سینماسینما، محمد حقیقت
بابک جلالی یکی از فیلمسازان نسل جدید موفق خارج از کشور است که میشود با علاقه کارهای او را دنبال کرد. او که ۸ سپتامبر ۱۹۷۸ در ایران بدنیا آمده، از هشت سالگی به همراه پدر و مادر ایران را ترک کرده و در انگستان مستقر شد. چهارده سال در آنجا اقامت داشت و هیچگاه در جامعه انگستان حل نشد. همواره با یاد و زبان ایرانی زندگی کرد. بعدا به ایران بازگشت و فیلم کوتاه یک مرد افغان (۲۰۰۵) را ساخت که موفقیتی از جمله در جوایز بفتا(انگلستان) بدست آورد. وی در بخش آتلیه سینه فونداسیون کن مستقر در پاریس پذیرفته شد و همان جا سناریو فیلم بلند مرزهای آبی را به اتمام رسانید و آنرا در ۲۰۰۹ در شمال ایران جلوی دوربین برد. اولین حضور جهانی این اثر در مسابقه لوکارنو بود و سپس جایزه فیپرشی را در سانفرانسیسکو ربود. وی برای دومین اثر بلندش به سوژهای درباره مردم افغانستان برگشت و رادیو دریم، را در ۲۰۱۶ ساخت که بنوعی به تناقضها میپردازد، مهاجرینی که هر یک با کولباری از آرزوها به این سوی و آنسو روانه میشوند. این اثر در جشنواره روتردام جایزه ببر طلائی را بدست آورد. بابک جلالی که همواره علاقهمند به سرنوشت مهجور انسانها و ملیتهاست، این بار فیلم سرزمین که محصول مشترک چند کشور بود را در نیومکزیک راجع به سرخپوستان تحت ستم در آمریکا ساخت. این اثر به بخش پانوراما جشنواره برلین ۲۰۱۸ راه یافت. وی برای چهارمین فیلمش فرمونت (FREMONT) باز به دنیای افغانها بازگشت. اولین نمایش این فیلم در جشنواره ساندانس ۲۰۲۳ بود و سپس به بسیاری از جشنوارهها راه یافت که در جشنواره بوستون جایزه بزرگ و درکارلوویواری برنده جایزه بهترین کارگردانی و در جشنواره امریکایی دوویل در فرانسه جایزه داوران را بدست آورد.
با دنبال کردن آثار او میتوان استایل آرام و با حوصله پرداختن به زندگی روزانه آدمها را مشاهده کرد. سبکی که بسیار به کارهای سهراب شهید ثالث میماند و خود کارگردان نیز به این امر اعتراف میکند زیرا این فیلمساز را بسیار ارج مینهد، اما در کار آخرش، فرمونت بیننده رگههایی از استایل آکی کوریسماکی هم پیدا میکند.
فرمونت، به زندگی یکنواخت دنیا، دختر بیست ساله افغانی در امریکا میپردازد که در انزوا زندگی میکند. او روزها در یک شیرینیپزی آسیائی در سانفرانسیکو کار میکند اما قبلا در افغانستان مترجم انگلیسی برای سربازان آمریکایی بوده است. حالا دور از مملکت خود دچار بیخوابی شده و از تنهایی رنج میبرد، تا اینکه روزی صاحب شیرینیپزی به وی شغل دیگری پیشنهاد میکند که رفته رفته، زمینهای ایجاد میشود که وی زندگیاش را در مسیری دیگری قرار دهد و از تاریکی قبلی، بیرون میآید.
بدون شک این اثر برجستهترین کار بابک جلالی است و در ضمن میتواند بیشتر از فیلمهای قبلی او نزد تماشاگران هم محبوبیت پیدا کند. فرمونت از ۶ دسامبر در ۴۴ سالن به پرده سینماهای فرانسه میآید.
با بابک جلالی که از ساخت اولین فیلمش با او آشنا شده بودم و برای مرزهای آبی هم مطلبی نوشته بودم، حالا در پاریس درباره فیلم جدیدش به گفتگو نشستیم.
از همان فیلم اولت تا به امروز همواره استایل ساده و آرام و کم تحرک را برای روایت داستانهایت انتخاب و دنبال کردهای، آیا روزی این استایل را تغییر خواهی داد؟
نمیدانم، بستگی به موضوع خواهد داشت. کلا در داستانگوئی دوست دارم با دیالوگهای کم کار کنم، شاید روزی داستانی بنویسم که تحرک و اکشن در آن باشد.
در سناریوی فیلم جدیدت، با یک سناریست و کارگردان ایتالیایی کار کردی، چگونه با او که آشنائی با دنیای افغانها ندارد این سناریو را نوشتید؟ و چه شد که به سراغ چنین سوژهای رفتی؟
من با کارولینا کاوالی که نویسنده ایتالیایی است آشنا شدم که کارگردان سینما هم هست و فیلم اولش هم در جشنواره ونیز بود. با او درباره ایده اولیه افغانها که در منطقه فرمونت نزدیک سانفرانسیسکو زندگی میکنند صحبت کردم.
جالب اینجاست که هیچکدام از شما دو نفر هم افغانی نیستید اما جذب ماجراهای آنها شدید. در حالیکه که تو سالهای زیادی در انگلستان زندگی کردهای و آن سناریست ایتالیائی هم در جامعه خودش زندگی میکند، شروع به مطالعه و جستجو در باره افغانها کردهاید!
البته من ۹ سال قبل فیلم رادیو دریم را در ارتباط با افغانستان ساخته بودم. اما محدوده فرمونت را که آنها در آنجا کار و زندگی میکنند و اغلب بین خودشان مراوده دارند را نمیشناختم، تا اینکه روزی با تهیهکنندهام خانم مرجانه مقیمی به آنجا رفتیم و با افراد زیادی آشنا شدیم. بعدا با کارولینا به همین منظقه رفتیم و بیشر جذب زندگی آنها شدیم. نکتهای که بسیار جلب توجهام کرده زندگی زنان افغانستان است که چگونه در رسانهها بشکل تحقیر آمیزی نشان داده میشد و همواره آنها را حقیر و محبوس در خانهها نشان میدادند. یک نوع احساس گناه در خودم حس میکردم. من همیشه احساس خوبی به مردم افغانستان داشتهام و آنها را دوست داشتنی میدیدهام. میدانید که من درباره مهاجرین فیلمهایم را ساختهام و انسانیت آنها مورد توجهام بوده است.
در پلان اول فیلم دختر افغان (دنیا) را از نیم تنه میبینیم که در کارخانه کوچک شیرینیپزی ایستاده و مدتها به دستگاههای آنجا خیره شده، برایم یادآور سکانس اول فیلم در غربت از استاد شهید ثالث است، یک غریبه، بیگانهوار و بیحس و حال، ماشینوار به دستگاهی نگاه میکند که مثل خودش تبدل به یکی از قطعات آن دستگاه شده، مدتها بعد مثل یک موجود جاندار واکنش نشان میدهد. این بیگانگی را بعدا در خانه او که تنها زندگی میکند نیز میبینیم. با اینکه در همسایگیاش هموطنان افغانی هم زندگی میکنند، گوئی دنیا زندگی حقیری را پذیرفته، نمیداند چه باید بکند، اما روزی که صاحب کارش شغل او را عوض میکند و وی باید متنهای بسیار کوتاه تایپ کند و در شیرینیهای کوچک بستهبندی شده قرار دهد، برای مشتریان که بعدا آنها را باز میکنند حالت فال حافظ را دارد، گویی درباره آیندهاش هرکس چیزی میجوید و با همین عمل است که ایدهای برای تغییر زندگی خودش پیدا میکند، این ایده از کجا آمد؟ ایده فوقالعاده بود.
کارخانهای که این کوکیها را درست میکنند از ۶۰ سال پیش در همین جا وجود داشته، اما روزی مدیر آن برای اینکه مشتریان بیشتر و تازهتری برای محصولاتش بدست آورد، این ایده را داشت که درون بسته بندی هر کوکی، یادداشتی یکی خطی قرار دهد، که امیدی به افراد مصرف کننده بدهد، شاید اگر کسانی از زندگی نا امید هستند آنها را دلخوش کند، جرقهای از امید در دل کسی روشن کند. در ابتدا قرار نبود که پرسوناژ اصلی، دنیا، در این کارخانه کار کند، اما کارولینا (همکار سناریو) که متوجه این موضوغ شده بود، این ایده را برای سناریو پیشنهاد کرد که داستان در اینجا بگذرد و از این ماجرا در فیلم استفاده شود. در واقع به پرسوناژ ما کمک بزرگی کرد تا از نا امیدی به سوی امید قدم بر دارد و به سوی کسی برود که به او وعده دیدار داده بود.
دنیا روزی که از تنهایی و همچنین بیخوابی رنج میبرد، به یک روانکاو مراجعه میکند (از این طریق ما با گذشته او بیشتر آشنا میشویم) رفته رفته ما به موقعیت خود روانکاو هم پی میبریم و فیلم حدودا به بازی دوطرفهای، یعنی یک بده بستان تبدیل میشود و همین فیلم را غنیتر میکند.
دقیقا همین طور است، باید راهی مییافتیم که دنیا از تنهایی در بیاید، خود را رها کند و احتمالا به کشف خود برسد. دنیا در ابتدا مایل نیست درباره خودش حرف بزند، خودش را رها کند، اما از وقتی که در رابطه با پیامکهای کوچک که برای محتوای شیرینیهای کوکی مینویسد، افسون میشود، کلیشهها در رابطه با روبرو شدن با روانکاو شکسته میشود.
فیلم اگر چه در ابتدا کمی بنظر سنگین میاید، اما از لحظهای به بعد شخصیت اصلی، فرمان را بدست میگیرد، از مکان خود کنده میشود و در سفری، به موردی پیشبینی نشده میرسد، طوریکه تماشاگر هم اتفاقات بعدی را مثل خود دنیا، نمیتواند حدس بزند. او وارد دنیای دیگری میشود که البته افسانهای نیست، بسیار حقیقی و قابل لمس، در عین حال بسیار فرحبخش و دلپذیر است.
ساختن فیلمی در باره “رویای امریکائی” هیچگاه مورد نظرم نبوده؛ فیلمهای من همواره درباره آدمهایی است که در حاشیه جامعه قرار دارند، اینها برایم جالب هستند، برایم همواره مورد سئوال هستند. دنیا خودش در فیلم میگوید که چندان علاقه به مهاجرت به آمریکا نداشته، او فقط میخواسته به جای دیگری برود، میخواسته از افغانستان طالبان فرار کند.
با اینکه فیلمت بسیار امیدوارنه و با وقار درونی ساخته شده، لحظاتی هم دارد که جدا از استایل شهید ثالث یادآور کارها و طنز آکی کوریسماکی است، تا چه حد موافقی؟
کاملا درست است؛ این دو سینما گر را بسیار دوست دارم.
دلیل اینکه فیلم را با پلانهای فیکس گرفتهای را میتوان فهمید، اما چرا سیاه و سفید فیلمبرداری کردی؟
در ابتدا قرار بود آنرا رنگی بسازم. در شروع کار حس درونیام گفت بهتر است سیاه و سفید بسازم، توجیحی برای آن ندارم. شاید لوکیشها این حس را به من داده بودند. وقتی هم به لورا یکی از تهیه کنندگانم گفتم دوست دارم آن را سیاه و سفید بسازم کاملا موافق بود.
هنرپیشه اول فیلمت خانم آناهیتا بازیگر دنیا، بسیار خوب است؛ به گمانم اهل افغانستان است، آیا بازیگر حرفهای است؟
نه حرفهای نبود، ما در همان منطقه آگهی دادیم و از بین بسیاری از افغانیهای فرمونت او را پیدا کردیم.
چه مدتی فیلمبرداری طول کشید؟
بیست روز. البته از سال ۲۰۰۶ ایدهها را داشتم. بعدا رفته رفته شکل دیگری گرفت که با به قدرت رسیدن دوباره طالبان، از یک سو و با آشنائی با کارولینا سناریو شکل کاملتر و امروزی به خود گرفت.
با تشکر و به امید موفقیت بر پرده سینماهای فرانسه.
البته قبلا در چندین کشور بنمایش عمومی در آمده و موفق هم بوده است.