سینماسینما، مهرداد احمدپور-تورنتو
روز پنجم جشنواره تورنتو
اخبار امروز ایران دل و دماغی برای سینما رفتن و از سینما نوشتن باقی نگذاشته. گزارشی از روز پنجم ندارم. امروز فیلمی نخواهم دید؛ رفتن به محوطهجشنواره و دیدن آنهمه جوان خوش و خرم به خشم وجودم دامن میزند.
روزهای بعد اگر عمری بود و حوصلهای…
روز ششم
تئاتر اندیشه – ورنر هرتزوگ
چه میشود گفت راجع به فیلمسازی که در طول شش دهه فعالیت همه جور فیلم ساخته و به هیچ احدی باج نداده، نه به مخاطب عام، نه به جشنوارهها، نه هالیوود و نه حتی به خود سینما. و آنوقت درست در هشتاد سالگیاش چیزی با سر و شکل یک مستند علمی تلویزیونی راجع به مغز انسان را به عنوان فیلم آخرش داده بیرون و فرستاده برای جشنوارهها؟
تصور نمیکردم روزی برسد که دستجمعی در یک سالن بنشینیم و یک مستند علمی ببینیم! راجع به کامپیوترهای کوانتومی، چیپهایی که در مغز انسان کار میگذارند و دستگاههایی که قادرند فکر ما را بخوانند و این هرتزوگ است که با آن لحن استثناییاش در نریشنگویی و پریش کردن از مصاحبهشوندگان چنین چیزی را به «سینما» تبدیل میکند؛ حالا که با این چیپها میتوانی فکر مرا بخوانی، میشود بگویی فیلم بعدی من چیست؟
هرتزوگ یک جواهر کمیاب است، خوشحالم که زنده و سرحال است و هر ایدهای را میتواند به یک فیلم ناب تبدیل کند. این فیلم او شاید البته برای دیدن در سالن سینما مناسب نباشد اما -حداقل برای من- دیدنش در سالن و بصورت جمعی هیجانانگیزترش کرد.
ساعتی بعد مستند دیگری دیدم به نام «همه زیبایی و خون» به کارگردانی لورا پویتراس، که مستند جنجالی citizen4 در مورد ادوارد اسنودن را در کارنامه دارد. فیلم چند روز پیش شیر طلای ونیز را برده بود و چیزهایی هم که گوشه و کنار در موردش شنیده بودم بسیار کنجکاوم کرده بود؛ خیلیها حتی میگفتند این بهترین فیلم جشنواره است.
فیلم داستان فعالیتهای عکاسی است به نام نان گلدین (با شخصیتی یاغی و بسیار بسیار جذاب و عکسهایی جذابتر) که موجبات سقوط خانواده سکلر (بعنوان یکی از برزگترین مافیاهای دارو در آمریکا و تولید کننده داروی اعتیاداور آکسیکانتین) را فراهم میکند.
فیلم بصورت موازی داستان زندگی گلدین (بیشتر از طریق عکسهای بینظیر و استثناییاش) و داستان فعالیتهایش برای رسوا کردن خانواده سکلر (از طریق فیلمهایی که کارگردان گرفته) را جلو میبرد و هر چند که به هر حال تماشاییست اما از حد انتظارم پایینتر بود. این آن مدل سینمایی نیست که دوستش داشته باشم، سینمایی که به کنشگری اجتماعی بیش از هنر بها میدهد.
گلدین، تمام عمرش را دراگ زده و در همان عوالم آن عکسهای بینظیر را خلق کرده و حالا که در آستانه پیری پاک و پاکیزه شده، تبدیل شده به پرچمدار مبارزه با یک مافیای دارویی (که خود تبدیل به یک کارتل قانونی مواد مخدر شده)؛ تناقض جالبیاست که البته فیلمساز ترجیح میدهد از پتانسیلش استفاده نکند.
ما بین این فیلم و فیلم بعدی بیشتر برای استراحت و خواب! به سالنی رفتم که یک فیلم کاستاریکایی پخش میکرد با نام دومینگو و مه. از آن فیلمهایی که میخواست به زور و ضرب مه و دود غلیظ و افکت صوتی و موسیقی فضایی متوهم خلق کند، صدای فیلم خیلی بلند بود و خوابم نبرد و از سالن بیرون زدم.
خرس نیست، فیلم جدید جعفر پناهی فراتر از سینماست؛ یک متافیلم فوقالعاده که در یک قدمی یک شاهکار متوقف میشود؛ آنهم شاید به دلیل پایان متصنع فیلم که در واقع یک فیلم در فیلم است و ممکن است تصنعی که آدم را اذیت میکند خودش ساختگی و تصنعی باشد.
با آنکه چندان دوستدار سینمای پناهی (بخصوص در دورهی بعد از محکومیتش)نیستم، اما این فیلم را بیاندازه دوست داشتم. این فیلم شکل متعالی «تاکسی» و «این فیلم نیست» و «سه رخ» است که فیلمهای بدی بودند.
هر چه از این فیلم بگویم به نوعی لوث کردن تجربه تماشاچی خواهد بود؛ ولی فقط این شروع بینظیر را داشته باشید:
کارگردان ممنوعالخروجی تا لب مرز آمده که عوامل فیلمش را که آن طرف مرز در حال کار هستند بصورت آنلاین کارگردانی کند. حالا چرا از همان تهران آنها را هدایت نمیکند یا چرا به کمک قاچاقچیها نمیرود آنطرف مرز؛ خودش داستان این فیلم است؛ نامه عاشقانه واقعی به سینما این فیلم بود و چقدر فراسینمایی که خود جعفر پناهی نمایش چنین فیلمی را باید از زندان پیگیری کند.
امشب جشنواره برای من به نیمه رسیده و داشتم به فیلمهایی که دیدم فکر میکردم و دیدم تا همینجای کار سه چهار فیلم فوقالعاده (مثل عزم رفتن و مثلث اندوه) و پنج شش فیلم خوب (مثل دالیلند و عنکبوت مقدس) دیدهام و فکر میکنم چشمانداز سال سینمایی جدید درخشان اگر نباشد؛ حداقل بهتر از شش هفت سال اخیر است.