حرف های ستاره سینمای مستقل کلاسیک آمریکا درباره کار با همسرش

جینا رولندزجینا رولندز یکی از بزرگ‌ترین بازیگران زنده است که هنوز روی پرده حضور دارد. بهترین آثار او مجموعه فیلم‌هایی بود که با شوهرش، نویسنده و کارگردان، جان کاساوتیس، ساخت و او در آنها بازی کرد. به گزارش سینماسینما، برای بزرگداشت این هنرمند و همسر فقیدش، برنامه نمایش آثار «کاساوتیس/ رولندز» در سینما متروگراف نیویورک از ١۵ تا ٢۴ جولای (٢۵ تیر تا سه مرداد) برگزار می‌شود. ما در این گفت‌وگو با رولندز- که حالا ٨۶ ساله است- در مورد کارش با کاساوتیس، فلسفه‌اش در مورد بازیگری فیلم، شرایط سینمای امروز و بسیاری مسائل دیگر صحبت کرده‌ایم.

‌ فیلم‌هایی که با جان کاساوتیس کار کرده‌اید، در میان کل فیلم‌هایتان چه جایگاهی دارند؟
باید ببینیم قرار است چندتا از فیلم‌های من با جان را نمایش بدهند؟
‌ سینما متروگراف ١٢ کار مشترک شما و جان کاساوتیس را نمایش می‌دهد: «شب افتتاحیه»، «شوهران»، «زنی تحت‌تأثیر»، «گلوریا»، «یک کودک منتظر است»، «مینی و مسکوویچ»، «بلوز بسیار دیرهنگام»، «کشتن شرط‌بند چینی»، «چشمه‌های عشق»، «سایه‌ها»، «چهره‌ها» و «دردسر بزرگ».
خب، پس چرا اسم برنامه را نمی‌گذارند ١٢ فیلم برتر من؟ [می‌خندد]
‌ برترین‌های تمام دوران؟
بله! واقعا، اینها بهترین فیلم‌های من هستند.
‌ چرا چنین احساسی دارید؟
چون هیچ‌چیز مثل کار با جان نبود! همه کار با او را دوست داشتند؛ مثل کار با آدم‌های دیگر نبود، حتی اگر آنهای دیگر آدم‌های فوق‌العاده بااستعداد و صاحب‌سبک بودند. آزادی عملی که جان به بازیگران خود می‌داد، حیرت‌انگیز بود.
می‌دانید، بعد از «سایه‌ها» دیگر بداهه‌پردازی نداشتیم. «سایه» به‌طور کامل بداهه بود. مردم فکر می‌کردند فیلم‌های بعد از آن بداهه کار شده‌اند، اما این‌طور نبود. همه آنها از قبل نوشته شده بودند. اما البته، گاه‌گداری جا برای کار بداهه وجود داشت، اگر بازیگر نیازش را احساس می‌کرد که البته اغلب لازم نبود، جان همیشه پیشاپیش فکرش را کرده بود.
‌ به نظر شما چرا این سوء‌تفاهم وجود دارد که در فیلم‌های جان کاساوتیس، بازیگران فقط درجا دیالوگ از خود می‌سازند و کار کارگردان صرفا این است که دوربین را به سمت آنها نشانه برود؟ احتمالا می‌دانید که کارگردان‌های خاصی بوده‌اند که به این شیوه فیلم می‌ساختند و برخی از آنها حتی از کاساوتیس به‌عنوان منبع الهام خود نام برده‌اند، درحالی‌که به گفته شما او فقط در فیلم‌های اول چنین کاری کرده است.
به‌نظرم فکر خوبی است ولی کاملا دقیق و همیشه درست نیست که به این شیوه کار شود. جان کاری می‌کرد که احساس خودانگیخته‌بودن صحنه به‌وجود بیاید. فیلم او بداهه به‌ نظر می‌رسید. فکر می‌کنم علتش این بود که به بازیگران آزادی عمل‌ می‌داد. بنابراین اگر فیلم‌سازان دیگر از سبک خاص او استفاده و به نام جان اشاره کرده‌اند، مایه خوشحالی است؛ چون به این معنی است که تلاش ما برای اینکه به‌نظر برسد فیلم جلو چشم تماشاگر اتفاق می‌افتد، کارساز بوده است.
‌ ممکن است در این زمان کوتاه از خاطرا‌تتان در این فیلم‌ها بگویید؟
حتما، کدام یکی؟
‌ می‌توانیم با « شب افتتاحیه» شروع کنیم؟
عاشق این یکی هستم. تصویری است از یک بازیگر که با بالارفتن سن مواجه می‌شود و بسیاری از چیزهایی که مردم با بالارفتن سن با آنها روبه‌رو می‌شوند.
‌ در مورد «گلوریا» چه نظری دارید؟ در تبلیغات، این فیلم را به‌عنوان یک اثر اکشن معرفی کردند.
واقعا این کار را کردند؟
‌ بله. به همین دلیل وقتی من بچه بودم، رفتم آن را دیدم. فکر می‌کنم نماهایی از فیلم که یک تفنگ دست شما بود را در تریلر قرار داده بودند.
ها! بله، از این کارها می‌کنند.
‌ اما معلوم شد که بیشتر فیلمی است در مورد ارتباط دو انسان، یک زن در‌ دارودسته گنگسترها و پسربچه‌ای که پسر حسابدار به‌قتل‌رسیده گنگسترهاست و او می‌خواهد جانش را نجات دهد.
می‌دانید، به نظر من «گلوریا» یک کمدی است. یک کمدی گنگستری. درواقع این نقش برای من نوشته نشده بود. قرار بود بازیگر زن دیگری آن را بازی کند اما تماشاگران انتظار داستان پرزرق‌وبرق‌تری از او داشتند. یک نفر در استودیو گفت: «شاید جان آن را کارگردانی کند». جان جدی‌تر از من بود (از اینکه بخواهد کمدی کار کند) من گفتم: «نه، من شک دارم که بخواهد این را کار کند». اما او فیلم را ساخت و من بسیار خوشحالم که این کار را کرد. خیلی به من خوش گذشت، از اینکه تیراندازی می‌کردم و سرم را می‌دزدیدم و دنبال تاکسی‌ها می‌دویدم، خیلی تفریح کردم.
‌ در مورد «زنی تحت‌تأثیر» بگویید.
فیلم محبوب من بود. کار در آن فیلم را دوست داشتم چون دوست داشتم با پیتر فالک کار کنم. از آمیخته‌شدن کمدی در آن خوشم می‌آمد، یک نوع کمدی «واقعیت» بود. داستان فیلم در مورد زنی بود که عشق به شوهرش برای او وسواس شده بود، برای شوهرش بود. شوهرش یک آدم معمولی بود که مجبور بود شب یا روز، هرموقع که به او تلفن می‌زدند، برای شهرداری کار کند. یک شب برای پذیرایی از شوهرش تدارک می‌بیند، ولی او نمی‌تواند بیاید، چون خط لوله آب قطع شده است و صبح بعد با دوستانش می‌آید و زن با اسپاگتی از آنها پذیرایی می‌کند. هنوز آن صحنه را به یاد دارید؟
‌ بله، صحنه اسپاگتی یادم است. آن صحنه را همه به یاد می‌آورند. عالی بود.
خیلی خوب بود که توانستیم چنان صحنه‌ای بسازیم که احساس می‌شود همه‌چیز در آن درست است. صحنه خیلی چیزها درباره شخصیت آن زن می‌گوید. متوجه می‌شوید همه کارهایی که او انجام داده، برای آن بوده که پسند شوهرش باشد. من هم کمی از این واقعیت خوشم می‌آمد که شخصیتم کمی خل و چل بود و شوهرم آن را درک می‌کرد و دوستم داشت و عجیب و غریب بودنم ناراحتش نمی‌کرد. وقتی ناگهان آن جدایی وحشتناک را داشتم و شوهر و بچه‌هایم را در فیلم ترک می‌کردم، خیلی صحنه برایم سخت بود. لحظه دشواری را در زندگی یک نفر نشان می‌دادیم. بعد که او برمی‌گردد و همه سعی می‌کنند شرایط را برای او درست و هموار کنند، همه صحنه‌ها خوب بود.
‌ به صحنه‌ای اشاره کردید که بازی در آن دردناک بود. صحنه‌های دردناک دیگری هم بود؟
صحنه‌ای که من با او به مشکل برخوردم و او مرا از روی مبل انداخت، که عمل نامهربانانه‌ای به نظر می‌رسد، اما موضوع این است که او مرا خوب می‌شناسد و می‌داند من دوباره ترکش می‌کنم، بنابراین او مرا با این کار شوکه می‌کند و بعد ما به حالت عادی باز می‌گردیم. او دستم را بانداژ می‌کند و اینها نشانه‌ها و ژست‌هایی هستند که یک رابطه را شکل می‌دهند.
‌ این فیلم همچنین تصویری ملموس و غیرعادی از بیماری روانی ترسیم می‌کند. بیشتر فیلم‌های دارای شخصیت بیمار روانی با خشونت پایان می‌یابند. اغلب یک نفر می‌میرد. این فیلم چنین پایانی ندارد. بیشتر یک پایان‌بندی از نوع «زندگی ادامه دارد» است و به این حس می‌رسید که چنین چیزهایی قبلا اتفاق افتاده است و شاید دوباره اتفاق بیفتد و این شخصیت‌ها فقط وقتی چنین چیزی پیش می‌آید، با آن کنار می‌آیند.
خب، نگاهی درست و صادقانه به زندگی است.
‌ در این فیلم سویه دیگری از شخصیت پیتر فالک را هم می‌بینیم؛ در مقطعی از زندگی حرفه‌ای او که بسیاری از فیلم‌سازان او را به‌عنوان یک شخصیت عجیب و غریب و وحشی و دردسرساز تصویر می‌کردند.
بله و واقعا از این بابت خوشحالم. در این فیلم عالی است! صبر و شکیبایی او، عشقی که نشان می‌دهد… . دیدن او در نقش یک شوهر، یک آدم معمولی که قرار نیست دیوانه‌بازی درآورد، آدمی که باید مراقبش باشید، اما یاد می‌گیرد که سازگار باشد، چون همسرش را دوست دارد؛ به‌نظرم بسیار تأثیرگذار بود. می‌دانید، بازیگران مرد اغلب فرصتی برای ایفای نقش این نوع شخصیت‌ها ندارند.
‌ «چشمه‌های عشق».
آه! ما همین الان که شما تلفن زدید، داشتیم آن فیلم را تماشا می‌کردیم، همراه با تفسیری که یک منتقد روی تصاویر آن می‌خواند. نمی‌دانم الان درباره زمان فیلم‌برداری‌اش چه بگویم، چون شیفته تفسیر این نویسنده، مایکل ونتورا، شده‌ام. او را می‌شناسید؟
‌ بله. از دوستان من نیست، ولی نویسنده بزرگی است که از مدت‌ها پیش در لس‌آنجلس‌ویکلی می‌نویسد.
خب، او همه‌چیز را تفسیر می‌کند و داستان را می‌گوید و به خیلی چیزها اشاره می‌کند که خودم نمی‌دانستم.
‌ مانند چه؟
وقتی فیلم را می‌ساختیم، من نمی‌دانستم پزشک به جان گفته بود او تا پنج ماه بعد می‌میرد. من می‌دانستم که جان بیمار به نظر می‌رسید، اما همچنان خوش‌تیپ و فوق‌العاده بود و او تا پنج سال بعد نمرد! مایکل خیلی چیزها می‌داند، چون تمام مدت سر صحنه بود. خیلی جالب است که توصیف او از داستان را ببینید.
‌ درباره «یک کودک منتظر است» چه می‌گویید؟ فیلم مهمی است که چنان که باید و شاید درباره‌اش صحبت نمی‌کنند؛ برت لنکستر مدیر یک خانه کودکان معلول ذهنی و دارای اختلال عاطفی و جودی گارلند به‌عنوان معلم جدید در تقابل با اوست. استنلی کریمر تهیه‌کننده در مقطعی به علت اختلاف نظر هنری، جان کاساوتیس را اخراج کرد. کاساوتیس بعدها گفت: «فلسفه [کرامر] در فیلم این بود که کودکان معلول ذهنی، جدا و تنها هستند و بنابراین باید در مؤسسات با افراد شبیه به خود نگهداری شوند. فیلم من می‌گفت که این بچه‌ها هر موقع و هر کجا ممکن است باشند. این مشکل ماست که یک مشت احمق هستیم، نه بچه‌ها».
فیلم‌نامه برای من تکان‌دهنده بود و جودی و برت هم خیلی خوب بودند و کار با آنها جالب بود. اما داستان شخصیت خودم برایم جالب بود. این ایده که یک مادر ممکن است بی‌توجه به فرزندش به‌نظر برسد، درحالی‌که مشکل او این است که سعی می‌کند توجه و علاقه بیش‌ازحد به فرزندش نشان ندهد، چون نمی‌داند در غیر این ‌صورت بعد از مرگش چه اتفاقی برای بچه می‌افتد؛ بنابراین تصمیم می‌گیرد با او عادی برخورد کند. ما مدت‌ها پیش این فیلم را ساخته‌ایم. مدت‌هاست که به آن فکر نکرده‌ام!
‌ فیلم به‌نوعی سنت‌شکن بود، چون افراد معلول نقش خود را بازی می‌کردند، نه هنرپیشه‌های حرفه‌ای که بخواهند تا حد ممکن شبیه به آنها شوند.
در آن موقع خیلی سروصدا کرد. بعضی از مردم فکر می‌کردند این کار درستی نبود. اما جان فکر می‌کرد دقیقا همین درست بود که آنها می‌توانستند هنرمند باشند، می‌فهمند چه کار کنند و خوب می‌توانند بازی کنند، چون مجبور نیستند چیزی را پنهان کنند و اتفاق افتاد و آنها کارشان را به‌خوبی انجام دادند! یک بار یکی از بچه‌ها چیزی درباره یک بوقلمون یا چنین چیزی گفت و بچه‌ای که در کنار او ایستاده بود، گفت: «این جمله من است!»
‌ تا به حال پیش آمده بعد از فیلم‌برداری، شخصیت را با خود به خانه ببرید؟ یا بیشتر از نوع لارنس الیویر هستید که جمله‌های‌تان را می‌گویید، به خانه می‌روید، شام می‌خورید، می‌خوابید و روز بعد از نو شروع می‌کنید؟
آدم نمی‌تواند در موقعی که فیلم‌برداری نیست، به بعضی از شخصیت‌ها فکر نکند. اما موقع فیلم‌برداری لحظاتی هم پیش می‌آید که به زندگی خود فکر می‌کنید، فکر می‌کنم هر دو مورد گاهی پیش می‌آید.
‌ پیش نیامده که مرز میان شما و شخصیت مخدوش شود؟ منظورم این است که شما در فیلم‌هایی که شوهرتان نوشته بود، بازی کرده‌اید. تصور می‌کنم حداقل برخی از مواد را از زندگی خود یا شاید از صحبت‌های‌تان با هم بیرون کشیده‌اید.
طبیعی است که چنین چیزی اتفاق بیفتد، اما زمانی که من با جان کار می‌کردم، همیشه احساس می‌کردم شخصیتی که بازی می‌کنم، صرفا شخصیتی است که بازی می‌کنم. بله، گاهی اوقات آدم در قالب شخصیت فرومی‌رود و با او همذات‌پنداری می‌کند. اما هرگز چیزی نبوده که فکر کنم: «آهان، من یک بار این کار را کردم و جان آن را گرفت و وارد فیلم کرد». شاید شما فکر می‌کنید در چنین موقعیتی همیشه باید چنین اتفاقی بیفتد! اما این‌طور نیست. به‌نظرم تمام آن شخصیت‌ها از من جدا بودند.
‌ آیا به سینما می‌روید یا برنامه‌های تلویزیونی این روزها را تماشا می‌کنید؟ و اگر چنین است، اخیرا چه دیده‌اید که خوشتان آمده باشد؟
در سال‌های اخیر زیاد به سینما نرفته‌ام؛ چون اخیرا از فیلم‌ها زیاد خوشم نمی‌آید. به نظر می‌رسد فیلم‌ها دیگر موضوع خاصی ندارند. من این‌طور به‌نظرم می‌آید که فیلم‌های بدشان یا حداقل آنهایی را که من خوشم نمی‌آید برای فصل تابستان نگه‌ می‌دارند.
‌ اوایل امسال شما جایزه اسکار افتخاری دریافت کردید. چطور تجربه‌ای بود؟
در لس‌آنجلس بود، در دالبی تیه‌تر. تنها چیزی که به یاد دارم، این است که مجسمه نازنین اسکار را به من دادند و من در پایان سخنرانی سعی کردم خوشمزه باشم و گفتم: «این مرد (اسکار) خوش‌قیافه‌ای است، فکر می‌کنم می‌خواهم او را با خودم به خانه ببرم». اما مجسمه خیلی سنگین بود، من چهار ثانیه‌ای بود که داشتم از زانو می‌افتادم! گفتم: «نیک!» و پسرم (نیک کاساوتیس) روی صحنه به کمکم آمد. او آن‌ طرف پشت چیزی ایستاده بود. من گفتم: «نیک، من این‌جا کمک لازم دارم». اگر او نبود، نمی‌توانستم آن را بلند کنم.
‌ اسکار خود را کجا نگه‌ می‌دارید؟
گذاشته‌ام در خانه، درست روی بوفه، جایی که عکس‌های همه‌چیز را گذاشته‌ایم. همه دوستانم آنجا هستند. البته خودم این کار را نکردم. شوهرم، باب فارست، آن را گرفت و گذاشت در مرکز یک میز گرد که آنجاست و به‌ محض اینکه وارد شوید، آن را می‌بینید و البته هرکسی که وارد می‌شود، می‌گوید: «هی، این اسکار تو است!» و همه سعی می‌کنند آن را بردارند و از دست‌شان می‌افتد روی زمین!
‌ پدر من که ٧٣ساله است و قدیم نوازنده جَز بود، می‌گفت وقتی به سن خاصی می‌رسید، چون هنوز زنده هستید، مردم شروع می‌کنند به اینکه به شما جایزه بدهند.
[می‌خندد] پدر شما درست می‌گوید! من تا وقتی درست و حسابی پیر نشدم، جایزه نگرفتم. پدرتان کاملا راست گفته است و باید انتظار موارد خیلی بیشتری را داشته باشد!
‌ شما همچنان قصد دارید به بازیگری ادامه بدهید، درست است؟
احتمالا نه.
‌ چرا نه؟
بیشتر زندگی من وقف بازیگری شد. البته اگر چیزی فوق‌العاده و معرکه پیش بیاید که من نتوانم در برابرش مقاومت کنم، نظرم را عوض می‌کنم، اما این روزها خیلی از این موارد نمی‌بینم.

 
منبع: روزنامه شرق به نقل از راجر ایبرت دات کام

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 21195 و در روز چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۵۲:۰۷
2024 copyright.