«بیدار شو آرزو» به کارگردانی کیانوش عیاری، پس از ۱۳ سال در گروه سینمایی هنر و تجربه اکران شد. فیلمی که به زلزله بم و ابعاد این فاجعه میپردازد. کیانوش عیاری، درست یک هفته بعد از وقوع زلزله بم در پنجم دی ماه سال ۸۳، ساخت سریال «روزگار قریب» را تعطیل کرده و به همراه گروهش به بم میرود تا فیلمی بسازد که اگرچه مولفههای سینمای او را در خود دارد، اما هدف متفاوتی را دنبال میکند. سینماسینما، سیدرضا صائمی: او در گفتوگوهای مختلف ازجمله در این گفتوگو تاکید کرده است که این فیلم را بیشتر برای مسئولان ساخته تا آب خوش از گلویشان پایین نرود و با تماشای آن به فکر چارهاندیشی برای جلوگیری از آسیبهای جانی و مالی ناشی از زلزله بیفتند. فیلم، بسیار تلخ و تاثیرگذار است و یکی از دلایل عدم اکران آن همین بود که فیلمساز نگران بود تلخی بیش از حد آن، مخاطب را آزار دهد. جالب اینکه «بیدار شو آرزو» زمانی اکران میشود که نهتنها در کرمانشاه شاهد زلزله و آسیبهای آن بودیم، که پای زلزله به تهران و برخی شهرهای دیگر هم کشیده شد و یک ترس و دغدغه عمومی در جامعه نسبت به این بلای طبیعی به وجود آمد. شاید با توجه به زمینه اجتماعی که حول سوژه فیلم شکل گرفته، تماشای آن در زمان کنونی تاثیرگذارتر باشد. حالا خود عیاری هم نگران تلخی و زهر این فیلم برای مخاطب نیست و توصیه میکند همه آن را ببینند. با کیانوش عیاری درباره این دلایل و چگونگی ساخت «بیدار شو آرزو» گفتوگو کردیم.
آقای عیاری، همین الان که دارم با شما گفتوگو میکنم، تلخی تماشای فیلم هنوز در من تهنشین نشده و بعید میدانم این حس در مخاطبان دیگر شکل نگرفته باشد. انتقال و القای این حس به مخاطب از یک سو نشان از موفقیت فیلم در انتقال پیام و حسوحال تراژیک آن به تماشاگر دارد، اما این سوال را هم پیش میکشد که حد و مرز واقعگرایی در بازنمایی یک فاجعه تا کجاست؟ آیا فیلمساز حق دارد برای نمایش عمق تلخی یک فاجعه، روح و روان مخاطب را به چالش بگیرد؟ این سوال برای من از این حیث اهمیت بیشتری مییابد که ظاهرا خود شما یکی از دلایل اکران نشدن «بیدار شو آرزو» در این ۱۳ سال را نگرانی از تلخی بیش از حد فیلم عنوان کردید.
مسلما آزردن مخاطب کار جذابی نیست، اما شاید برای اولین بار بود که در دوران فیلمسازی خودم یک هدفی کاملا مشخص و فراتر از خود فیلم داشتم. به این معنی که فکر میکردم چطور کشوری که روی گسل قرار دارد و طبق گفتهها ۷۵۰ گسل دارد که ۱۲۰ تای آن خطرناک است، هیچ برنامه و سیاست محسوسی برای پیشگیری از خطرات احتمالی درباره آن ندارد. این دغدغه همیشه با من بود و زلزله بم، بهانهای شد تا از سینما به طرح و بیان دغدغه خود، که البته یک نگرانی و دغدغه عمومی هم هست، بپردازم. درواقع بر این گمان بودم و هستم که شاید این فیلم بتواند یک تلنگری بهویژه برای مسئولان باشد تا چارهای بیندیشند. به این فکر میکردم این فیلم سالی یک بار حتی بهزور برای نمایندگان مجلس به نمایش گذاشته شود تا بتواند نقش موثری در توجه مسئولان برای پیشگیری از این فاجعه پنهان که هر از چند گاهی آشکار میشود، داشته باشد. هر بار زلزلهای رخ میدهد، یک تکاپویی از بالا تا پایین شکل میگیرد و همه به نوعی وارد میدان میشوند تا کمکرسانی کنند، اما چند ماه بعد فراموش میشود، تا زلزله بزرگ بعدی اتفاق بیفتد. وقتی سال ۸۳ این فیلم در جشنواره فیلم فجر نمایش داده شد، در دو بخش داخلی و بینالمللی جایزه گرفت. شب اولی که من روی سن تالار وحدت رفتم، تعدادی از مسئولان مثل وزیر فرهنگ و ارشاد و فرمانده نیروی انتظامی حضور داشتند. در آنجا جملهای گفتم که کاملا به آن اعتقاد داشتم. گفتم این فیلم برای اکران عمومی یا عرضه به جشنوارهها ساخته نشده، بلکه قصد من این بوده که به واسطه این فیلم، آب خوش از گلوی مسئولان مرتبط با حوادث غیرمترقبه پایین نرود. واقعیت این است که برای اولین بار در زندگی سینماییام فیلمی ساختم که مخاطب من مسئولان بودند نه مردم.
فکر میکنید به هدفتان رسیدید؟
نه متاسفانه! این کشتی به گل نشست و تلاشهای من برای تاثیرگذاری بر مسئولان به نتیجه نرسید.
به نظرم نه شما، که برخی مدیران و مسئولان سینمایی باید زمینه و بستری فراهم میکردند تا مسئولان مربوطه این فیلم را ببینند. بعید میدانم کسی فیلم را ببیند و متاثر نشود.
همیشه فکر میکردم که این فیلم از خود زلزله تلختر است، چون تمرکز بر حوادث آزاردهنده که در یک زلزله رخ میدهد، آن هم به صورت پیدرپی در یک فیلم، میتواند میزان و قدرت تاثیرگذاری آن را مضاعف کند. بااینحال وقتی دیدم که بعد از ۱۳، ۱۴ سال آن اتفاقاتی که در ذهن من بود و هدفم از ساخت این فیلم بود، رخ نداد، وقتی خبر اکرانش را شنیدم، مخالفت نکردم.
ظاهرا بعد از ساخت فیلم هم خود شما خیلی پیگیر اکران نبودید؟
درست است. به این دلیل که ما درگیر ساخت و تصویربرداری سریال «روزگار قریب» بودیم. اصلا وسط ساخت همین سریال بود که زلزله بم رخ داد و ما کار را تعطیل کردیم و به همراه گروه به بم رفتیم تا فیلم را کلید بزنیم. زلزله بم یکی از بزرگترین و آسیبپذیرترین زلزلههای ایران بود که یک شهر تقریبا به شکل کامل ویران میشود و یک دلشکستگی فراگیر و سوگ ملی ایجاد کرد که من هم یکی از آنها بودم. این تاثر به حدی بود که در شش یا هفتمین روز پس از وقوع زلزله عازم بم شدیم و حتی به این هم فکر نمیکردم که تلویزیون ممکن است با تعطیل شدن ساخت سریال مخالفت کند. خوشبختانه تلویزیون هم نگاه همسو با ما داشت و مانعی برای توقف موقت سریال به وجود نیامد. ما در طول ساخت این فیلم سه بار به بم رفتیم و هر بار حدود ۲۵ تا ۳۵ روز آنجا بودیم. علت بازگشتهای ما هم بهخاطر مسائل مالی بود و هم بهخاطر وضعیت روحی عوامل فیلم که فشار روحی شدیدی را تحمل میکردند و نیازمند به یک رفرش و تجدید قوای روانی بودند. واقعا شوخی نبود. دائم با صحنههای تلخ و دلخراشی در بم مواجه میشدیم که بالطبع در وضعیت روحی و روانی عوامل و بازیگران تاثیر مخربی میگذاشت و یکی از سختیهای تولید فیلم همین مسئله بود.
البته این تجربه تلخ از حیث بازیگری و بهاصطلاح درآمدن حسوحال موقعیت و شخصیتهای قصه میتوانست کمککننده باشد، به این معنا که دو بازیگر اصلی فیلم، مهران رجبی و بهناز جعفری، با درک واقعی موقعیت زلزله و آوارگان و همذاتپنداری با آنها، این تاثر را به شکل طبیعیتری در بازی خود به کار گرفتند و بر باورپذیری آن افزودند.
بله موافقم. طبیعتا درک مستقیم یک موقعیت یا تجربه انسانی برای بازیگری که قرار است آن موقعیت و تجربه را بازنمایی و بازسازی کند، عامل یاریبخش است و به اجرای بهتر نقش کمک میکند. اما نکته دیگری هم که در این ارتباط باید به آن اشاره کنم، این است که آقای مهران رجبی چه در پشت صحنه و چه در غالب نقشهایی که بازی کرده، بهعنوان انسان شوخطبع و طناز شناخته میشود. اما در این فیلم چنان قدرتمندانه نقش یک مرد آواره و مصیبتدیده را بازی کرد که هیچ مخاطبی به ذهنیت و تصویری که از او در حافظهاش بهعنوان بازیگر طنز یا شخصیتی شوخطبع داشت، رجوع نکرد. این ویژگی در نقش حبیب، هم به توانمندی ایشان بهعنوان بازیگری برمیگردد که میتواند از عهده نقشهای متفاوت بربیاید و هم اینکه فضای سنگین فاجعه در بم ایشان را هم بهعنوان یک انسان بهشدت متاثر کرد و این تاثر هم به کمک بازنمایی نقش آمد.
یکی از مسائل فرامتنی که درباره «بیدار شو آرزو» اتفاق افتاده، زمان اکران آن است. فارغ از مسائل مربوط به جامعهشناسی اکران، تقدیر تاریخی آن به گونهای بوده که بعد از ۱۳، ۱۴ سال که به نمایش درآمد، باز هم جامعه درگیر مسئله زلزله بود. از یک طرف زلزله کرمانشاه را داشتیم و از طرف دیگر زلزله نیمبند تهران هم موجب یک ترس و هراس عمومی در بین مردم شد و درواقع سوژه فیلم شما را به یک دغدغه عمومی بدل کرد. جالب اینکه اکران این فیلم با سالگرد زلزله بم در پنجم دی ماه هم عجین شد. قطعا این عوامل فرامتنی میتواند در توجه و تمرکز بیشتر مخاطب به این فیلم موثر باشد. بااینحال به نظر شما چقدر یک فیلم سینمایی، تاریخمند است و فروش یا توجه مخاطب به آن، به زمان اکران فیلم و زمینههای اجتماعی قصهاش وابسته است؟ مثلا اگر «بیدار شو آرزو» در همان سال ۸۳ اکران میشد، بیشتر مورد توجه قرار نمیگرفت، با توجه به اینکه خاطره زلزله بم در ذهن مخاطب تازهتر بود؟
خوشبختانه در ارتباط با این فیلم، گذر زمان تاثیر چندانی در درک و برداشت یا میزان و قدرت تاثیرگذاری آن نگذاشته و دوستانی که فیلم را دوباره و در سینما دیدند، معتقد بودند که فیلم هنوز سرپاست و بهاصطلاح تاریخ مصرف آن تمام نشده است. اما وقتی اکران آن با زلزله دیگری مثل زلزله کرمانشاه مواجه میشود، قطعا میتواند کاراتر شود و ضریب نفوذ آن بر مخاطبان افزایش یابد. بااینحال این فیلم در شرایط کنونی نیاز به تبلیغ دارد. به نظر من استثنا گروه هنر و تجربه باید برای تبلیغ این فیلم تلاش کرده و حمایت ارگانهایی را که میتواند به فراگیرتر شدن این فیلم کمک کند، جلب کند. نه اینکه کارگردان آن باشم یا انگیزه اقتصادی داشته باشم. اتفاقا جنبه اقتصادی این فیلم را کنار بگذارند و فقط به دلیل ضرورتی که تماشای این فیلم از حیث سوژه دارد که من آن را یک مسئله ملی میدانم، درباره این فیلم تبلیغ صورت بگیرد. نمونهاش را در همین زلزله خفیف تهران دیدیم که بر اثر یک لرزه، مردم دچار چه ترس و اضطرابی شدند. به نظر من عجیب است که مسئولی پیدا شود که زلزله اخیر تهران را به بوته فراموشی بسپارد و خطر آن را جدی نگیرد. تاکید من بر تبلیغ فیلم با همین انگیزه اطلاعرسانی و آگاهیبخشی است تا هم مردم و هم مسئولان نسبت به خطر زلزله هشیار باشند. زلزله در تهران بدون شک یک فاجعه بزرگ جهانی خواهد بود. وقتی دکتر عکاشه که متخصص در این رشته هستند، میگویند زلزله در تهران تا هفتمیلیون کشته خواهد داد، تن آدم میلرزد و اصلا این اتفاق در مخیله بشر نمیگنجد که یک زلزله به اندازه یکسوم کشتار جنگ جهانی اول و دوم قربانی بگیرد. من در افتتاحیه فیلم «بیدار شو آرزو» در موزه سینما گفتم که تهران باید یک شهر برقی شده و گاز از آن برچیده شود، چون انفجار ناشی از گاز در زلزله احتمالی تهران بسیار خطرناک است و چه بسا بیشتر از خود زلزله کشته بگیرد. هفت تا هشت سال پیش دوستانی از وزارت مسکن به من مراجعه کرده بودند و گزارش ژاپنیها را که به سفارش دولت آقای احمدینژاد انجام شده بود، به من نشان دادند و با توجه به اینکه من فیلم «بیدار شو آرزو» را ساخته بودم، پیشنهادی برای ساخت فیلم دیگری با توجه به این گزارش داشتند که من به دلیل گرفتاریهایی که آن زمان داشتم، نپذیرفتم. ضمن اینکه ایدهای برای تبدیل آن به فیلم نداشتم. این دوستان وزارت مسکن در آن گزارش ۱۰۰۰ صفحهای، پژوهشی را به من نشان دادند که در آن نوشته شده بود در زلزله تهران تا قدرت ۵/۵ ریشتر، در ۲۰ ثانیه اول ۵/۱ میلیون نفر کشته خواهند شد و در سه روز بعد به دلیل انفجار گاز و انسداد در کمکرسانی این تعداد به ۵/۴ میلیون نفر خواهد رسید. ضمن اینکه تاکید شده بود زلزله تهران قرار نیست که ۵/۵ ریشتری باشد، چون چیزی حدود ۳۰، ۳۵ سال از سیکل طبیعی زلزله تهران گذشته و این یعنی فشردتر شدن و خطرناکتر شدن گسلها که به زلزله با ریشتر بالاتری منجر خواهد شد. ژاپنیها در این گزارش تاکید کرده بودند که اگر این زلزله رخ دهد، شاید بشر در هشت قرن بعد هم شاهد چنین فاجعه بزرگی نباشد! پایان این گزارش هم نوشته شده بود که تهران باید به صورت مطلق تخلیه شود. خب شما ببینید که عمق فاجعه تا کجاست و ما در کجا ایستادهایم؟ آیا آمادگی مقابله با این زلزله مهیب را داریم؟ آیا مسئولان ایمنسازی و مقاومسازی در برابر خطر زلزله را پی میگیرند؟ و… تاکید من بر تبلیغ و تماشای این فیلم برآمده از همین دغدغههاست. دو سال پیش یک خبر کوتاه به اندازه قوطی کبریت در صفحه آخر روزنامه شرق از دکتر عکاشه خوانده بودم که فعالترین و خطرناکترین گسلهای فعلی ایران، گسل شمال تهران و شمال تبریز است. خب یکچنین خبری به جای اینکه تیتر اول همه روزنامهها و رسانهها شود، به اندازه یک قوطی کبریت در پایین صفحه آخر روزنامه شرق منتشر میشود. شاید این کار روزنامه شرق عمدی نبوده و بر اساس یک سیاست مشخصی صورت گرفته باشد…
اتفاقا یک دیدگاهی هم وجود دارد که برخلاف نگاه شما و انگیزه شما از ساخت فیلمی مثل «بیدار شو آرزو» است. به این معنا که آنها معتقدند نباید مردم را دچار ترس و هراس از زلزله کنیم و حتی برخی از این اخبار را نوعی شایعهسازی میدانند.
به یک شرط من این نگاه یا توصیه را میپذیریم، که دلخوش باشیم که همان مسئولانی که نگران شایعهسازی درباره زلزله و رعب و وحشت در بین مردم هستند، اقداماتی در جهت مقاومسازی و پیشگیری از خطرات زلزله انجام دهند. در سالهای اخیر نوسازیهای در سطح تهران در حال رخ دادن است، ولی من اصلا در کتم نمیرود چرا باید این نوسازیهای با این سرعت انجام شود. آیا این نوسازیهای اصولی انجام میشود و آیا این ساختمانهایی که مثل قارچ در حال رشد است، ضدزلزله است یا خیر؟ ببینید، همین بحثهایی که ما به بهانه این فیلم درباره زلزله کردیم، میتواند بهعنوان پیامد تماشای این فیلم در بین مسئولان و مردمی که فیلم را میبینند نیز رخ دهد و تلنگری شود برای اینکه بالاخره ما با یک بحران و فاجعه احتمالی که درصد احتمالش کم نیست، مواجهیم و باید برای آن کاری بکنیم. هدف من از ساخت فیلم نیز همین بود؛ اینکه یک تکانی بخوریم و پیش از وقوع زلزله خودمان بلرزیم و تا جایی که امکان دارد و میتوانیم، از تحقق یک فاجعه و دامنه آسیبهای آن بکاهیم.
پس با این حساب آقای عیاری، اکنون مثل ۱۳ سال پیش دیگر فکر نمیکنید و معتقدید تماشای این فیلم با همه تلخیهایش ضروری است؟
بله، من در آن زمان فکر میکردم نباید مخاطب را بهخاطر تلخی عریان فیلم آزار داد. ببینید، آن موقع ما به دلیل بیپولی حتی کار را تعطیل کرده بودیم و سازمان هلال احمر، از یکی از صندوقهایش ۵۰ میلیون تومان برای ساخت فیلم کمک کرد. تصور ما این بود که قرار نیست که این ۵۰ میلیون را مثلا از طریق فروش فیلم برگردانیم. آقای دکتر نوربالا، رئیس سازمان هلال احمر، هم در گفتوگوهایی که داشتیم، گفته بود که این مبلغ مثل مهریه میماند؛ کی داده و کی گرفته، و همین جمله هم تصور ما را پررنگتر کرده بود. ولی بعد از رفتن دکتر نوربالا از مدیریت این سازمان، هلال احمر این پول را از حلقوم من بیرون کشید! من مجبور شدم فیلم را با قیمت نازل و بدون محاسبه دریافت خودم از آن بهعنوان نویسنده، تهیهکننده، کارگردان و تدوینکننده فیلم، به بنیاد سینمایی فارابی واگذار کنم که زیر دین هلال احمر نباشم و خودشان یک جوری ماجرا را حل کنند و به توافق برسند. خب، وجود این مشکلات و اتفاقاتی که رخ داد و البته نگاه و تحلیل برخی که این فیلم را به نوعی مصداق سیاهنمایی میدانستند هم مزید بر علت شد که با نگاه من که تماشای فیلم ممکن است مخاطب را بیازارد و اساسا این فیلم را بیشتر به قصد هشدار به مسئولان ساخته بودم نه مردم، همراه شد و مجموعه این عوامل تاثیر گذاشت تا فیلم در زمان خودش اکران نشود. اکنون من خیلی خوشحال هستم که دوستان گروه هنر و تجربه زمینه اکران و نمایش این فیلم را فراهم کردهاند و چه بسا اگر این اتفاق نمیافتاد، بعید میدانم پخشکننده حاضر به پذیرش این ریسک میشد که فیلم را بعد از ۱۳، ۱۴ سال اکران کند. یک نکتهای را هم عرض کنم که در آن زمان آقای صانعیمقدم مسئول نظارت و ارزشیابی وزارت ارشاد بودند که در دومین یا سومین روزی که در بم بودیم، با من تماس گرفتند و گفتند که در جلسه دیشب هیئت دولت، آقای خاتمی به وزیر ارشاد توصیه کردند که با توجه به فاجعه ملی بم یک فیلم سینمایی بسازید. وزیر هم با تفاخر میگوید ما الان یک هفتهای هست که شروع به ساخت این فیلم کردیم. درواقع یک سوءاستفادهای از ساخت این فیلم در آن دوره صورت گرفته و وزیر ارشاد وقت پز میدهد و میگوید ما این کار را شروع کردیم، اما در عمل هیچ حمایتی از فیلم اتفاق نمیافتد. درحالیکه یک کارگردان بر اساس دلشکستگی خودش به دل فاجعه رفت و زحمت ساخت فیلم را به جان خرید. نهتنها هیچ حمایتی صورت نگرفت، که کلی هم فشار به ما وارد شد، حتی آقای مهران رجبی بهخاطر اینکه پشت آن چک ۵۰ میلیون را امضا کرده بود، تهدید شد که ما چک را به اجرا میگذاریم و فلان فلان میکنیم. جالب اینکه شنیدم چند روز دیگر قرار است هلال احمر از من یک مراسم قدردانی برگزار کند. همه این عوامل دست به دست هم داد و بیمیلی من هم مزید بر علت شد تا فیلم در زمان خودش اکران نشود. شاید بیمیلی من نبود.
با وجود این مشکلاتی که به آن اشاره کردید، ازجمله مشکل تولید که بههرحال باید در مناطق زلزلهزده حضور پیدا میکردید، اما این امتیاز را هم داشت که از صحنههای واقعی ویرانیها و خرابیهای زلزله در فیلم استفاده کنید و قصه را در دل واقعیت به تصویر بکشید. این ویژگی به مستند شدن آن هم کمک کرده است. آیا صحنههای بازسازیشده هم در فیلم داشتید؟
بله. مثلا صحنههای مربوط به زیر آوارها را در تهران فیلمبرداری کردیم و آن موقعیت آوار و خرابی را درواقع بازسازی کردیم، یا صحنههای مربوط به درمانگاه جدید بم در ساختمان مرکزی هلال احمر در تهران فیلمبرداری شده است. نکتهای که در این فیلم خیلی مهم است، این است که در آن پلان مستندی وجود ندارد و تمام صحنهها ساخته شده است. ممکن است ویرانهها و صحنههایی که از آوار میبینیم، واقعی باشد، اما از لحاظ ساختاری هم صحنهها فیلمبرداری شده و بازسازی واقعیت بوده است. جالب اینکه جشنوارهای در کرواسی که جشنواره معتبری در سینمای مستند است، این فیلم را بهعنوان یک فیلم مستند برای بخش مسابقه انتخاب میکنند که سه، چهار روز قبل از شروع فستیوال یک منتقد معروف آمریکایی، خانم دبورا یانگ، که از این ماجرا مطلع میشود، به مسئولان جشنواره میگوید که این یک فیلم سینمایی است که بازیگر دارد و با اشاره به خانم جعفری و آقای رجبی آنها را قانع میکند که این یک فیلم مستند نیست. اما آنها با ارجاع به برخی از صحنههای فیلم استدلال میآورند که امکان ندارد این صحنهها ساختگی باشد. از شبکه زد.دی.اف آلمان هم که مرا برای مصاحبهای دعوت کرده بودند، در هتل هیلتون به من میگفتند که این پلانها نمیتواند ساختگی باشد و واقعی است.
به نظر من این نقطه قوت فیلم محسوب میشود که بازسازی صحنهها به قدری به واقعیت نزدیک است که مخاطبان گمان کنند مستند و عین واقعیت است…
دقیقا. به نظر من هم این از نقاط قوت فیلم محسوب میشود. اینکه بتوانی بازسازی صحنهها را نعلبهنعل واقعیت، بازنمایی کنی، سویه رئالیستی فیلم را پررنگ کرده و آن را مستندگونه میکند. این رئالیستی بودن به این دلیل بیشتر به چشم میآید که خود قصه برگرفته از یک واقعیت است؛ یک واقعیت طبیعی به اسم زلزله. من خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاده است.
ولی آقای عیاری، در برخی صحنهها مثلا جایی که حبیب در مینیبوس نشسته و به بیرون نگاه میکند، صحنههای مربوط به بیرون از قاب شیشه مینیبوس مثل کمکرسانیها به مردم به نظر میرسد که از فیلمهای آرشیوی واقعی یا گزارش خبری درباره زلزله استفاده شده است.
نه، ما هرگز از هیچ فیلم و گزارشی در فیلم استفاده نکردیم و همه آن صحنهها بازسازی شده است. ببینید، وقتی ما پا به عرصه فیلمبرداری گذاشتیم، خجالت کشیدیم که روزهای اول را جلوی مردم بم فیلمبرداری کنیم. به همین دلیل سعی کردیم ابتدا صحنههای خلوتتر مثل صحنههای اول فیلم را که خانم جعفری از زیر آوار بیرون میآید، بگیریم، بعد به سراغ صحنههایی برویم که در محیطهای شلوغتر باید تصویربرداری شود. سفر اول ما که حدود ۲۵ تا ۳۰ روز بود، وقف صحنههایی میشود که ما دور از مردم بم بودیم. در سفر دوم کمکم شروع کردیم به اینکه به خیابانها و خود شهر هم بپردازیم. اما صحنههای شهری را بازسازی کردیم، نه اینکه از اتفاقاتی را که در آنجا در حال رخ دادن بود، مثل کمک امدادگران به مردم که شما اشاره کردید، فیلمبرداری کرده و به فیلم الصاق کنیم.
من از این بابت میگویم که جنس و کیفیت تصویر این صحنهها متفاوت است. صحنههای بیرونی که مربوط به کمکرسانی و اهدای آذوقه و پتو به زلزلهزدگان است، با تصویری که از مهران رجبی در مینیبوس میبینیم، یا با صحنههای دیگر فیلم از لحاظ بافت و کیفیت تصویر متفاوت است.
من بعید میدانم که تمایز کیفی در تصویر وجود داشته باشد. البته با این صحبت شما یک بار دیگر باید این سکانس را ببینم. البته به دلیل اینکه ۱۳ سالی از فیلم میگذرد، برخی از جزئیات در ذهنم نیست. اما احتمال میدهم که این صحنه با دوربین دیگری فیلمبرداری شده باشد که موجب این تمایز در کیفیت تصویر شده، اما مطمئنا من از هیچ فیلم و گزارش آرشیوی در فیلم استفاده نکردم.
تصور من این بود که برخی از این صحنهها از تصاویر واقعی درباره امدادرسانی یا وضعیت آوارگان به فیلم الصاق شده تا در پس آن نکته دیگری از رویکرد شما به قصه فیلم را شرح دهم. به این معنا که به نظر میرسد در «بیدار شو آرزو» آنچه برای شما بهعنوان کارگردان اهمیت داشته، بیش از آنکه روایت خود درام باشد، تراژدی زلزله و هولناکی این فاجعه بوده و برای تمهید از صحنههای مستند هم استفاده کردید.
البته این نکته که میگویید برجسته کردن تراژدی فیلم و اولویت آن نسبت به درام در فیلم بوده، کاملا درست است و به نظرم تحلیل خوبی از فیلم است. اما برای تحقق این هدف از هیچ فیلم و گزارش مستندی استفاده نکردم و همه صحنهها بازسازی شده است، ازجمله صحنههای مربوط به امداد و کمکرسانی به مردم بم.
به همین دلیل معتقدم «بیدار شو آرزو» یک فیلم ضدقصه به معنای متعارفش نیست، چون شاهد داستانکهایی در فیلم هستیم که به هم ربط پیدا میکند. اما یک قصه با ساختار مشخص دراماتیک ندارد و این داستانکها، صرفا زمینه و بستری ایجاد میکنند تا در پس آن خود فاجعه و سویه مستندگونه آن برجسته شده و به هدف فیلم بدل شود.
بگذارید یک قصهای را برای شما تعریف کنم. در سال ۵۷ و در پی زلزله طبس، یک اتفاقی افتاد که البته من چند بار در مصاحبههای مختلف آن را گفتم، که پیرمردی بر تلی از خاک و ویرانی نشسته بود و با حالت مغموم به این آوارهای تلنبارشده نگاه میکرد. این صحنه در ذهن من چنان حک شده که همواره در گوشه ذهنم به این فکر میکردم که روزی فیلمی بسازم و این تراژدی طبیعی و انسانی را به تصویر بکشم. وقتی زلزله رودبار پیش آمد، حس میکردم با توجه به شرایط و موقعیتی که وجود داشت، اگر بروم و فیلم بسازم، در زمره آدمهای فرصتطلب قرار خواهم گرفت. البته آقای کیارستمی فیلم خوب «زندگی و دیگر هیچ» را آن زمان ساختند و بههیچوجه هم در زمره افراد فرصتطلب قرار نگرفتند و به نظرم اقدام درستی انجام دادند. ولی من آن زمان برای ساخت فیلم از درون با خودم به تفاهم نرسیده بودم. یا مثلا در همین زلزله بم تصویری از پدری دیدم که در دو طرف شانههایش فرزندانش را که مرده بودند، قرار داده بود و عکس تکاندهندهای بود. همه این صحنهها در ذهنم بود و دوست داشتم در فیلمی درباره زلزله آن را بیاورم، که همانطور که دیدید، صحنه مربوط به این پدر در فیلم بازسازی شده است. همچنین قصه خواهری که از زیر آوار بیرون میآمد و برای خواهر دیگرش که زیر آوار گرفتار شده بود، آب و خرما میبرد، که باز هم این صحنه را در فیلم داریم. مجموعهای از این اتفاقات با قصه معلمی که از شمال آمده بود و خانم جعفری نقش آن را بازی کرد، یا مرد زندانی با بازی مهران رجبی که خانوادهاش زیر آوار جان باختند، در هم ادغام شد تا قصهای شکل بگیرد که بتوان از ظرفیت آن برای بازنمایی تراژدی این فاجعه استفاده کنم. درواقع غصه بزرگی در فیلم وجود دارد که آنقدر هولناک است که قصه را هم تحت تاثیر خود قرار میدهد و بالطبع مخاطب را. لذا من تلاش کردم تا هولناکی و تلخی این غصه زیر پوست قصه مدفون نشود و تراژیک بودن زلزله را بهدرستی به تصویر بکشد و ملموس کند.
یکی از مصادیق و دلایل این سخن را میتوان در شخصیتپردازی آدمهای قصه ردیابی کرد. مثلا اینکه خانم معلم چرا از شمال به این منطقه آمده و چه گذشتهای داشته است، یا مهمتر از همه اینکه چرا حبیب در زندان به سر میبرده. حتی وقتی خانم معلم هم از او میپرسد چرا زندان بوده، پاسخی نمیدهد. درواقع قصد شما این بوده که مخاطب بیش از اینکه درگیر قصه این آدمها شود، غصه این آدمها را در آن موقعیت بغرنج و تراژیک زلزله حس کرده و از طریق این همذاتپنداری، عمق فاجعه را بیشتر درک کند.
دقیقا همینطور است. ببینید، وقتی در یک فیلم کوشش زیادی باشد برای اینکه شخصیت چه عقبه و گذشتهای داشته است، شاید به دلیل این نگرانی است که مبادا در فیلم کاستی و ضعفی از حیث مصالح داستانی و منطق درام وجود داشته باشد. اما در این فیلم من این نگرانی را نداشتم، برای اینکه همانطور که خودتان بهدرستی این موقعیت را تشریح کردید، نمیتوانست نکته حائز اهمیتی باشد، چون مثلا اینکه حبیب به چه دلیلی در زندان است، کمکی به تحلیل و دریافت پیام اصلی فیلم نمیکند. لذا یک ابهام نیست، بلکه اطلاعات غیرضروری است که به بسط درام یا رمزگشایی از گره آن کمکی نمیکرد. آنچه برای من مهم بود و اگر در آن زمینه اطلاع لازم را نمیدادم منجر به ابهام در قصه میشد، خود زلزله و تجربه هولناک آن بود. اینکه ابعاد این فاجعه چقدر میتواند دردناک باشد.
بااینحال میتوان مثلا از موقعیت حبیب بهعنوان یک زندانی تفسیر نمادین مرتبط با زلزله هم داشت. مثلا برای خود من واجد این موقعیت نمادین بود که زلزله موجب خرابی دیوارهای زندان و فرار زندانیان شد، اما این فرار یک رهایی و آزادی نبود، بلکه پشت ریزش این دیوارها، مصیبت و آوارگی ناشی از مصیبت زلزله بود. انگار زندانیان با فرو ریختن دیوار آزاد نمیشدند، بلکه در زندان بزرگتری از درد و مصیبت و رنج گرفتار میشدند، که زلزله برای آنها رقم زده بود.
خب این حق شماست که بهعنوان مخاطب یا منتقد، تعابیر و تفسیرهای خود را از موقعیتهای واقعی یا نمادین فیلم داشته باشید و من از این بابت خوشحالم که فیلم قابلیت این تفسیرها یا نشانهشناسیها را دارد. اما در ذهن و فکر من این تفسیر نمادین وجود نداشت و من بیشتر به نمایش ابعاد فاجعه بهویژه در بعد انسانی آن فکر میکردم؛ به تاثیرات روحی و روانی که این فاجعه میتواند بر سر آقا حبیب و امثال او بیاورد.
اتفاقا یکی از سوالات من درباره بازنمایی واکنش روحی و روانی آقا حبیب به مصیبتهای زلزله بود. به نظر میرسد شاهد یک نوع دوگانگی یا دو قطبی شدن در او از حیث رفتارشناسی هستیم. یک جاهایی مخاطب شوک و بهتی را که در او به وجود آمده، کاملا حس میکند. مثلا صحنهای که دخترش را زیر آوار پیدا میکند، یا زمانی که قرار است به کمک خانم معلم، جنازه آنها را غسل بدهد. اما در صحنههای بعد انگار به حالت طبیعی برمیگردد و بیشتر به فکر نجات کودکان دیگر است و نشانههایی از آن شوک و بهت اولیه را در او نمیبینیم. از حیث روانشناسی سوگ شاید مخاطب انتظار داشته باشد که حبیب یا خانم معلم بیش از آنی که در فیلم میبینیم، به هم بریزند و دچار آلام و شوک روحی شوند.
به قول یکی از فیلسوفان، زندگی مثل یک زخم است که به مرور زمان خوب میشود. بههرحال یک واقعیت است که گذر زمان، رنجها را التیام میبخشد، ولو اینکه کوتاه باشد. خب آقا حبیب هم مشمول این تجربه یا قانون طبیعی میشود. البته من همیشه نگران چنین منطقهایی هستم که مبادا به دلیل درام یا جذب تماشاگر یا هر دلیل دیگری، به گونهای شخصیتپردازی یا روایت کنم که به واقعبینی فیلم لطمه بزند. بااینحال باید این مسئله را هم در نظر داشت که حبیب در یک موقعیت جمعی مصیبت قرار گرفته و انگار همه بلا و بدبختیها بر سرش آوار شده. گاهی آنقدر مصیبت بزرگ و سوزناک است که انگار انسان در برابر آنها سِر و خنثی میشود. دردهای پشت هم یا دردهای عظیم حتی قدرت سوگواری را هم از انسان میگیرد. حتما دیدید کسانی را که بهخاطر یک مصیبت چنان شوکی به آنها وارد میشود که راه گریه کردن را هم بر آنان میبندد و بهاصطلاح اشکشان خشک میشود. مسئله دیگر اینکه در آن وضعیت ملتهب و آشفته که همه چیز به یک ویرانه بدل شده و حتی کسی نیست که به داد آدم برسد، فرصت و مجال سوگواری یا تاثرات روحی به شکل متعارفش هم فراهم نیست.
به این مواردی که اشاره کردید، میتوان این منطق را هم اضافه کرد که تحمل درد در مصایب جمعی کمی آسانتر است، یا آسانتر میشود. وقتی حبیب متوجه میشود افراد زیادی مثل او دچار مصیبت شدهاند و درواقع با او درد مشترک دارند، آرامتر میشود و تلاش میکند تا جایی که میتواند، کودکانی را که ممکن است زیر آوار زنده باشند، بیرون بکشد.
شاید برایتان جالب باشد که بازیگر جوانی که نقش امدادگر هلال احمر را بازی میکرد، نمونهای از همین افراد است. ایشان زمان زلزله سوار قطار بوده و از تهران به کرمان میرفته تا از آنجا با اتومبیل به بم و نزد خانوادهاش برود. اسمش محمدحسین بود. این فرد ۱۶۰ نفر از اعضای خانواده و بستگانش را در زلزله از دست داده بود، اما ما ندیدیم که یک قطره اشک از چشمانش سرازیر شود. این نه بهخاطر سنگدلی یا حتی قوی بودن او از لحاظ روحی، که به دلیل شدت فشار ناشی از مصیبت بود. وقتی درد از آستانه طبیعی خود میگذرد، واکنش انسان هم در برابر آن غیرطبیعی میشود. درواقع او داشت دوران بهتزدگی و شوک بزرگی را طی میکرد که در این حالت فرد حتی توان گریه و زاری و قدرت سوگواری را از دست میدهد. این فرد گروه ما را آنجا میبیند و من را هم میشناخت، برای همین جلو آمد و خودش را معرفی کرد. جالب اینکه دانشجوی سینما بود. ما هم به کسی که در چنین سن و سالی باشد و بتواند نقش امدادگر را بازی کند، احتیاج داشتیم. او در تلخترین دوران زندگیاش از این شانس برخوردار شد که در فیلمی بازی کند که موضوع آن فاجعهای بود که خودش آسیبدیده آن بود. درنهایت میخواهم بگویم فشار و بهت ناشی از این فاجعه را نمیتوان با یک اتفاق تلخ معمولی یکی دانست و بالطبع آدمها در این وضعیت چنان دچار شوک و بهتزدگی میشوند که رفتارهای آنها را نمیتوان پیشبینی کرد.
شاید بتوان گفت شما در «بیدار شو آرزو» هم آسیبهای انسانی را به تصویر میکشید و هم به آسیبشناسی زلزله میپردازید. ازجمله مثلا برخی رفتارهای غیرانسانی که در آنجا رخ میداد، مثل دزدی اموال مردم یا کودکانی که زنده زیر آوار بودند و توسط قاچاقچیها دزدیده میشدند.
به نظرم شب اول زلزله عجیبترین شب دنیا بود. طبق آمارها نزدیک به ۷۰۰ بچه در آن شب دزدیده شد! یا مثلا در یک کیسه زباله دست زنی که النگو داشته پیدا شد و بعد معلوم شد که سارقین چون فرصت نداشتند که النگوها را از دست این زن مرده درآورند، آن را بریده بودند تا در یک فرصت مناسب این کار را بکنند. بههرحال در کنار این فاجعه طبیعی شاهد فاجعههای انسانی هم بودیم که شاید تلختر از خود زلزله بود و فیلم از این ظرفیت زمانی و ساختاری برخوردار نبود که بتوانیم به همه آنها بپردازیم.
واقعیت این است که فاجعهای مثل زلزله واجد ظرفیتهای بالای مسائل مختلف انسانی است که میتوان آن را به درام تبدیل کرد و در دل یک قصه بهعنوان یک پرسش یا چالش انسانی به تصویر کشید. یکی از مصادیق این نگاه که برای من خیلی جذاب بود، تضادهای یک موقعیت اخلاقی و انسانی بود که در صحنه مربوط به پیدا کردن اعضای خانواده حبیب زیر آوارها شکل گرفته بود. به این معنا که حبیب از یک سو تلاش میکرد دخترش را زیر آوارها پیدا کند و نجات دهد و از سوی دیگر نگران حال مادرش بود که در گوشه دیگری از خانه زیر آوار گیر کرده بود. او دائم بین نجات مادر و دخترش در نوسان بود. گاهی به سمت مادر میرفت و با او از یک سوراخی که صدایش را میشنید، حرف میزد و گاهی به سمت جایی میرفت که گمان میکرد دخترش در آنجا مدفون شده. این صحنه درواقع بازنمایی یک موقعیت اخلاقی و پارادوکسهای آن بود که یک پرسشی از جنس فلسفه اخلاق را در ذهن مخاطب شکل میداد، که در چنین موقعیتی ابتدا باید کدام را نجات داد؛ مادر یا دختر را؟
مطمئن باشید که چنین موقعیتهای دوگانه که به قول شما یک دوقطبی اخلاقی را ترسیم میکند، در عمل خیلی اتفاق افتاد و افراد زیادی مثل حبیب در چنین موقعیتی قرار گرفتند که نمیدانستند در این وضعیت فشرده و بحرانی ابتدا کدامیک از عزیزان خود را نجات دهند. مردی تعریف میکرد که من زیر خاک بودم، سمت چپم صدای دخترم را میشنیدم و در سمت راستم صدای پسرم را، اما نمیتوانستم هیچکدام را ببینم و خودم زیر آوار گرفتار شده بودم و نمیتوانستم آنها را نجات دهم. بعد از یکی دو روز، اول صدای دخترش قطع شد و بعد از یک روز دیگر صدای پسرش. بعد از چند روز خودش را نجات میدهند. او در این حالت در عین اینکه میدانست فرزندانش زنده هستند، نمیتوانست کاری برایشان بکند و آنها را از دست میدهد. واقعا چه کسی میتواند این موقعیت دردناک را تحمل کند؟! اگر من قبل از ساخت فیلم این قصه را شنیده بودم، یک جایی برای آن در فیلم باز میکردم. بههرحال موقعیتهای دردناکی به واسطه وقوع زلزله شکل میگیرد که از خود آن هم دردناکتر است. شاید مهمترین پرسشهای فلسفی درباره انسان و اخلاق هم همیشه از دل تراژدیها برآمده و اساسا یک موقعیت فاجعهانگیز مثل زلزله میتواند سرشار از رخدادهایی باشد که به خلق و آفرینش مسائل مهم هستیشناختی و فلسفی منجر شود، اما قصد من بیشتر نمایش تجربههای تلخ و دردناکی بود که در دل یک زلزله مهیب رخ میدهد تا بیش از همه مسئولان را متوجه عمق این دردها و چارهاندیشی برای آن کنم.
عنوان فیلم از کجا ریشه میگیرد؟ چون در ابتدا ممکن است این تصور در ذهن مخاطب ایجاد شود که فیلم درباره آرزو و سرنوشت آن است، اما در همان ابتدا متوجه میشویم که آرزو مرده است. حتی میتوان تعبیر تلویحی هم از آن داشت که «بیدار شو آرزو» تاکیدی است بر اینکه حالا که زلزله همه چیز را ویران کرده است، نباید ناامید شد و زندگی ادامه دارد. گویی تاکیدی است بر بیدار ماندن رویاها و آرزوهای انسانهایی که گرفتار مصیبت زلزله شدهاند.
البته مخاطب جایز است که این تاویلها را داشته باشد، اما من از این منظر، نام فیلم را انتخاب نکردم. ما یک روز در سفر دوم یا سومی که به بم داشتیم، با پدری مواجه شدیم که سر مزار فرزندش بود و انگار داشت او را دعوا میکرد که: بیدار شو، بهت میگم بیدار شو. درواقع او از فشار بهت و شوکی که ناشی از مرگ فرزندش در زلزله بود، خشمگین بود و فرزندش را صدا میزد که بیدار شود. تماشای این صحنه موجب شد که اولا من آن را در فیلم بازسازی کنم. همانجایی که مهران رجبی به دخترش میگوید بیدار شو آرزو، که ناشی از یک بهت و فشار روحی و روانی است. دوم اینکه همین جمله را بهعنوان نام فیلم انتخاب کردم و هیچگونه تاویل نشانهشناسانهای از این عنوان در ذهنم نبود.
شاید برای همین است که فیلم با همان تلخی هم پایان مییابد و شما تمایل نداشتید مثل بسیاری از فیلمهای فاجعهمحور، حتما نشانهها و روزنهای از امید به زندگی را در فیلم بگنجانید.
دقیقا. دلیلش هم همان قصد من از ساخت این فیلم بود و اینکه آب خوش از گلوی مسئولان با تماشای فیلم پایین نرود. بااینحال میتوان نشانههایی هم از اینکه زندگی به پایان نرسیده و ادامه دارد، از پایان آن استنباط کرد. مثلا اینکه حبیب دو بار میرود و آذوقهها و کمکهایی را که رسیده، دریافت میکند و به چادرش برمیگردد.
البته این صحنه میتواند عمق تنهایی و سردرگمی یا بلاتکلیفی حبیب را هم برجسته کند. بااینحال نشانهای از تداوم جریان زندگی هم باشد. البته این مفهوم را میتوان در صحنه کلاس و برپایی دوباره آن هم نشانهشناسی کرد که خانم معلم در دل آن ویرانهها دوباره کلاس را برپا میکند و حتی روی تخته سیاه هم جملاتی درباره زندگی نوشته شده که میتوان آن را نشانههایی از ادامه حیات و امید به زندگی هم تفسیر کرد.
خب این نشانهشناسیها میتواند خوانش مخاطب باشد و در کنار آن خوانشهای دیگری هم داشت، اما من خیلی به این نگاه که بخواهم امید را در لابهلای قصهام نشانهشناسی کنم، به طراحی و اجرای این صحنهها فکر نکردم و درواقع دغدغه من در این فیلم نبوده. همانطوری که گفتم، هدف من بیشتر نمایش عمق فاجعه و تلنگر به مسئولان بود و اصلا مهم نبود که بخواهم پایان خوش یا امیدبخش برای فیلم متصور شوم. ضمن اینکه تاویلهای امیدبخش از فیلم را هم رد و انکار نمیکنم. دغدغه اصلی من هشدار نسبت به فاجعهای مثل زلزله و پیامدهای ناگوار آن بود.
با توجه به اینکه در این زمینه فیلمساز دغدغهمندی هستید و با توجه به اشارههایی که به عمق فاجعه زلزله احتمالی تهران داشتید، به ساخت فیلمی درباره زلزله تهران هم فکر کردید؟
راستش چند بار به این موضوع فکر کردم. بهخصوص سالها پیش که از وزارت مسکن به من مراجعه کردند برای ساخت فیلمی درباره زلزله. اما ذهنم نتوانست درگیر این موضوع شود. درواقع نتوانستم از دلش آن چیزی را درآورم که برای ساخت فیلمی درباره زلزله تهران لازم است. ولی این مسئله همیشه در گوشه ذهن من وجود دارد و شاید روزی که ایده مناسب و فرصت و مجال ساخت آن فراهم شود، فیلمی درباره زلزله تهران بسازم.
ماهنامه هنر و تجربه