تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۴/۳۰ - ۱۵:۳۶ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 61112

فاطمه ثقفی کارگردان بیوگرافیفاطمه ثقفی می‌گوید اگر در آخرین روز فیلم‌برداری و در آن آخرین پلان، مسئولان روابط عمومی راه‌آهن محو فیلم نمی‌شدند و راه را بر ترن می‌بستند، هرگز دچار سانحه قطار نمی‌شد.

سینماسینما، زهرا مشتاق:  اما این برخورد از نوع نزدیک که او را تا آخرین پلکان مرگ برده، از دل او آدم دیگری متولد کرده که حتی شر را هم مطلق نمی‌داند. از نگاه او خیر مطلق خداوند است که به او توان برگشت به زندگی و دوباره راه رفتن بخشیده است. به‌هرحال در خانواده ثقفی‌ها یک فیلم‌ساز دیگر هم اضافه شده است. حالا بعد از علی‌اکبر ثقفی که تهیه‌کننده قدیمی سینماست و امیرحسین ثقفی که کارگردان خوش‌آتیه‌ای به نظر می‌رسد، خواهرش فاطمه است که از رنج‌های تاثیرگذار بر زندگی آدمی می‌گوید.

خب یک فیلمساز دیگر هم به خانواده ثقفیها اضافه شد. تبریک میگویم. فیلم خوبی شده. با کمک پدر و برادرتان قدم اول، قابل توجه به نظر میرسد.

خیلی ممنون. این‌که چطور شد این فیلم را ساختم، خودش یک قضیه دارد. هر فیلم یک زیرمتن دارد. زیرمتن این فیلم برای من نفس‌گیر بود. نه از لحاظ اجتماعی، خیلی شخصی. من در دوره‌ای از زندگی‌ام به جایی رسیدم که فقط می‌خواستم برای تنهایی خودم فیلم بسازم. قصه‌هایی که می‌نوشتم، غالبا شکل تلخی داشتند. من اصلا از ادبیات به سینما آمدم. برای من، ادبیات مثل مادری می‌ماند که همیشه می‌شود به آن تکیه کرد. همیشه با تو است. هیچ‌وقت رهایت نمی‌کند. ولی سینما دقیقا مثل معشوقی می‌ماند که از تو فقط عاشقیت می‌گیرد، ولی شاید یک روزی هم رهایت کند.  اگر جهان را یک سلول بگیرید، آن در رهایی‌بخش ادبیات است. سینما یک پنجره‌ای است که منظره‌ای جذاب نشان می‌دهد. شاعران پیامبران امروز ما هستند. من از ادبیات به سینما آمدم. نه این‌که سینما را دوست نداشته باشم. شما مادرتان را دوست دارید. معشوقتان را هم دوست دارید. نوع عاشقیت فرق می‌کند. همیشه بی‌قرار سینما بودم. ولی آن‌جایی که حال خوش دارم و می‌دانم که هرگز رهایم نمی‌کند، ادبیات است. من از ادبیات وارد سینما شدم و قصه‌هایی که می‌نوشتم، راجع به جهانی بود که خودم تجربه‌اش کرده بودم. البته که من به تجربه‌گرایی ایمان دارم. یعنی هنر به مثابه تجربه برای من امر فربهی است. بازنمایی مسائل اجتماعی در سینما خیلی رونق گرفته است و من خیلی از این بابت خوشحال نیستم که سینما دارد جای خودش را به مستند روایی می‌دهد. یعنی ما یک امر اجتماعی را صرفا تصویر می‌کنیم. بدون این‌که تحلیل کنیم. فکر می‌کنم همان حرف‌هایی که در مکتب فرانکفورت زده می‌شد، که سینما آن اتفاقی که باید بیفتد نیست و تماشاگران و مخاطبان را منفعل می‌کند، الان در سینما دارد رخ می‌دهد. نه در ایران، در دنیا. انگار مخاطب دوست دارد که تن دهد، فکر نکند. چیزهایی که می‌نوشتم، مربوط به جهان شخصی خودم بود. در حال تولید فیلمی بودم که ناگهان اتفاقی افتاد که جهان ذهنی‌ام را دگرگون کرد. من می‌خواستم درد خودم را بسازم، اما زخم‌های آدمی را دیدم که پیچیده‌تر و ناموزون‌تر از من بود. از او و خودم خجالت کشیدم و گفتم فاطمه بی‌خیال. دنبال چی می‌گردی؟ خودخواهی‌ات را کنار بگذار. من یک دوره طولانی در بستر بیماری بودم. و تنها منظره روزانه‌ام دیوار و کتاب‌خانه روبه‌روی تختم بود. تجربه عجیبی بود برای کسی که همیشه در حال راه رفتن فکر می‌کند. من می‌خواستم برای زخم‌های خودم فیلم بسازم، اما حقیقت این است که همیشه آدم‌هایی هستند که تو را برای کم‌صبری‌ات خجالت دهند. امیرحسین [ثقفی] فیلمنامه را نوشت. من آن روزها آن‌قدر تلخ بودم، که نمی‌توانستم بنویسم. می‌توانستم. ولی تلخی خودم هم تزریق می‌شد. تزریق تلخی برایم خوشایند نیست. دوست دارم آدم‌هایی را روایت کنم که زندگی تلخ یا شادی دارند. ولی این‌که بخواهم تزریق کنم، برایم جست‌وجوگرانه نیست. امیرحسین این فیلمنامه را نوشت. جنسی از فیلمنامه‌های خودش. یک چیزی که انگار آمد در خانه ما را زد و گفت بچه‌ها به من فکر کنید. بچه‌ها من هم هستم. دیگر فکر می‌کردم الان حق با راحله است. با من نیست. البته که حق امر خیلی پیچیده و تودرتویی است. ما هیچ‌وقت نمی‌دانیم حق واقعا چیست. ولی آن‌جا ترجیح دادم که بروم دنبال راحله و برایش هم دویدم. همه ما برایش دویدیم. برای سعید هم دویدم. ولی زخم سعید آن‌قدر کاری بود، که خودش هم غرق بود. من بیماری را زندگی کرده‌ام. می‌دانم زخم چیست. اما آن دردی که من از بیماری کشیدم، با رنجی که خانواده‌ام در آن مقطع می‌کشیدند، قابل مقایسه نیست. من به‌خاطر سینما چیزها از دست دادم. برای همین می‌گویم رابطه‌ام با سینما، مثل معشوق است، نه مادر. او همیشه از من می‌گیرد و کم می‌کند. اما این کم کردن همیشه چیزهای بزرگی به من بخشیده است. هنوز هم معشوق من است و می‌تازاند. شاید دلیلش این باشد که خیلی وقت است که شهید نداده است.

من نمیدانم سر آن فیلم چه اتفاقی برای شما افتاده.

آخرین روز فیلم‌برداری، آخرین پلان، قطار در تاریکی آمد، زد، رفت. گفتند می‌رود، ولی ماندم. نمی‌دانم خیلی امر خودخواهانه‌ای است که بگویم خداوند با من کار داشته. خداوند من را به پدر و مادرم بخشید، چون سیستم زندگی‌مان عوض می‌شد. ولی آن رنجی که من کشیدم، صرفا تنهایی و بیماری بود. ولی رنجی که خانواده‌ام کشیدند، خیلی عظیم‌تر بود.

 الان وضعیت پایتان چطور است؟

پای بسیار خوبی دارم. پای دویدن، پای فیلم ساختن، پای زندگی کردن. پای مهربانی است. دوستش دارم. مردانه پای من ایستاد. شاید جزو معدود دخترهایی باشم که از ظاهر دگرگونشان ناراحت نیستند، چون فکر می‌کنم زخم تجربه‌ای است که می‌ماند و اگر ۱۰ سال دیگر فرزندی داشته باشم که درباره‌اش بپرسد، می‌توانم از قوس نزول و صعودم برایش بگویم. ایمان دارم که رنج یگانه علت آگاهی است. اگر رنج نمی‌کشیدم، زندگی‌ام مسیر دیگری می‌رفت. هنوز هم رنج‌ها را به جان می‌خرم. شما هم اگر رنجی داری بده، من می‌خرم. مازوخیسم نیست. فهمیدن چیزی است، به مثابه فهمیدن چیزی دگر. پنجره دیگری به روی سرزمین روحم باز شد و از بیماری به چیز دگر رسیدم. این همیشه برای من جذاب است. این رمزگشایی در زندگی راحله هم اتفاق می‌افتد، و از زخم برادرش به چیز دیگری می‌رسد. این حقیقت در زندگی ما هم بود. حال برادر من، از من وخیم‌تر بود. حاضر بود همه کار بکند، تا من دوباره بلند شوم. اما حالا، پس از رمزگشایی، همه ما در سایه ایمان به سر می‌بریم.

فاطمه ثقفی ۱

ابتدای فیلم تصور میشود قصه سعید است. ولی کمی که پیش میرود، معلوم میشود قصه هیچکس نیست جز راحله. یعنی همه آدمها جایی خواسته و سرنوشتشان با راحله گره میخورد. ایثار دختری که درست به اندازه یک مادر در کنار خانوادهاش است و سعی میکند کلیت یک خانواده را با تمام پریشانی و تضادی که در بستر فیلم جاری است، حفظ کند. و این البته خیلی ارزشمند است. تنهایی دختر و رنج او تاثیرگذار است.

به نظر من هر زنی  پیش از آن‌که همسر، معشوق یا خواهر باشد، مادر است. یعنی در هر رابطه‌ای که برایش جدی شود، حتی با مادر خودش چیزی که خیلی بلد می‌شود، مادر بودن آن است. یعنی شما حتی می‌توانی مادر مادرت باشی. مادر پدرت. به استثناها کاری ندارم، ولی فکر می‌کنم تاثیرگذارترین فرد زندگی هر آدمی مادرش باشد. نمی‌دانم چرا این اتفاق می‌افتد. ولی حقیقت است. راحله ویژگی مادر بودنش، در خواهرانگی‌اش نمود پیدا کرده است. تاثیری خیلی بزرگ. به نظر من راحله خیلی مادری کرد. هر زنی در بهترین شکل ممکن می‌تواند برای اطرافیانش مادری کند. تمام تلاشم این بود که این را نشان بدهم که این دختر برای همه می‌خواهد مادرانگی کند. حتی آن‌جا که رسول می‌تازاند. ولی باز مادرانگی می‌کند.

این مادرانگی حتی سهم آن دو مردی هم که به او خیانت میکنند، میشود. حتی به آنها هم کمک میدهد. ظاهرش تسلیم شدن است. ولی یک ازخودگذشتگی محض است. چیزی که میتواند اتفاق نیفتد. اما راحله تصمیم میگیرد که بشود. و در حد مرگ قربانی میشود. این فداکاری بهطور مشخص در سکانسی که چهار میلیون را در جیب سعید میگذارد، نمود پیدا میکند. او به مسیری تن میدهد که گویا اجتنابناپذیر است.

با یک نشانه، اشاره می‌شود به چیزی خاص. وقتی که راحله کنار فرهاد می‌نشیند، کات می‌خورد به این‌که احمد کنار مادرش نشسته است. گویا این ترجیح درونی راحله هم هست که آن پسر کنار مادرش باشد و خودش این‌جا قرار بگیرد. البته منظور من از مادر کاراکتر مادر نیست. روح مادرانگی است. راحله ترجیح داد که این را با آن عوض کند. و دوباره یک کات می‌خورد به تنهایی برادر کنار دیوار. این خیلی برایم بزرگ بود. البته من هیچ‌وقت در زندگی‌ام نگاه جنسیتی ندارم. این‌که بگویم ما باید حق زن‌ها را بگیریم یا…، نه، من واقعا از این نگاه‌ها ندارم.

 مادرانگی با نگاه جنسیتی و فمنیستی فاصله زیادی دارد. مادرانگی در نهاد زنان قرار دارد. بی هیچ تلاشی. یک چیز ذاتی است.

به‌هرحال من زن‌ها را بیشتر می‌شناسم. دوستشان دارم و برایم موضوع جالبی هستند. ولی رویکرد ضد مرد و این‌که بگویم حق زن‌ها را بگیرم، ندارم. این‌که کاراکتر فیلم من زن بوده، چون خیلی راحت‌تر می‌شناسمش. می‌دانی؛ فراز و فرودهایش را تجربه کردم. و خیلی به تجربه اعتقاد دارم. آدم باهوش آدمی است که جای درست خودش بایستد. این فیلم، فیلمی تجربی است. نه به معنای آماتوری. به این معنا که با شهود بیگانه نبود. من همیشه به دنبال شهود می‌گردم. شاید شما فکر کنید دارید یک فیلم رئالیستی اجتماعی نگاه می‌کنید، ولی فیلم من به‌هیچ‌وجه یک فیلم رئالیستی تمام‌عیار نیست. اصلا دوست ندارم ریشه‌های سینما را در جامعه‌شناسی پیدا کنم. و با آن جامعه‌شناسی هنر هوارد بکر، هیچ قرابتی ندارم. من به شهود در سینما اعتقاد دارم و شاید دلیلش این است که از ادبیات به سینما آمده‌ام. متن رئالیستی به معنای تام و عامش نساختم.

شاید وجود نشانههای بسیار و تاکید بر وجه قدرتمند مادرانگی راحله به همین دلیل باشد.

به‌هرحال هیچ‌وقت سینمای بازنما، یا اصلا هنر بازنما برای من جذاب نبوده است.

بیوگرافی-۱-۲

اتفاقا فیلم را همراه با یک دوست مستندساز دیدیم. میپرسید خب که چی. چرا باید چنین رنج نفسگیر و بیپایانی را نشان داد؟ و چون من به خلاف شما فیلم را کاملا از دریچه اجتماعی نگاه میکنم، برای دوستم توضیح دادم که انعکاس مسائل اجتماعی وظیفه این گونه سینمایی است.

ببین، این یک فیلم اجتماعی به معنای عام نیست. چون من شهر خودم را تصویر کرده‌ام. یک شهر شلوغ و پرهیاهو را تصویر نکرده‌ام. اگر توجه کرده باشید، در فیلم پلان‌های لانگ از شهر نیست. من نمی‌خواستم بگویم ببینید در تهران امروز، چنین اتفاقاتی می‌افتد. تهران امروز، یا تهران ۶۰ سال پیش، یا نیویورک، توکیو یا هر کجای دنیا. اصلا اسم راحله یعنی دختر در حال سفر. راحله هر جایی که باشد، در سفر است. خب که چی یک رنج را تصویر کنیم؟ شاید به‌خاطر علایق من است که دوست ندارم بازتاب رنج در سینما با ریشه‌های جامعه‌شناسی تحلیل شود. شاید دلیلش این است که من فلسفه هنر خوانده‌ام. من می‌خواهم رنج یک آدم را نشان دهم. خیلی عریان و لخت، و فکر هم نمی‌کنم راجع به آن لازم باشد راه‌حل ارائه دهم. که به نظر من خیلی مذبوحانه است. چون اصلا شناختی هم در این‌باره ندارم. ببینید، من می‌خواهم خیلی صمیمی، خیلی رفیق با شما در سالن  سینما بنشینم. و جانم را عریان کنم و بگویم ببینید من چنین رنجی کشیدم و دوست دارم نمودهای این رنج را شما هم ببینید و با من در درک آن شریک شوید. حقیقت را به شما می‌گویم. این واکاوی جامعه نیست. من تجربه‌ام را از راه شهودی با شما در میان می‌گذارم.

 با این قصه در جهان واقعیت برخورد داشتید؟

بله و آشوبم کرد. راجع به راحله نبود. درباره سعید بود. در آن برهه فکر می‌کردم که اطرافیان من برای حادثه‌ای که من دچارش شده بودم، چه عذابی کشیدند. فیلمنامه را کسی نوشته که خودش از آسیبی که به خواهرش رسیده، دچار آسیب شده. ببینید، آن تجربه‌ای که راحله دارد، امیر به شکل دیگری داشت. خواهر امیر در رویارویی با قطار، برادر راحله در رویارویی با چیز دیگر. من در تصادف با قطار داشتم می‌مردم، و راحله یک جنس تجربه دیگر. من فکر می‌کنم بالاترین لول سینما وقتی است که ما رفاقتی همه چیزمان را با هم در میان بگذاریم. من وجودم را عریان کردم. البته به آن شکلی که می‌خواستم، خب نمی‌شد. می‌دانید که چه می‌گویم. ولی یک قسمتی از رنجم را عریان کردم. این برای من کافی بود.

یعنی قرار بود شما فیلمی درباره اثرات اتفاقی که در زندگی خصوصیتان افتاد و بعد تنهایی و رنجی که دچارش شده بودید، بسازید؟ رنجی که از شما آدم دیگری ساخته بود؟

برایش فیلمنامه نوشته بودم. شروع کرده بودیم. حتی قرارداد هم بسته بودیم.

ولی با آدمی برخورد کردید که مسیر فیلمنامه را تغییر داد و آدمهای دیگری جایگزین شدند؟

بله. کاملا همین‌طور است. به نظر من زندگی خیلی گشوده است. می‌دانید ما امروز می‌جنگیم بدون آن‌که بدانیم فردا هستیم یا نیستیم. برای من همه چیز گشوده است. برای همین است که می‌گویم من خیلی تجربه‌گرا هستم.

آن زمان که در حال پیش‌تولید بودیم، اتفاقی افتاد که خیلی مهم‌تر از تنهایی من بود. بایزید بسطامی در کودکی آیه‌ای از قرآن خواند و آشوب شد. از مادرش خواست یا مادر او را به خدا ببخشد یا از خدا بخواهد که بایزید را به مادر ببخشد. مادر بایزید را به خدا بخشید. بایزید رفت و گشت و دید و سال‌ها بعد نزد مادر بازگشت. شبی مادر سال‌خورده از او آب خواست. بایزید رفت و کوزه را پر کرد. وقتی که به بالین مادر رسید، مادر را خواب برده بود. بایزید از ترس این‌که مادر از خواب بیدار شود، کوزه به دست و خیره به او، تا صبح بالای سر مادرش ایستاد. مادر صبح بیدار شد و متعجبانه از چرایی حالت او پرسید. بایزید گفت همه عمرم که گشتم و خواندم، به لحظاتی که نزد تو بودم، نمی‌ارزد. غم راحله بر غم من ارجح بود. یعنی این‌طوری حال هر دویمان بهتر شد؛ هم حال من و هم حال راحله. نمی‌خواستم روزی برای چشم بستن به او پشیمان شوم. هر چند دوست‌دار ایمان، پشیمانی و پریشانی ندارد.

 در زندگی واقعی هم برای این آدمها اتفاقی افتاد؟

راحله در فیلم ما حضور داشت، نه در واقعیت. ولی سعید در جهان بیرون بود. تلاش کردم تا به او بگویم ببین پسر! من می‌فهمم چه می‌کشی‌ها. نمی‌شود با خیال آسوده از کنار آدم‌ها، آن هم آدم‌هایی که با هم تجربه مشترک تنهایی داریم، رد شد. تنهایی را به معنای بی‌کسی نمی‌گویم. منظورم از سنخ و جنس دیگری است. آدم‌ها را نمی‌دانم، اما من دوستشان دارم و برایشان می‌جنگم.

اگر تصادف با قطار اتفاق نمیافتاد، فاطمهای که الان هستید، بودید؟

نه نبودم. هر روز از خدا ممنونم. هر روز. شاید برای هیچ‌چیز به اندازه این اتفاق، خدا را شکر نکرده‌ام. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، می‌گویم خدایا ممنونم. خیلی دلیل دارد. یکی این‌که من تجربه درد و بیماری را کشیدم. ببینید، یک تجربه است. یک جایی می‌روید و کسی راجع به این موضوع صحبت می‌کند، می‌گویید من هم می‌دانم چیست. بیماری جهان پیچیده‌ای دارد. جدا از تجربه مرگ و زندگی. هر روز از خودت می‌پرسی می‌روم؟ نمی‌روم؟ چطوری می‌روم؟ می‌دانید، تجربه پیچیده‌ای است. نصیب هر کسی نمی‌شود و فرصت حیرت‌انگیزی است.

تجربه ساخت «بیوگرافی» چطور بود؟ بابا و داداش چقدر کمک کردند؟

همه آدم‌ها در زندگی‌شان یک شانس ویژه دارند. باید کشف و پیدایش کنند. ثروت بادآورده زندگی من خانواده‌ام هستند. مادرم در عشق را به رویم گشود و با اعتماد پدرم دوباره بلند شدم. وقتی که افتادم، پدر و مادرم دستم را گرفتند. پا به پا بردند و بلندم کردند. امیرحسین هم اگر نبود، شوخی است که بگویم چیزی از سینما یاد می‌گرفتم. او با رفاقت، شاعری و برادری را به‌تنهایی بر دوش کشید.

از اکرانهایی که تا به حال داشتهاید، چه بازتابهایی گرفتهاید؟

این یک حسی است که برای من جالب است. حس‌ها خیلی صفر و صد است. ندیدم کسی خنثی برخورد کند. البته وقتی مردم از سینما بیرون می‌آیند، نمی‌شود همان لحظه قضاوت کرد. چون آن وقت ایده هیجانی است. ولی بعضی‌ها گفتند یعنی چی، چرا این‌قدر زجرش دادی؟ چرا فلان؟ حتی با خشونت می‌گفتند. یعنی علیه خشونت، خشونت می‌ورزیدند. من راضی بودم. تاثیرش را گذاشته دیگر. بعضی‌ها هم خوششان آمده بود. می‌گفتند آره، یک تلخی داشت که خوب بود. مثل گوش پیچاندن بود. خودم از این حس‌های صفر و صدی خیلی خوشم آمد. یا خوششان می‌آمد، یا غضب می‌کردند. این‌که آدم‌ها کرخت نمی‌آیند بیرون، خوب است دیگر.

بیوگرفی۳

هیچوقت فکر نکردید در طول فیلم جایی برای نفس کشیدن بگذارید؟ این اندازه از تلخی نفس آدم را میبرد.

چرا. گذاشتم که خانم! در آسانسور رقصیدند. مگر ندیدید؟ من خودم تا به حال آن‌طوری شادی نکرده بودم.

 حیف، احمد هم خودش یک قربانی است. گرچه از نارویی که میزند، آدم حسابی غافلگیر میشود، ولی قابل دلسوزی است. 

گفتم حق، امر تودرتو و پیچیده‌ای است. تمام آدم‌های من قربانی می‌شوند، درحالی‌که قربانی می‌کنند. راحله هم قربانی می‌کند. از کجا می‌دانیم که برای فرهاد آن اتفاق افتاده یا نیفتاده. معلوم نیست لو داده یا نداده. سعید با تمام استیصالش، خواهر را ناخواسته قربانی می‌کند. هیچ آدمی در این فیلم نیست که قربانی شود یا قربانی کند. حق هم دست همه این‌ها می‌تواند باشد. حقیقت مثل آینه‌ای است که افتاد و شکست. هر کس قسمتی از آن را برداشت و فکر کرد حق دست خودش است. درحالی‌که امر پیچیده و تودرتویی است. هیچ‌وقت نمی‌توانیم به‌طور مطلق بگوییم حق این است و دیگری باطل. درحالی‌که ما شر مطلق که نداریم. ولی خیر مطلق داریم، خداوند است. من دوست داشتم این را بین آدم‌هایم پخش کنم. در زندگی واقعی هم همین‌طور است. شما از دشمنتان هم یک خاطره خوش دارید. برای من شر امر مطلقی نیست. هیچ‌وقت یک بدی مطلق را در زندگی‌ام ندیدم. ولی خوبی محض دیدم. درحالی‌که شما از تلخی فیلم می‌پرسید، باید بگویم من خیلی آدم امیدواری هستم. شاید ایمان من در مسیر رنج تعریف می‌شود. یکی از دلایلش این است. دوست دارم به تماشاگر بگویم بیا، در این مسیر بیشتر گیرت می‌آید. من از تماشاگر منفعلی که می‌خندد و بی‌خیال است و می‌خواهد خستگی در کند… نمی‌دانم شاید هنوز جوانم. ولی دوست ندارم آدم‌ها منفعل باشند. دوست ندارم آدم‌ها تن بدهند. دوست دارم آدم‌ها انتخاب کنند. دوست ندارم آدم‌ها انتخاب شوند. دوست ندارم کارگردان به ایده‌ای فکر کند، و بگوید این می‌فروشد و برود و بفروشد. یعنی انتخاب شدند آدم‌ها. من اگر تماشاگر فیلمم را نبیند، یا بدش بیاید و فحش دهد، کمااین که اتفاق هم می‌افتد، ناراحت نمی‌شوم. الزامات زندگی ما با هم متفاوت است. تجربه‌هایمان با هم متفاوت است. هیچ‌وقت نمی‌توانم به شما بگویم باید فیلم مرا دوست داشته باشید. من به دوست شما احترام می‌گذارم و برای ایده‌اش خیلی احترام قائلم. برای این‌که تجربه‌های ما با هم فرق می‌کند.

سعی نکردید فیلم اکران عمومی بگیرد، به جای نمایش صرف در گروه هنر و تجربه؟

من دوست دارم مردم فیلمم را ببینند. معلوم است که دلم می‌خواست آدم‌های بیشتری فیلم را ببینند. اما گیشه و چیزهای دیگر نه در تخصص من است و نه چیزی درباره‌اش می‌دانم. اما این که در هنر و تجربه اکران می‌شود، فکر می‌کنم فیلمم‌ های‌لایت می‌شود. به تماشاگرش دروغ نمی‌گوید. بگوید بیا من می‌خواهم تجربه خودم را به تو نشان دهم. آدمی که می‌رود این فیلم را ببیند، انتخاب می‌کند. دوباره برمی‌گردم به بحث قبلی. چون من خودم فیلم‌های هنر و تجربه را می‌بینم، در سالن‌ها شاهد هستم که آدم‌ها انتخاب کرده‌اند. یعنی هر اتفاقی بیفتد، آدم‌ها جیغشان درنمی‌آید. اگر شما یک پلانی بگذاری که شش دقیقه باشد، جیغ نمی‌زنند. نگاه می‌کنند. چون انتخاب کرده‌اند. نه این‌که تماشاگر هنر و تجربه را از تماشاگر عام به شکلی توهین‌آمیز جدا کرده باشم. نه. این واقعا یک تقسیم‌بندی است، که ما در جامعه‌شناسی هنر هم داریم. در محصول نهایی صنعت فرهنگ اتفاقات متفاوتی رقم می‌خورد که درنهایت مشتری خودش را دارد. در هنر و تجربه مردم می‌دانند با چه طرف هستند. از این موضوع راستش خوشحالم. احساس می‌کنم هر دویمان داریم به هم احترام می‌گذاریم. من می‌گویم یک چیز تازه تجربه کردم و مخاطب می‌گوید من می‌آیم تجربه‌ات را می‌بینم. خیلی مشخص است. همه چیز تعریف شده است. برای من با این رویکرد جذاب است.

ماهنامه هنر و تجربه

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظرات شما

  1. کاوه قنبری
    ۳۰, تیر, ۱۳۹۶ ۴:۵۵ ب٫ظ

    ممنونم بابت مصاحبه من خودم یک تهیه کننده وکارگردان هستم وازخانم ثقفی هم تشکرمیکنم واقعن دست مریضابابت ساخت بیوگرافی

نظر شما


آخرین ها