سینماسینما، تارا استادآقا
داستان به پایان رسیدن یک دوستی دیرینه در دهکدهی دورافتادهای در ایرلند ملتهب سالهای پایانی جنگ داخلی، همانطور که میتواند دستمایهی قصهای کسلکننده و بیرمق باشد، میتواند دستمایهی یک کمدی تاریک برآمده از موقعیتی ابزورد و گروتسک باشد که از اعماق رخداد ویرانکنندهای همچون جنگ بیرون میزند. مک دونا در ادامهی ماجراجوئیهای سبکیاش در مدیومهای مختلف داستانگوئی، از جهان غنی و تمامناشدنی تئاتر و ادبیات نمایشی گرفته تا نفوذ به اعماق مدیومی سیالتر و روانتر همچون سینما، این بار از دارک کمدیهای برگرفته از جهان سبکی متمایز تارانتینو فاصله میگیرد و به زادگاه اصلیاش تئاتر باز میگردد که برگرفته از سبک نوشتاری نویسندهی ایرلندی هم مسلکاش ساموئل بکت است.
زوجهای تکین بکت اینبار در زوجهای غمگین، دیوانه، سادهلوح و خستهکنندهی مک دونا ظاهر شدهاند. کالم (برندن گلیسون) و پادریک (کالین فارل) همچون زوجهای بکتی، گرفتار نوعی زندگی جبری در بنبستی تاریکاند. وجود یکی به وجود دیگری گره خورده و نابودی یکی در گرو نابودی دیگری است. آنها آینهی شفافی از جهانبینی پروستیاند: «دوستی، جائی میان ملال و رنج است.» زوجهایی که همچون زوجهای بکتی از نقص عضو و بدنی حاکی از فقدان، رنج میبرند. فقدانی درونی و ذهنی که عقیم باقی میماند و برای بالفعل شدن به فقدان اعضای فیزیکی بدن منجر میشود. بدنهایی که در کشاکش روابطی چالش برانگیز دچار استحاله میشوند و به جز رشد در چنین روابط طاقت فرسائی، مجالی برایزاده شدن و وجود داشتن نمییابند. همانطور که شخصیتهای بکتی از نقص عضو رنج میبرند، شخصیتهای مک دونا نیز به همین سیاق مطرح میشوند تا تنها راهی که برای دیده شدن و وجود داشتنشان باقی مانده است با وجود همین نقصها و کمبودها آشکار شود. آنها وجود دارند چون رنج میکشند و رنج کشیدنشان تنها از طریق فقدانْ مرئی میشود.
هر چه نقص عضو در شخصیتهای بکت، گذر زمان و مکافات اعمال را بازنمائی میکند، نقص عضوهای شخصیت های مک دونا از رنج فقدان ادراک، بیرون میزنند. ادراکی که به مثابهی بودن و وجود داشتن معنا میشود و در روابط شخصیتهای مک دونا بیمعنا است. رنج از درک نشدن و به میانجی آن وجود نداشتن است که آنها را به سمت نقص عضو فیزیکی سوق میدهد.
کالم که از گذشتهای که با پادریک پشت سر گذاشته، ناراضی و ناامید است، حالا در برههی پایانی عمر گرفتار بی معنائی شده و درصدد است برای زندگی از دست رفتهاش معنائی درخور بیابد و رکود و بیمعنائی را جا بگذارد؛ پس به ساختن موسیقی روی میآورد. او که پادریک را سد راه خود میبیند، سعی دارد او را از خود براند اما پادریک، سادهلوح تر، مهربانتر و کودنتر از آن است که معنای بیمعنائی را درک کند و حتا از فهم معنای تنهائی نیز عاجز است. تنهائی که خود تنها مانده و در رنج است اما به خودی خود به آن واقف نیست. پس کالم سعی میکند مستقیماً همان چیزی را که نمیتواند با زبان به پادریک بفهماند با زبان دیگری بفهماند که در بدن دچار فقدان و تکه تکه شده متبادر میشود. حالا رنج درونی به رنج بیرونی مبدل و عیان میشود، اما کافی نیست. بدنی که در رنج زاده میشود و میتواند نیروی مؤثرتر، شدیدتر و فوقالعادهتری تولید کند. نیروئی که هم به واسطهی آن لایههای عمیق درونیاش را آشکار کند و هم به رابطهی متحولکنندهی رنج و خلاقیت در آفرینش هنری و ساخت قطعهی پایانی زیبای بنشیهای اینیشرین بیانجامد.
کالم به واسطهی رنج درونی و بیرونی (رنجی که به واسطهی اختلافاتاش با پادریک و بریدن از او میبرد و رنجی که به واسطهی قطع عضو فیزیکی گریبانگیرش میشود) سرانجام موفق میشود به امر نامرئی در بطن امر مرئی، آن چیزی که بدون وجود این رنج قابل درک نیست، دست یابد و به میانجی تخیل، آن را بیافریند و زنده کند. حالا اثر هنری میتواند مثل یک نوزاد تازه متولد شده، نوزادی که از میان جنگ و رکود و تاریکیزاده شده، رشد کند و بی معنائی را معنا کند. چیزی که مرزهای قدرت و مادیت را پشت سر میگذارد و همچون علاجی جادوئی برای درد بی درمان است. تماتیک تکین مک دونا که سخت برای به ثمر رساندن آن در تلاش است و در «مرد بالشی» و «هفت روانی» آن را پررنگتر میکند، در اینجا نیز احضار میشود و به اهمیت آفرینش هنری هنرمند میانجامد. اثری هنری که بیمکان است و از جائی نامرئی و بیمکان سر بر میآورد و میتواند مدتهای متمادی در بیمکانی و بیزمانی به حیات خود ادامه دهد و امر نامرئی را مرئی کند.
درست مثل خود فیلم که حتا به واسطهی انتخاب لوکیشن نیز گرفتار بیمکانی است. اینیشرین (مکانی خیالی) که به واسطهی استفادهی مک دونا از لوکیشنهای متفاوت به مثابهی کلاژی از جزیرهای جادوئی است که در جزایر آران و جزیره آشیل (هر دو در سواحل غربی ایرلند) فیلمبرداری شده و در هالهای از بیمکانیزاده میشود. مکانی که وجود خارجی ندارد اما سرانجام از جهانی نامرئی به جهانی مرئی بدل میشود که آدمها و قصههای نامرئیشان رفته رفته مثل عکسی در حال ظهور، ظاهر میشوند و آنچه را که از خود بر جای میگذارند، بر حافظهی تاریخ ثبت میکنند.