سینماسینما، نویسنده: پدرو آلمودوار، ترجمه: مصطفی احمدی
انتخابات این دوره اسپانیا از همان زمان که دولت تاریخ زودهنگام برای آن اعلام کرد تا همین امروز که دولت سوسیالیستی در ائتلاف با احزاب چپ دوباره زمام امور اجرایی کشور را به دست گرفته، تقریباً هر روز را پر از اتفاق کرده است.
اما آنچه بیش از هرچیز روشنفکران را نگران آینده کشور کرده، ناآگاهی –خصوصاً- جوانان (و البته موجسواری احزاب دست راستی تندرو بر روی آن) نسبت به تاریخ نه چندان قدیمی اسپانیا است. مردمی که با توسل به شعارهای ملیگرایانه، به صراحت رویای بازگشت به دوران فرانکو را در سر میپرورانند. و این نگرانی که فاشیسم دیگر یک مکتب بدنام نیست، بلکه سرابی است که برخی به دنبال زنده کردن آن هستند.
در این بین، آنچه به طور مشخص از بین خواهد رفت، رواداری هموطنان نسبت به یکدیگر است. سیاستمداران عاجز از به دست آوردن قدرت، یا رأی مردم، با رادیکال کردن شعارها و کشاندن مردم به خیابان، به جای مخالفت با عملکرد دولت، عملاً لبه تیز اعتراض را متوجه بخش دیگری از جامعه میکنند و با این کار مشخصاً جامعه را در برابر جامعه قرار میدهند.
در کشور سلطنتیای که میشود از تریبونهای مختلف آن شعار «جمهوریخواهی» داد، وعده بازگشت فاشیسم و سفیدشویی دوران منحوس فرانکو، تخریب همه دستاوردهای دموکراسی است. و «ترس همشهری از همشهری» و ارعاب و خشونت شهروندان نسبت به یکدیگر، مقدمه بروز این خطر، که پدرو آلمودوار در چند نوشته هشدارآمیز پیش از انتخابات نسبت به آن هشدار داده بود، و اینک خطر آن را بیشتر احساس میکند.
این مطلب مشاهدات او است از تظاهرات یکشنبه طرفداران حزب مردم، بر علیه دولت و قانون عفو عمومی که زمینه بازگشت مخالفان سلطنت به ایالت کاتالونیا را فراهم خواهد آورد.
با این فکر که وقت غذا است و شاید برای خوردن چیزی یا نوشیدن قهوه به بهانه پیادهروی از خانه بیرون بزنم، روی تراس میروم تا پیش از آن نگاهی به اطراف بیندازم. پیادهرو آفتابی و تقریباً خلوت به نظر میرسد. همین خورشید تابناک تا سه ساعت پیش از آن داشت چهره دهها هزار نفر را روشن میکرد که به فراخوان حزب مردم (حزب راست میانه مخالف دولت) برای اعتراض به قانون عفو عمومی پیشنهادی حزب سوسیالیست و با نفرت خاصی از رهبرش؛ پدرو سانچز که نخست وزیر کشور است، برای پر کردن میدانهای اصلی ۵۲ استان اسپانیا به پوئِرتا دِل سول آمده بودند.
از صبح تصمیم گرفتم تلویزیون را روشن نکنم و از واقعیتی که در میدانها جاری بود فرار کنم. در آخرین لحظه اما جرأت انجام آن را پیدا میکنم و میتوانم پوئرتا دِل سول را ببینم که گوش تا گوش از جمعیت پر شده است. یک سخنرانی کوتاه متعادل توسط فیِخو (رهبر حزب مردم) و بعد از آن حرفهای هذیانی و یکنواخت ایسابل دیاس آیوسو (رئیس جمهور ایالت مادرید)، که همچنان بر ایده «درخشان» خود تأکید میکند که ما در یک دیکتاتوری زندگی میکنیم (او متوجه نیست که در یک دیکتاتوری غیرممکن است بتوانید به خیابانها بروید و میدانها را پر کنید، مگر اینکه فراخوان تظاهرات توسط قدرت فرانکو اعلام شده باشد).
در بین غوغای تکگویی او فکر کردم چیزی شبیه «هر ضربه را با ضربه پاسخ خواهیم داد» را شنیدم. آیوسو به کدام ضربه اشاره میکرد؟ موفق به درک آن نشدم اما فکر میکنم او به یک مربی فن بیان نیاز دارد تا بداند چگونه صدای خود را طوری کنترل کند که سخنانش حماسه عظیمی که در کلامش نهفته است را در لحظهای که کلمات در دهانش انباشته میشوند، به شیوهای آشفته و یکنواخت منتقل نکند.
به چهره معترضان نگاه کردم، این مخاطبی بود که ما به شکلی مبهم آن را عادی توصیف میکنیم. عصبانی، اما نه خشن، هیچ طبقه اجتماعی، سن یا لباس و نگرش خاصی در بین آنها نبود که جلب توجه کند. مردم عادی، در یک یکشنبه به خصوص آفتابی در ماه نوامبر. با پرچمهای گوناگون، بله. اما هیچکدام علامت عقاب یا سوراخی در مرکز نداشتند، مثل آنچه پیش از این روی پرچم چاپ یا وسط آن را به شکل بیضی سوراخ کرده بودند.
اگر میخواستم فیلمی را فیلمبرداری کنم که ناآرامیهای ۹ روز گذشته در تقاطع خیابانهای فِراس و مارکیز دو اورکیخو را نشان دهد، با یک نمای باز از چند مرد خشمگین شروع میکردم که در میان گازهای اشکآور چیزهایی را به سمت پلیس ضد شورش پرتاب میکردند، و برای اینکه به صحنه حالتی سبک و رویایی ببخشد، دوربین را به عقب میبردم تا نشان دهد که تصویر از یک سوراخ بیضوی دیده میشود و در پایان این نما متوجه میشدیم که این سوراخ وسط یک پرچم قرمز رنگ است، که محتوای آن از بین رفته است. با ایجاد آن سوراخ مفهومش گم شده است.
تلویزیون را خاموش میکنم، آنچه دیدهام کافی است تا بدانم فراخوان حزب مردم علیه عفو عمومی بازتاب گستردهای داشته است.
وقتی از تراس بیرون را نگاه میکنم تا وضعیت پیادهروی جلوی خانه را ببینم، مطمئن نیستم که بخواهم بیرون بروم. اما باید پیادهروی کنم. حداقل نیم ساعت، چهار هزار قدم. آنها همه جا هستند. اما من باید پیادهروی کنم. حجم انبوه درختان در پیادهراه مانع دیدن عابران احتمالی میشوند. از ایده بیرون نرفتن از ترس هم خوشم نمیآید. بیرون میروم. در خیابان متوجه میشوم که تعداد افراد از آنچه تصور میکردم بیشتر است. اولش متوجه نشدم که وقت عصرانه است و محوطه جلوی رستورانها شلوغ است. در یک نگاه سریع متوجه شدم که رنگ پرچمها با هیاهوی میزها، مشتریان و پیشخدمتها در هم آمیخته است، اما از یک منظر، اگر پرچمی میتوانست رفتاری داشته باشد، اینجا منفعل و رها شده بود، مانند زمانی که یک ژاکت اضافی دارید و چون نمیدانید با آن چکار کنید آن را روی پشتی صندلی خود آویزان میکنید. تصمیم میگیرم به هیچ کس یا چیزی نگاه نکنم. و راه میروم.
در پیادهراه مردم از خوشایند روز لذت میبرند، زوج های جوان، برخی با بچه. چند زن مسنتر، روی نیمکتهای کنار خیابان نشسته و آفتاب ملایم نوامبر را میبلعند. پسرانی با اسکوتر، یا افرادی که لباسهای ورزشی پوشیدهاند. من در برابر احساس ترس مقاومت میکنم. کاملاً قابل شناسایی هستم، حتی از پشت سر، جعد موهای سفیدم من را لو میدهد. در میان افرادی که ملاقات میکنم، برخی پرچمهایشان را مانند شال به گردن خود بستهاند، یا در دست دارند و یک سرش را روی زمین میکشند. احساس یک بعدازظهر یکشنبه آرام تقریباً بر این حس که باید هوشیار باشم غلبه میکند. به هر حال با خانمی مسنتر اما خوش اندام برخورد میکنم که از من میپرسد اینجا چه کار میکنی؟ جواب میدهم که دارم پیادهروی میکنم. لبخند میزند و قبل از رفتن به من میگوید: مراقب باش.
تندتر از حد معمول راه میروم که برای من خوب است. این که به خیابان رفتهاید و تسلیم ترس از ملاقات با فردی بیوجدان نشدهاید، احساس خوبی است. مردم بسیار آرام هستند، حتی آنهایی که پرچم همراه دارند. در همین فکر هستم که یک پسر ۳۰ ساله با لهجه آرژانتینی ازم میخواهد با او عکس بگیرم. اشاره میکنم که هرچند به نظر نمیرسد، اما دارم ورزش میکنم، ولی عکس را میگیریم، در حالی که موبایلش را آماده میکند، به من میگوید که خیلی خوش تیپ هستم.
فکر میکنم تا همینجا به هدفم رسیدهام و پیروزی کوچکم را جشن میگیرم.
قبل از عبور از پیادهرو، گروهی حدوداً ۱۰ نفره را میبینم، همه با پرچم، به پشت، مثل شنل، روی گردن، شبیه روسری یا در دست، انگار نمیدانند با آن چه کنند. به سمت آنها می روم. هیچ راهی برای اجتناب از آن وجود ندارد، مگر اینکه یک دور بزرگ بزنم، پس باید از گذرگاه عابر پیاده عبور کنم و آنها را ببینم، بدون اینکه به آنها نگاه کنم، گویی میخواهم تصمیم بگیرم با ساعاتی که هنوز از عصر مانده، چه کار کنم. از گروه رد میشوم و از آنها سبقت میگیرم، به هیچ سمتی نگاه نمیکنم، انگار در خیابان تنها هستم. و با خودم میگویم: اینجا خیابان من است، و این پرچم من.
وقتی به در ورودی خانهام میرسم، نفس عمیقی میکشم.
ال دیاریو
۱۳ نوامبر ۲۰۲۳