شاد به موقع تمام شد. این گفت و گو در روزهایی تنظیم صورت گرفت که حال استاد خوب بود. متاسفانه او امروز مثل قبل نمی‌تواند حضور و نگاهش را روی یک گفتگو متمرکز کند. با داوود رشیدی  در پس سالها تجربه و به اندازه قامت استوارش که هیچ‌گاه در طول سالیان خم نشد و خستگی را تجربه نکرد گفتگو کردیم.

در چه مقطع از زندگی‌تان و با چه اتفاقی شما به رشته هنر و بازیگری علاقمند شدید؟ چه چیزی در ناخودآگاه شما بارور شد تا با هنر بازیگری به مرحله وجودی رسید؟

واقعیت این است که شاید این اتفاق بر می‌گردد به دوران کودکی من. زمانی که شش یا هفت سال داشتم و به توصیه یکی از نزدیکان مرحوم دکتر حائری که از اقوام نزدیک خانوادگی ما بود در نمایش مردم که توسط مرحوم نوشین اجرا می‌شد به عنوان بازیگر حاضر شدم. این نمایش احتیاج به چند تا بازیگر کودک داشت که من هم یکی از آنها بودم. این اولین برخوردم از رویارویی با تئاتر و پشت صحنه آن و تمرینات تئاتر بود. برای کودکی به آن سن و سال خیلی دنیای جالب و تازه‌ای بود وقتی می‌دیدم آدم‌هایی که با ظاهر شهری و امروزی سر صحنه تئاتر حاضر می‌شدند و با یک گریم و لباسی متفاوت روی صحنه می‌رفتند. این تجربه‌ها حکم جرقه را در ذهن من ایفا نکرد اما دنیای جدیدی را به من معرفی کرد که در آن سن و سال بسیار نسبت به آن کنجکاو بودم. قدرت تجزیه تحلیل چنین اتفاقاتی را نداشتم اما همین که این اتفاقات را مشاهده می‌کردم برایم جذاب بود. خاطرم هست در این نمایش آقای استاد نوشین نقش یک معلمی را ایفا می‌کردند و ما بچه‌های کلاس او بودیم. ایشان از بچه‌ها می‌پرسیدند وقتی یک مرد از پس یک روز کاری به خانه بر می‌گردد چه حسی دارد و یکی از شاگردها می‌گفت:« آقا اجازه.خسته است.» و با این دیالوگ تماشاگرها می‌خندیدند. من همیشه دعا می‌کردم یک شب اون پسر بچه‌ای که این دیالوگ را می‌گوید فراموش کند و من دست بالا کنم و این جمله را بگویم. و یا بعضی وقت‌ها شیطان در جلدم می‌رفت و دعا می‌کردم یک شب مریض شود و نتواند بیاید تا من بتوانم این دیالوگ را بگویم. این اشتیاقی که از همان زمان به بازی کردن در صحنه درونم بود از حس‌های عجیبی بود که بعدها وقتی به صورت جدی این رشته را دنبال کردم در خودم تقویت شده یافتم.

از درون خانواده هم علاقه‌ای به هنر به شما منتقل می‌شد؟

مرحوم پدرم دیپلمات بودند و به تئاتر علاقه داشتند. در زمانی که در تهران بودیم بسیار به تئاتر‌های تهران می‌رفتیم. این علاقه همیشه جزئی از ملزومات خانواده به شمار می‌رفت. البته هیچ‌گاه پدرم نسبت به حضورم یا عدم حضورم در تئاتر و بازیگری واکنشی نشان ندادند و هیچ‌گاه نگفتند این کار خوب است یا بد.

از چند سالگی ایران را ترک کردید؟

به دلیل مشغله پدرم که دیپلمات وزارت خارجه بودند در دوازده سالگی به ازمیر ترکیه رفتیم و مدتی در آنجا بودیم و بعد از آن به پاریس رفتیم و تا دوره جوانی در پاریس در کنار خانواده مشغول زندگی و تحصیل شدم. در دوره تحصیلی دبیرستان در پاریس درسی را می‌خواندیم که به تئاتر مربوط بود و در ماه چند باری به تئاترهای پاریس می‌رفتیم. من در مدارس شبانه روزی درس می‌خواندم و وقتی آخر هفته به خانه می‌رفتم به همراه خانواده به تئاتر و سیرک می‌رفتیم که زندگی کردن در چنین فضایی من را بیشتر نسبت به مقوله تئاتر علاقمند کرد.

فضای فرهنگی شهر پاریس و حضور مداوم در تئاتر من را آنقدر به این رشته در سنین نوجوانی علاقمند کرد که خاطرم هست در نامه‌ای که در همان سالها برای یکی از دوستانم که در تهران زندگی‌ می‌کرد نوشته بودم به او گفتم که من تنها به یک چیز فکر می‌کنم و آن هم تئاتر، تئاتر و تئاتر است.

این نامه را هنوز هم دارید؟

در یکی از تجلیل‌هایی که در تئاتر تهران برای من گرفته بودند این نامه را پیدا کردند و من از روی آن خواندم.

در طول مدتی که در پاریس حضور داشتید خانواده کنارتان بودند؟

در سالهای آخری که منتهی به ورود من به دانشگاه می‌شد ماموریت مرحوم پدرم رو به اتمام بود و بنا بود آن‌ها برگردند. من همان زمان هم به ایشان گفتم که علاقه به تئاتر دارم و دوست دارم در این رشته تحصیل بکنم.

مخالفتی نکردند؟

نه. اما یک شرطی گذاشتند. گفتند تو می‌خوای در اروپا بمانی یا به ایران برگردی؟ من گفتم من بعد از اتمام درسم حتما به تهران بر می‌گردم. گفتند پس حتما به طور همزمان یک دیپلم دانشگاهی هم بگیر تا وقتی به ایران برگشتی نگویند که در طول این مدت نتوانستی در پاریس درس بخوانی و به سراغ تئاتر رفتی و مطرب شده‌ای. البته این اصطلاح مطرب به دلیل نوع نگاه قدیمی‌ترها به این هنر که به عنوان یک رشته اصلی و علمی نگاه نمی‌کردند و درس خوانده به کسی می‌گفتند که یا مهندس شود یا دکتر. برای همین مرحوم پدرم اصرار داشتند که من به طور همزمان در یک رشته دانشگاهی هم درس بخوانم. در آن زمان به غیر از رشته تئاتر به رشته پزشکی هم علاقه داشتم و دوست داشتم در آن رشته تحصیل کنم. اما دیدم هفت سال طول می‌کشد تا مدرک گرفته شود و تازه بعد از آن دوره‌های جدید شروع می‌شود و من نمی‌توانم این مقدار ادامه بدهم. برای همین رشته علوم سیاسی را در دانشگاه انتخاب کردم و مشغول خواندن آن شدم. رشته‌ای که هم به آن علاقه داشتم و هم به حرفه خانوادگی‌مان هم نزدیک بود. به طور همزمان در رشته تئاتر هم مشغول تحصیل شدم و در کلاس‌های خصوصی یک خانم مسن و دوست داشتنی که بسیار بر گردن من حق دارد شرکت می‌کردم و تمام فکر و ذهنم معطوف به تئاتر شد. اینقدر که درگیر تئاتر شده بودم دوره علوم سیاسی که همه دانشجوهای آن سه ساله به اتمام می‌رساندند من ۵ ساله تمام کردم آن هم به این خاطر که بیشتر وقتم را صرف تئاتر می‌کردم. در همان دوران مشغول اجرای یکی دو تئاتر به عنوان کارگردان بودم که یکی از نمایش‌ها که با استقبال مخاطبین هم روبرو شد یکی از دوستان نزدیکم به نام آقای دکتر ستاری در آن نمایش در یک نقش کاملا فرعی حضور داشتند و یک روز که یکی از منتقدین به نام پاریس برای دیدن کار و نوشتن نقد پیرامون آن به تماشای تئاتر نشست وقتی نقدی که بر آن تئاتر نوشته شده بود؛ چاپ شد از میان تعداد زیادی عکس عکسی از دکتر ستاری در روزنامه چاپ شد که بسیار به شهرت ایشان کمک کرد در حالی که در آن نمایش یک نقش بسیار جزئی و فرعی را ایفا می‌کردند.

در تجربه اولین اجرای تئاتر به عنوان کارگردان چه حسی در شما بیش از هر چیز دیگری خودش را نشان داد؟

اضطرابی که هنوز هم با من هست و جزئی از کار کردن در مقام کارگردان است. من هنوز هم بعد از این همه سال منهای احساس شوق و هیجان و لذت اجرای یک متن با اضطراب زیاد دست و پنجه نرم می‌کنم که به نظرم طبیعی است. به خصوص در شب اول اجرا. ولی کار کردن در تئاتر آنقدر دلنشین و لذت بخش است که بعضی از سختی‌هایی هم که در آن است به چشم نمی‌آید. زندگی کردن با یک گروه به مدت دو یا سه ماه و تمرین کردن و صحبت کردن پیرامون متن و خیلی چیزهای دیگر آنقدر فضای جذاب و زیبایی را جلوی چشمانمان باز می‌کند که گاهی قابل وصف نیست.

اولین دستمزدی که گرفتین خاطرتون هست چقدر بود؟ برای بازیگری گرفتید یا کارگردانی؟

در یک نمایش حرفه‌ای که در پاریس انجام دادم برای بازی در یکی از نقش‌های آن تئاتر اولین دستمزد حرفه‌ای‌ام را برای آن کار گرفتم که مبلغ زیادی نبود اما خیلی به دلم نشست. شاید بیست فرانک سویس دستمزد گرفتم که در مقابل مبلغی که در دوران تحصیلم می‌گرفتم بسیار کمتر بود. من آن زمان برای تحصیلم در دانشگاه ماهی ۸۰۰ فرانک سویس دریافت می‌کردم اما لذتی که در خرج کردن دستمزدی که از تئاتر می‌گرفتم بود در حقوق ثابت ماهانه‌ام نبود.

وقتی به ایران برگشتید چطور وارد عرصه حرفه‌ای شدید؟

وزیر فرهنگ آن زمان با پدرم آشنایی داشت. من را به اداره تئاتر آن زمان معرفی کردند و من برای استخدام به آنجا رفتم. تمام دغدغه‌ام تئاتر بود و بیشتر دوست داشتم بازی کنم اما وقتی به استخدام اداره تئاتر درآمدم در مقام کارگردان مشغول به کار شدم. برای شروع کارم هم دوست داشتم با نمایش ایوانف نوشته آنتوان چخوف آغاز کنم اما به دلیل اینکه در آن مقطع کسی با من آشنایی نداشت اعتماد کردن به یک تازه وارد کار سختی بود و من نمایش میخوای با من بازی کنی را اجرا کردم که چهار پرسوناژ داشت و نمایش جمع و جوری بود. در مقطعی وارد اداره تئاتر شدم که بسیاری از دوستان و همکاران هم نسل من هم در آنجا حضور داشتند. آقایان انتظامی؛ نصیریان؛ صمندریان و …. در اداره تئاتر مشغول فعالیت بودند.

در همان سالهای اولیه کار در ایران به سراغ ترجمه هم رفتید؟

بله. ترجمه‌های زیادی از نمایش‌نامه‌های معروف انجام دادم که جدیدا صحبتی پیرامون جمع‌آوری و چاپ اش شده است که امیدوارم این اتفاق بیافتد.

از تجربه اولین بازی‌تان مقابل دوربین بگویید؟ وقتی جلال مقدم از شما برای بازی در « فرار از تله» دعوت کرد؟

آن زمان بین بازیگران سینما و تئاتر تفکیک قائل بودند. به طوری که مرحوم دکتر فروغی هر کدام از بچه‌های تئاتر را که در فیلم‌ فارسی‌های آن زمان بازی می‌کرد کنار می‌گذاشت. البته زمانی که من فرار از تله را بازی کردم دیگر این تفاوت و تفکیک وجود نداشت و بازیگران تئاتر در فیلم‌های آبرومند و با کیفیت بازی می‌کردند. من با جلال مقدم از خیلی قبل تر از فرار از تله دوست بودم. با هم رفت و آمد داشتیم و دوستی بسیار دلنشینی میان ما بر قرار بود. وقتی از من خواست که برای بازی در فرار از تله حضور پیدا کنم، قصه فیلم را که خواندم خیلی از آن خوشم آمد. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم اولین روز فیلمبرداری توی یک بانک حاضر شدیم و قرار بود اولین صحنه‌های فیلم را تصویربرداری کنند. وقتی مقابل دوربین قرار گرفتم یک دسته اسکناس به من دادند و گفتند حالا پول را بشمار. من شمردم. بعد گفتند حالا به اطراف نگاه کن. من نگاه کردم. بعد دوباره شمردم. و گفتند کات. من خیلی بهم بر خورد و خیلی ناراحت شدم. احساس کردم چه کار عبث و بیهوده‌ای است که مثل یک عروسک با تو رفتار کنند و تو ندانی چرا این حرکات را انجام می‌دهی. من همان روز وقتی رفتیم هتل به جلال گفتم بازی نمی‌کنم. گفت چرا؟ گفتم چون من هیچ حسی نداشتم. من در تئاتر نقش را درک می‌کنم و آن را چند بار تکرار می‌کنم ولی اینجا مثل یک آدم کوکی با من رفتار شد. و حسابی بغض کرده بودم. بهروز وثوقی و جلال مقدم تا صبح با من صحبت کردند و راجع به سینما با من حرف زدند و تفاوت آن را با تئاتر برایم گفتند. اینکه در سینما مقوله‌هایی مثل تدوین و صداگذاری و موسیقی و دکوپاژ همگی کنار همدیگر یک فیلم را تولید می‌کنند و آنقدر برایم توضیح دادند تا من قانع شدم که در ادامه کار کنارشان باشم.

از تجربه همکاری با مرحوم علی حاتمی بگویید؟ فکر می‌کنم سریال «هزار دستان» در کارنامه کاری‌ شما جایگاه ویژه‌ای دارد؟

بله. آشنایی من با مرحوم علی حاتمی به دورانی بر می‌گردد که من وقتی به ایران برگشتم از سوی اداره هنرهای دراماتیک یک دوره کلاس‌های تئاتر گذاشتم که علی حاتمی هم جزو شاگردان من بود. چیزی که در شخصیت علی حاتمی برایم جالب بود حس خواستن و جستجوگر و حرکت به سوی بهتر شدن بود. پیشرفت به خصوص و عالی‌ای که در مدت زمان کوتاهی به آن دست پیدا کرد و همیشه جزء شاگردانی بود که همراه و جلوتر از استاد مشتاق ارائه کارهایش بود بر خلاف باقی هنرجوها که وقتی استاد می‌گوید چه کسی کار برای ارائه دارد و کسی جرات ارائه کار جدید ندارند؛ علی روحیه جالبی داشت و بسیار برای آموختن تشنه بود. این روحیه علی باعث شد ما بیشتر به هم نزدیک بشویم و کم کم با هم دوست شدیم و بعد دوست خانوادگی شدیم و هنوز هم این دوستی ادامه داره به طوری که لیلی و لیلا مثل دو تا خواهر هستند و بسیار به هم نزدیک هستند. یکی از ویژگی های علی این بود که عاشق تهران بود مثل خودم. برای همین از قدم زدن در خیابان های تهران لذت می برد. خاطرم هست یک روز قبل از اینکه متوجه بیماری اش بشود در خیابان های تهران مشغول قدم زدن بودیم که گفت همیشه دوست دارم در تهران بمیرم. هیچ لذتی را با نفس کشیدن در فضای تهران عوض نمی کنم. علی همیشه روحیه‌ی مثال زدنی‌ای داشت. هیچ‌گاه از بیماری‌اش چیزی نمی‌گفت. با اینکه من در جریان بودم هیچ‌گاه از واژه سرطان استفاده نکرد. من شاهد لحظه‌ لحظه زجر کشیدن علی بودم اما همیشه با روحیه عالی‌اش ادامه میداد. خاطرم هست بار آخر که برای شیمی‌درمانی به فرانسه رفته بود وقتی برگشت به من گفت داوود به هیچ کس نگو من میام و یک راست از فرودگاه به سمت کلاردشت رفت. خیلی درد می‌کشید اما هیچی به زبان نمی‌آورد. وقتی هم که فوت کرد من ایران نبودم. برای بازی در فیلم خاطرات یک خبرنگار همراه با گروه و رسول صدرعاملی در پاریس بودم. وقتی خبر فوت علی را به من دادند ساعت ۵ صبح روز پنج‌شنبه بود. دکتر امید روحانی به من زنگ زدند و گفتند علی فوت کرده. از رسول صدرعاملی خواستم یک روز به من استراحت بدهد. و یک روز فیلمبرداری تعطیل شد. من تمام طول شب را زیر باران قدم زدم و به یاد تمام خاطرات خوبم با علی افتادم و افسوس خوردم که در آن لحظه تهران نیستم تا با او وداع کنم.

قطعا لحظات تلخ و سختی را پشت سر گذاشتید؟

خیلی زیاد. وحشتناک بود. مرگ علی ناباورانه بود. من حتی هنگام فوت پدرم اینقدر غافلگیر نشده بودم که از شنیدن خبر فوت علی جا خوردم. حتی خاطرم هست در زمانی که قرار بود فیلم سینمایی جهان پهلوان تختی را بسازند یک خانه‌ای را نزدیک لوکیشن برای او اجاره کرده بودند که زیاد در رفت و آمد نباشد و اذیت نشود. علی که همیشه سر صحنه اکتیو و رو پا بود روزهای آخر و هنگام تصویربرداری «جهان پهلوان تختی» تمام مدت روی صندلی می‌نشست و توان روی پا ایستادن را نداشت.

قطعا در زندگی حرفه‌ای هر هنرمندی افرادی هستند که چه در مقام استاد و چه در جایگاه دوست تاثیرات مثبت زیادی در زندگی حرفه‌ای فرد بگذارند. شما در ذهن‌تان چنین افرادی هستند که بخواهید از آنها یادی کنید؟

یکی از بهترین آدم‌هایی که همیشه در طول زندگی سعی کردیم از هم یاد بگیریم و خیلی روی من تاثیر گذاشت علی حاتمی بود. آقای داوود میرباقری با آن نگاه و دید عمیقی که به هنر دارند هم انسان محترم و دوست عزیزی است که همیشه همکاری با او برایم لذت بخش و پر از نکته‌های یاد گرفتنی بوده است. مرحوم فریدون گله که من فیلم کندو را با آن بازی کردم هم یکی از دوستانی است که روی زندگی حرفه‌ای من تاثیر گذاشت. نکته مثبتی که در نگاه فریدون گله بود این بود که فیلم‌هایش هم مخاطب عام را راضی می‌کرد و هم منتقدین را. این نگاه فراگیر او بسیار نایاب بود. اما متاسفانه هیچ‌گاه به آن جایگاهی که باید دست پیدا نکرد.

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 20735 و در روز جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵ ساعت 11:31:08
2024 copyright.