ترجمه‌ی اختصاصی سینماسینما/ خاطره‌ی یک روز خسته‌کننده/ یادداشتی از پدرو آلمودوار

سینماسینما، نوشته‌ی پدرو آلمودوار، برگردانِ فارسی: مصطفی احمدی

«هفته مقدس لعنتی» و تعطیلات طولانی آن و روزی که کارگردان کاری جز خواندن، راه رفتن و فکر کردن ندارد، او را در خانه به حرف می‌آورد. در گفتگو با خودش، به سال‌های ۱۹۸۳ و ۱۹۹۰ سفر می‌کند، به مهمانی‌های وارهول در مادرید و افتتاحیه دیوانه‌وار «مرا ببند، مرا باز کن!» در نیویورک. در این فکر است که چطور زمانی تنهایی الهام‌بخش او بوده، اما اکنون چقدر بر او سنگینی می‌کند: «اگر در جوانی از یک چیز مطمئن بودم، این بود که هرگز حوصله‌ام سر نخواهد رفت. اما الان حوصله‌ام سر رفته و این یک جور فقدان است.»

پدرو آلمودوار در افتتاحیه نمایش فیلمش «مرا ببند! مرا باز کن!» در سال ۱۹۹۰ 

پنجشنبه مقدس

نور تابناک خورشید از پنجره به درون افتاده. اما نمی‌دانم با روز پیش رویم چه کنم. آیا نوشتن درباره یک روز حوصله سربر و خسته کننده کار باحال یا جالبی خواهد بود؟ از این روزها وحشت دارم.

هیچ‌کس در مادرید نیست. روی بیلبوردها تبلیغ هیچ فیلمی نیست که برای دیدنش ذره‌ای سر ذوق بیفتی. و از آشنایان فقط جِیمی مانده، که همین هفته پیش باهاش حرف زدم، خیلی افسرده بود و تصمیم داشت چند وقتی تنها باشد. فکر نکنم دلش بخواهد کسی را ببیند. البته که هنوز کلی کتاب برای خواندن دارم، و حدس می‌زنم آخرش هم به همین کار بپردازم. نه حوصله دوش گرفتن دارم و نه حوصله پیاده‌روی در این آفتاب بهاری، که دو تصمیم عادی و معقول برای مواجهه با روز است.

خواندن «کلیساهای جامع» را تمام کردم. رمانی نوشته کلادیا پینیه‌رو که سه روز تمام یقه‌ام را ول نکرد. نیتم این بود که ببینم به درد اقتباس برای فیلم می‌خورد؟ البته که بله. اما خانواده اصلی داستان به شکل متعصبانه‌ای کاتولیک هستند، به جز یکی از دختران، که در روز خاکسپاری خواهر ۱۷ ساله‌اش که جسد سوخته و قطعه قطعه شده‌اش در مزرعه پیدا شده، اعلام می‌کند که اعتقاداتش را از دست داده است. راستش از شروع رمان خوشم آمد، یک نفر در برابر محراب کلیسا و کنار تابوتی که درون آن خواهرش آرمیده، به صورت خانواده‌اش تف می‌کند و از شرکت در مراسم دعای عزاداری آنها امتناع می‌کند، چون ملحد است. 

مشکلم با اقتباس این است که خانواده (به جز پدر، که در تلاش برای کشف اینکه قاتل دخترش کیست، ایمانش ضعیف شده و در پایان به رستگاری می‌رسد) به شکل عمیقی مذهبی هستند، به خصوص دو قهرمان داستان، که می‌ترسم از کنترل خارج شوند و در نهایت به هیولاهایی واقعی بدل شوند. نوشتن در مورد شخصیت هایی که از آنها متنفر هستید خطرناک است، من هرگز این کار را نکرده‌ام زیرا ساده‌ترین کار این است که درگیر نبرد خیر و شر شوید.

پدرو آلمودوار، پشت صحنه فیلم «مرا ببند! مرا باز کن!»

تماشای مجموعه تلویزیونی رایان مورفی درباره خاطرات اندی وارهول را هم تمام کردم، که مقداری از آن مانده بود. فصل آخرش درباره مرگ هنرمند حرف می‌زند و از جون گولد که دوستش داشت و از ایدز مرد می‌گوید و بعدتر هم درباره ژان میشل باسکیا. تصورم این است که نیویورک با مرگ همه آنها و کاپوتی که او نیز در همان زمان مرد، تمام می‌شود. وارهول ۵۸ سال داشت، باسکیا ۲۷ سال، و من تا همین الان بیشتر از آنها عمر کرده‌ام. مطمئن نیستم خود سریال خوب است یا نه، اما چیزی دارد که توجه من را جلب می‌کند، بسیاری از کسانی که می‌شناسم در آن ظاهر می‌شوند و مهمتر از همه در مورد دو عشق بزرگ وارهول صحبت می‌کنند، و چیزی که من درباره‌اش نمی‌دانستم؛ زندگی خصوصی او. خودش می‌گفت از نظر جنسی ناتوان بود (که البته رفتار شهوانی هم نداشت). اما برای عشاق اول و دومش نامه‌های پرشور می‌نوشت («هر وقت در کالیفرنیا هستی تمام وقتم را در تنهایی می‌گذرانم، گریه می‌کنم و به تو فکر می‌کنم»). آدم هرگز تصور نمی‌کرد که وارهول این احساسات را در دل خود داشته باشد و آنها را مانند یک عاشق عادی ابراز کند. کم‌حرفی یکی از خصوصیات اصلی او بود. مردم‌گریز بود انگار اوتیسم داشته باشد. از یک زندگی اجتماعی باورنکردنی، اما اساساً ساکت لذت می‌برد. 

وقتی به مادرید آمد، من را به تمام مهمانی‌هایی که به افتخارش ترتیب داده بودند دعوت می‌کردند. سال ۱۹۸۳ بود و برای تبلیغ نمایشگاه تپانچه، صلیب و چاقوهایش آمده بود. در هر یک از مهمانی‌ها بارها و بارها ما را به هم معرفی می‌کردند و او حتی یک کلمه هم با من حرف نزد. نحوه واکنشش این بود که با دوربینی که همیشه در دست داشت از شما عکس می‌گرفت. کسانی که مرا معرفی کردند همه‌اش یک چیز را می‌گفتند: «این (منظور من بودم) وارهول اسپانیایی است». دفعه پنجم که این جمله را به او گفتند، ازم پرسید که چرا مرا وارهول اسپانیایی خطاب می‌کنند، و من که کاملاً خجالت زده بودم، بهش گفتم: «حدس می‌زنم به این دلیل که در فیلم‌هایم از زن‌پوش‌ها و تراجنسیتی‌ها استفاده می‌کنم.» مواجهه‌ای شرم‌آور. او اساساً به اسپانیا آمده بود تا میلیونرها، آنها که روی جلد مجله اولا ظاهر می‌شوند، یک پرتره بهش سفارش دهند. مهمانی‌ها در خانه‌های میلیونرهای شیک، اشراف و بانکداران برگزار می‌شد، اما هیچ کس چیزی سفارش نداد. خیلی دلم می‌خواست یک پرتره به او سفارش بدهم، اما آن موقع پول کافی در بساط نداشتم. 

در سریال همه تصاویری که رابطه او با باسکیا را روایت می‌کند را واقعاً دوست داشتم، بین آنها یک داستان عاطفی واقعی وجود داشت. در طول سریال تحسین و احترامی که  او برای وارهول قائل بود مشهود است، و اینکه چگونه مریدش می‌شود. وقتی که تصمیم گرفتند با هم نقاشی کنند، حدود ۲۰۰ تابلو کشیدند. من آنها را در نمایشگاهی در پاریس دیدم و شیفته‌شان شدم. وارهول خودش اعتراف می‌کرد که باسکیا نقاش بهتری از او است. من هم با این نظر موافقم. 

و همینطور مجذوب موقعی شدم که اثر مشترک آنها در نیویورک و طی رویدادی عظیم در جهان هنر به نمایش درآمد، و با بی‌توجهی و رفتار نامطلوب منتقدان مواجه شد. اکنون می‌توان این نقاشی‌ها را به عنوان شاهکارهایی که هستند دید و از آنها لذت برد. اما همانطور که خودم گاهی اوقات تجربه کرده‌ام، انتقادات (نه همه‌شان) از روی بدجنسی، بدبینانه و حقیر هستند، و هر دو باید آن را متحمل می‌شدند و تجربه خارق‌العاده نقاشی‌شان را تلخ می‌کردند. اینکه هر دو هنرمند آنقدر نسبت به آنچه درباره‌شان نوشته می‌شد حساس بودند من را شگفت‌زده می‌کند. فکر می‌کردم آنها بسیار بالاتر از این حرف‌ها باشند. 

آلمودوار، در یک مهمانی در سفر وارهول به اسپانیا، در سال ۱۹۸۳٫

من از ارجاعات مداوم به ترجیح جنسی وارهول و محیط اطرافش متعجبم. متعجبم که چند منتقد یا متخصص از تمایل وارهول برای پذیرفته شدن با نقابی که در نهایت با وجدانش ساخته بود صحبت می‌کنند. تا کسی که در حقیقت بود را در خانه رها کند و خود را به عنوان شخصیت تقریباً گروتسکی که در دید عموم خلق شده نشان دهد. بدون فریب دادن کسی می‌دانم که این می‌توانست برای مدتی شما را سرگرم کند، که بخواهید پیش پا افتاده‌ترین هویت خود را با بقیه دنیا به اشتراک بگذارید، اما واقعاً می‌توان زندگی خود را اینگونه گذراند؟ فکر می‌کردم که با زندگی در بی‌تعصب‌ترین شهر دنیا، در یک محیط هنری آوانگارد، هیچ‌کس به این فکر نمی‌کند که تمایلات جنسی وارهول چیست. همان طور که دومین عشق بزرگ زندگی‌اش، یکی از مدیران پارامونت، هرگز اعتراف نکرد. خوب، فکرش را بکنید، اواسط دهه ۱۹۸۰ است و حدس می‌زنم ابراز آزادانه چنین چیزهایی مانند این بود که بگویید بمبی در جیب خود دارید که هر لحظه ممکن است منفجر شود.

تصور می‌کنم موقع فیلمبرداری فیلم‌های گوشت، آشغال یا گرما (ساخته پل موریسی زیر سایه اندی) یا حتی اولین فیلم‌های خود وارهول مثل خواب، گاوچران تنها، دختران چلسی یا زنان شورشی هیچکس به این موضوع فکر می‌کرده. از ساده‌لوحی‌ام بود شاید که با دیدن کار و زندگی وارهول یا باسکیا به ذهنم نرسیده بود که به جنسیت یا رنگ پوست آنها فکر کنم، اما به گفته آن سریال مستند افراد زیادی از جزئیات آن باخبر بودند.

باید تصریح کنم که وقتی کار آنها عرضه شد، خاطرات وارهول را خریدم و شروع به خواندن کردم، اما فقط چند صفحه اول را ورق زدم. تنها چیزی که در همه آن صفحات بهش اشاره کرده بود تاکسی سواری و رقم دقیق هزینه‌های آنها بود. با تماشای سریال متوجه شدم طبیعتاً چیزهای دیگری هم وجود داشته، که باید دوباره سراغ خاطرات بروم و با توجه به آنچه در سریال گفته شده، دوباره آن را بخوانم.

این اولین باری است که درباره «اکنون» می‌نویسم، یعنی سعی می‌کنم از لحظه‌ای که در آن زندگی می‌کنم یک دفتر خاطرات داشته باشم (خب، گاهی اوقات در سفرهای تبلیغاتی‌ام یادداشت برداری می‌کنم). این پنجشنبه مقدس آفتابی و خسته‌کننده. نوشتن در مورد خودم خسته‌ام می‌کند، اما نویسندگان یا هنرمندانی که درباره خودشان صحبت می‌کنند یا درباره خودشان می‌نویسند مجذوبم می‌کنند. از همین منظر، درمی‌یابم که اندی وارهول خاطراتش را خودش ننوشته، به محض اینکه از خواب بیدار می‌شده، به پت هکت زنگ می‌زده و پای تلفن هر کاری که روز قبل انجام داده را تعریف می‌کرده (و قیمت همه چیزها، که معتقدم کار ادبی او همین بخش بوده، یعنی فهرست کردن هزینه کارهای روزمره، حتی یک تاکسی سواری ساده). اگر می‌خواهید یک پرونده کامل از زندگی خود، از جمله کوچکترین جزئیات، نگه دارید، فکر می‌کنم لذت بردن از آنها، تنها با استخراج آنها توسط خودتان، به خاطر سپردنشان و بیان آنها در کلمات حاصل می‌شود. فکر می‌کنم که این بازی انعکاس یا احساس انعکاس بر روی کاغذ است که مثل یک آینه عمل می‌کند. من نمی‌دانم آیا او هرگز خاطراتش را پس از ویرایش خوانده است، که مطئنم جواب منفی است. هیچ‌وقت او را در حال خواندن ندیده‌ام، چه برسد به خواندن یک کتاب ۱۰۰۰ صفحه‌ای، حتی اگر زندگی‌نامه خودش باشد.

پدرو آلمودوار با لایزا مینه‌لی، ساندرا برهانت و آنتونیو باندراس در اولین نمایش “مرا ببند! مرا باز کن!” در نیویورک در سال ۱۹۹۰ 

من با پنج سال تاخیر و در زمان همه‌گیری کامل ویروس ایدز وارد نیویورک شدم. مردم با بیماری همه‌گیری زندگی می‌کردند که برخی از مهم‌ترین هنرمندان آن زمان و آن شهر را به کام مرگ کشانده بود. افتتاحیه فیلم «مرا ببند! مرا باز کن!» بود و بعد از موفقیت بزرگ فیلم «زنان در آستانه فروپاشی عصبی».

نیویورک شهری در بازسازی مداوم است که می‌داند چگونه از خاکسترش دوباره متولد شود. دلم برای شب‌های دیوانه‌کننده در استودیو ۵۴ تنگ شده بود، اما در آن نقطه، سال ۱۹۹۰، زندگی شبانه نیویورک دیوانگی، زرق و برق یا جذابیت خود را از دست نداده بود. دوران دیگری ظاهر شده بود، اما نیویورک همچنان نیویورک بود. بزرگ‌ترین مهمانی‌ها توسط زن‌پوش‌ها برگزار می‌شد و آنها به ملکه‌های شب نیویورک بدل شده بودند. همه آنها می‌دانستند چگونه در شهری ویران شده از درد و فقدان شادی و نشاط بسازند.

به یاد دارم که در شب افتتاحیه نمایش «مرا ببند! مرا باز کن!» چند لباس کولی که از اسپانیا با خودم آورده بودم را تن رقصندگان کردم. در کلوپ شبانه تازه تأسیس فکتوری هم لایزا مینه‌لی که پذیرفته بود بیاید، در حالی که ترانه نیویورک، نیویورک را می‌خواند از پله‌های فلزی پایین آمد.

اکنون که دارم درباره سلطان پاپ آرت حرف می‎‌زنم، تا یادم نرفته باید به بزرگترین نمونه این سبک هنری که اخیراً دیده‌ام اشاره کنم. داشتم با کنترل تلویزیون کانال‌ها را بالا و پایین می‌کردم و ناگهان یک هنرمند خالکوبی روی صفحه ظاهر شد که سیلی ویل اسمیت بر صورت کریس راک را بسیار دقیق طراحی کرده بود. در این برنامه پای اولین مشتری که این خالکوبی رویش اجرا شده بود را نشان دادند.

نوشتن، آنگونه که الآن انجامش می‌دهم مرا به یاد کتابی می‌اندازد که در آخرین پرواز به لس‌آنجلس (برای شرکت در مراسم اسکار) خواندم. نوشته لیلا سلیمانی، نویسنده‌ای که کتاب قبلی‌اش آهنگ شیرین (برنده جایزه گنکور ۲۰۱۶) را بسیار دوست داشتم. حسی در آن کتاب بود که گویی نویسنده نوشتن آن را به خود تحمیل کرده است. کتابی که در همان ابتدا با صحبت درباره احتیاج نویسنده به انزوا برای تمرکز بر نوشتن آغاز می‌شود. همانطور که خودش اعتراف می‌کند: «انزوا برای من شرط لازم برای ظهور زندگی است. جدا شدن از سروصداهای روزمره که در نهایت دنیایی ممکن را پدید می‌آورد.» من او را جایی که در تنهایی می‌نویسد تصور می‌کنم، بدون پاسخ دادن به تلفن، رد هر گونه ارتباط با بیرون، مقابل کامپیوترش، منتظر ایدهای برای رسیدن به ذهنش، یا شروع کردن به نوشتن در مورد این تنش: پوچی روزهای سترونی. فضای تهی اطراف او، اگر بتوان آن را اینگونه نامید، با من فرق دارد. من به دلیل عدم پاسخگویی به دیگران، به دلیل کار نکردن روی دوستی‌های واقعی یا بی‌توجهی به دوستی‌هایی که داشتم، به این وضعیت تقریباً انزوای کامل رسیدهام. تنهایی من نتیجه بی‌توجهی به هرکسی جز خودم است. و مردمی که کم‌کم ناپدید می‌شوند. روزهایی مثل امروز، تنهایی من سنگین است، مهم نیست که به آن عادت کرده‌ام، یا این که یک متخصص تنهایی هستم. من آن را دوست ندارم و در بسیاری از مواقع باعث ناراحتی‌ام می‌شود. به همین دلیل است که باید همیشه درگیر روند ساخت یک فیلم باشم، با وجود اینکه در حال حاضر همینطور است، با سه پروژه در پیش رو، اما باز همیشه تعطیلات هست، عید پاک لعنتی، باز هم فعالیت من فلج شده چون مردم در دفتر من کار نمی‌کنند و چند دوست و برادرم از مادرید بیرون رفته‌اند.

پدرو آلمودوار، در نیویورک در سال ۱۹۹۰، در جریان جشن افتتاحیه فیلم «مرا ببند! مرا باز کن!» به همراه یک «زن‌پوش»

بر خستگی‌ام غلبه می‌کنم، لباس می‌پوشم و می‌روم بیرون. همه مادرید خالی است، به جز پیاده‌روی روبروی جایی که زندگی می‌کنم و راه می‌روم، پاسئو دل پینتور روسالس، جایی که افراد زیادی روی تراس‌ها نشسته‌اند یا خانواده‌هایی با بچه‌ها در حال قدم زدن هستند. زوجی از آمریکای لاتین را می‌بینم که روی نیمکت نشسته‌اند، دوست پسر یا تازه عروسی که با اشتیاق به افرادی که از آنجا می‌گذرند نگاه می‌کنند. دوست دارم در مورد آنها بیشتر بدانم، اما خوشحالم که یکی دیگری را پیدا کرده است. همیشه تحت تاثیر سکوت زوج ها بوده‌ام.

نیم ساعت پیاده‌روی، ۳۴۲۶ پله، ۲٫۵۷ کیلومتر. باید جلوتر بروم ولی توانش را ندارم. نیم ساعت پیاده‌روی لازم است اما نه با درد کمر منتج از جراحی.

برای نوشتن باید خود را مقابل دیگران انکار کنید، حضور خود، محبت خود را از آنها مخفی کنید، دوستان و فرزندان خود را ناامید کنید. سلیمانی در کتاب خود می‌گوید: «با این قانون دلیلی برای رضایت و حتی شادی و در عین حال علت مالیخولیا پیدا می‌کنم.» من با او موافق نیستم یا کاملاً نیستم. درست است که او یک نویسنده واقعی است و من فقط یک فیلمنامهنویس یا اقتباس کننده نهایی هستم، اما این پاراگراف را کاملاً جدی گرفته‌ام و نه تنها باعث خوشحالی و رضایتم نشده، بلکه باعث ناراحتی زیاد من شده است. دست کم برای من ناخوشایند است که بدانم در استفاده از وقتت بخیل هستی، هر چند کار نویسندگی و کارگردانی فیلم یکی از کارهایی است که تو را به کلی جذب می‌کند. شاید لیلا سلیمانی درست می‌گوید که کار من و او به ساعت‌های حبس و تنهایی نیاز دارد، اما من واقعاً دلم برای ارتباط با زندگی دیگران تنگ شده است و بازگشت به گذشته دشوار است، به زمانی که یک موجود اجتماعی بودید و گروه کر بزرگتری را رهبری می‌کردید. چون با افزایش سن  دیگر همه چیز برای شما کار نمی‌کند، ملاقات با مردم کافی نیست. برداشتن تلفن و بی‌وقفه زنگ زدن به دوستان دیگر برای من هیجان ندارد و فکر می‌کنم این خیلی منفی است، خصوصاً برای آدمی مثل من، که برای نوشتن فیلمنامه‌هایم از آدمهای بسیاری اطراف خودم تأثیر گرفته‌ام؛ مادرم، کودکی‌ام، سال‌های مدرسه با کشیش‌ها، جوانی‌ام در مادرید، دوستان زیادم در موویدا، حرف‌هایی که شنیده‌ام، زیاده‌روی در دوستی‌ها، درد و رنج‌هایی که ناشی از صمیمی‌ترین روابط شخصی‌ام بود. اگر در جوانی از یک چیز مطمئن بودم این بود که هرگز حوصله‌ام سر نخواهد رفت. اما الآن حوصله‌ام سر رفته و این نوعی فقدان است.

سلیمانی را پی می‌گیرم، همانطور که بهانه‌ای برای او بود، برای من هم راهنمایی می‌شود. در کتابی که به شدت به آن علاقه دارم؛ «عطر گل‌های شب» او به پیشنهاد ویراستارش یک شب خود را در موزه‌ای حبس می‌کند. نام این عملیات «شب من در موزه» است. و بطور مشخص آنچه ویراستار پیشنهاد می‌کند خوابیدن در پونتا دلا دوگانا است؛ یک ساختمان افسانه‌ای در ونیز، یک گمرک قدیمی که به موزه هنرهای معاصر تبدیل شده، تا بتواند چیزی درباره آن بنویسد.

خود نویسنده اذعان می‌کند که در مورد هنر معاصر چیز زیادی برای گفتن ندارد، این هنر به اندازه کافی برای او جذابیت ندارد، اما چیزی که او را متقاعد کرده است همین ایده حبس شدن است و به همین دلیل پیشنهاد را می‌پذیرد. در کتاب، مانند من در این لحظه، اما با استعدادی بسیار بیشتر و چیزهای بهتری برای گفتن، سلیمانی به خود اجازه می‌دهد تا غرق آثاری شود که برایش به نمایش گذاشته شده است، گاهی اوقات بدون اینکه آنها را بفهمد، اما مکانیزمی درونی را فعال می‌کند که او را به خود بازمی‌گرداند. دوران کودکی در رباط، به معنای واقعی کلمه، به پدرش، و به دو فرهنگی که به آنها تعلق دارد، مراکش و فرانسه، بدون اینکه کاملا فرانسوی یا کاملا مراکشی بودن را احساس کند.

او همچنین در مورد نوتردام در شعله‌های آتش و خودکشی شهرهایی مانند ونیز صحبت می‌کند، جایی که باید به آنجا برود تا یک شب را در موزه سپری کند. او با گفتن این که نوتردام با سوختن، خسته، در مقابل کسانی که آن را تبدیل به یک هدف گردشگری برای مصرف کرده‌اند، خودکشی کرد، مرا تحت تأثیر قرار می‌دهد.

تصویر پدرو آلمودوار که توسط برای جلد ال پائیس هفتگی در سال ۱۹۹۳ 

«تنها بودن در جایی که نه می‌توانستم از آن خارج شوم و نه کسی می‌توانست وارد آنجا شود، مطمئناً فانتزی یک رمان‌نویس است. همه ما رویای این را داریم که خودمان را حبس کنیم، خود را در اتاق خود محبوس کنیم، در عین حال هم اسیر و هم نگهبان باشیم.» همین ایده من را می‌ترساند. شاید به این دلیل که من رمان نویس نیستم یا صرفاً به این دلیل که از بیماری ترس از فضای بسته شدید رنج می‌برم. کتاب بسیار جالبی است و من آن را در یک جلسه خواندم. تمام صفحات خط کشیده شده‌‌اند، اما من با بسیاری از ایده‌های بیان شده توسط نویسنده موافق نیستم. و از این که چنین است، احساس لذت عجیبی می‌کنم.

جایی درباره این صحبت می‌کند که بشر باید سرنوشت خود را بپذیرد، چه خوب و چه بد. من از پذیرش آن سر باز می‌زنم و برای بهبودش تلاش می‌کنم، با اینکه انزوا و بی‌حرکتی بهترین راه برای بهبود چیزی نیست. اما آدم با تضادهایش در آرامش زندگی می‌کند. من این را قبول دارم. 

سلیمانی ادامه می‌دهد، زندگی روی زمین برای مؤمنین چیزی جز باطل نیست، ما چیزی نیستیم و در رحمت خدا زندگی می کنیم. کلمات سخت برای ملحدی مثل من. من هم، مثل خودش نمی پذیرم که حضور انسان در این دنیا زودگذر است و نباید به آن چسبید. این که وجود ما زودگذر است غیرقابل انکار است، اما این تنها چیزی است که می‌توانید با آن به زندگی ادامه دهید. انسان به واسطه غریزه به دنبال دلیل و توضیح است، ما موجوداتی متفکر هستیم.

سلیمانی می‌گوید انسان‌ها به سختی می‌توانند ظلم سرنوشت را بپذیرند. اینجا فکر می‌کنم او در باره من صحبت می‌کند.

اگرچه نوشتن، چه رمان باشد و چه فیلمنامه، ناگزیر به زمان زیادی برای تمرکز و خلوت نیاز دارد، اما احساس کسی که در مقابل فردی می‌نشیند و داستان فرد دیگری را برایش تعریف می‌کند همیشه قابل مقایسه با نشستن پشت کامپیوتر نیست. حرکت کردن در این هنگام خیلی به من کمک می‌کند. مثل راه رفتن. اگر برای پیاده‌روی از نوشتن دست بکشم، ذهنم در طول پیاده‌روی به نوشتن ادامه می‌دهد. در واقع، وقتی دارم پیاده‌روی می‌کنم، اگر کسی نزدیک شود و چیزی بگوید با وقاحتی پر زرق و برق ازش عذرخواهی می‌کنم و می‌گویم: ببخشید، من در حال نوشتن هستم. و این حقیقت دارد، هرچند شبیه یک انفجار ناگهانی به نظر برسد. اما در طول پیاده‌روی به ایدههای جدیدی برای توسعه داستانی که در حال نوشتن‌اش هستم فکر می‌کنم. در سفرهایی که با ماشین انجام می‌دهم هم همین اتفاق می‌افتد. و البته در سفرهای طولانی با هواپیما. این واقعیت که ارجاعات به زمان و مکان ناپدید می‌شوند باعث می‌شود حداکثر تمرکزم را به دست بیاورم. هر چیزی که می‌خوانم به من انرژی می‌دهد و الهام می‌بخشد. بسیاری از طرح‌های فیلم‌هایم، یا ایده‌های جدیدی که نیاز به شکستن قواعد روایت داشته باشند، وقتی به ذهنم خطور می‌کنند که با هواپیما سفر می‌کنم، در محاصره غریبه‌هایی که خوابیده‌اند.

من نویسندگانی را دوست دارم که از نوشتن صحبت می‌کنند و مدام عباراتی از نویسندگان دیگر نقل می‌کنند. کتاب سلیمانی پر از تأملات درباره نوشتن است. او می‌گوید: «فکر نمی‌کنم کسی برای راحتی بنویسد.» موافقم. «یک نویسنده به طور ناسالم با غم و کابوس‌هایش پیوند خورده است، هیچ چیز بدتر از درمان اینها نیست.» نمی‌دانم. وقتی خوشحال هستید، نمی‌نویسید، درست است،  یا در مورد شخصیت های شاد نمی‌نویسید. تنش و کشمکش مانند ضرب‌آهنگ در موسیقی است، برای روایت هر شکل داستانی لازم است، باعث می شود یک اسکلت یا ساختار داشته باشد.

پنج شنبه مقدس است، در هیچ وقتی از روز تلویزیون را روشن نکرده‌ام، اما صدای طبل راهپیمایی‌ها، بوی سوزاندن موم و فریادهای جنون آمیز فدائیان (برآمده از اعتقاد و الکل) به گوش می‌رسد که از باکره‌های مختلف در شهرها و قریه‌های اسپانیا تعریف می‌کنند. صدای بمب‌های روس ها را هم می‌شنوم که شهرهای اوکراین را ویران می‌کنند. برای آنها هیچ آتش بسی وجود ندارد. وحشت جنگ به خود اجازه استراحت نمی‌دهد، حتی در عید پاک.

و در این لحظه شب فرا می‌رسد و من دست از نوشتن می‌کشم.

منبع: ال پائیس هفتگی

۶ می ۲۰۲۲

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 174437 و در روز یکشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت 12:20:46
2024 copyright.