فیلم «منچستر کنار دریا»، سومین ساخته کارگردان پنجاه و چهار ساله امریکایی، کنت لونرگان نیاز به معرفی برای مخاطبان سینما ندارد؛ فیلمی که امسال نه فقط به طور کلی مورد اقبال منتقدان واقع شد، بلکه حضورش در فصل جوایزی نظیر «گلدن گلوب» (برنده جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد) و مراسم «اسکار» (جوایز بهترین فیلمنامه و بازیگری) هرچه بیشتر توجهها را به این فیلم جلب کرده است.
به گزارش سینماسینما، آنچه در ادامه میخوانید، ترجمه گفتوگوی دنیل ایگان با کنت لونرگان، چندی پس از اکران فیلم در فستیوالهایی نظیر ساندنس، تورنتو، نیویورک و لندن و تقریبا همزمان با اکران عمومی فیلم در سراسر جهان است.
بگذارید درباره صحنهای صحبت کنیم که در آن لی و همسرش رندی [میشل ویلیامز] از او جداشده، باردیگر در پیادهرو با یکدیگر مواجه میشوند. این صحنه یکی از لحظات کلیدی داستان است.
بله، صحنهای محوری است. این نخستین مرتبهای است که آنها به واقع از زمان جداییشان، در سالها قبل، درباره مسالهای با یکدیگر گفتوگو میکنند و این به نوعی پایان تلاش لی است که از بازگشت دوباره به زندگی زناشوییاش دست میکشد و این آغاز پایان تلاش اوست مبنی بر این عقیده که نگهبان برادرزادهاش باشد.
واقعا صحنه مهمی است. نگرانی من از این بود که میدانستم این صحنه تا چه اندازه حایز اهمیت است و اگر این صحنه به بهترین نحو عمل نکند، فیلم آنطور که باید خوب از کار درنخواهد آمد. صحنه بسیار عاطفیای است؛ بسیار حزنانگیز و همچنین بسیار دلنشین.
میدانستیم که میخواهیم یک نصفه روز کامل را به آن اختصاص بدهیم، پس ناچار بودیم یکی دو مرتبه برایش از نو تدارک ببینیم. تقریبا اواخر فیلمبرداری فیلم، این صحنه را گرفتیم که به واقع برای همه ما بسیار خوب از کار درآمد چرا که به نظرم در آن مقطع زمانی کیسی و میشل هر دو مدتی بود که با شخصیتهایشان عجین شده و با این کاراکترها راحت بودند.
طی این صحنه و شب قبل از آن، مثل همه صحنههای دیگر با یکدیگر گفتوگو داشتیم. پس انجام آن تا اندازه زیادی آسان بود. هردوی آنها به لحاظ عاطفی بسیار مهیا و آماده انجامش بودند. آن روز دو دوربین داشتیم و اینچنین صحنه را گرفتیم.
شما طوری میگویید که به نظر ساده میرسد، ولی باید برای آنها سخت بوده باشد که آن عواطف را با هر برداشت پشت برداشت، کماکان حفظ کنند.
قطعا برای من بسیار سادهتر بود تا برای آنها. حقیقتا نمیدانم چطور این کار را کردند. قصدم این نیست که کارشان را آسان جلوه بدهم چرا که به نظرم کاری که کردند به غایت دشوار بود. من باید نسبت به آنچه در صحنه رخ میدهد آگاه بوده و امیدوارم باشم که افکارم در این باره به آنها یاری برساند.
ولی آنها هستند که باید این صحنه را زندگی کرده و این شخصیتها باشند و به شکلی واقعی آن حسها را با وجود ساختگی بودن رویدادها تحقق ببخشند. ولی از آنجا که هردویشان نه فقط به گونهای استثنایی خلاق که حرفهای و ماهر هستند، به واقع چندان نگرانی نداشتم که صحنه خوب از کار درنیاید. واقعا همین صحنه را میخواستم.
چطور با کیسی افلک درباره شخصیت لی به اتفاق نظر رسیدید؟
به نظرم نظرات بسیار مشابهی داشتیم چرا که در همه مراحل با یکدیگر پیش رفتیم. زمان واقعا خوبی داشتیم تا روی همهچیز کار کنیم. به نوعی برایم تجربهای منحصربهفرد بود و به گمانم برای او نیز همینطور. او میلیونها سوال دارد، شبیه به کارآگاهی خستگیناپذیر که میخواهد هرچه میتواند را بداند در نتیجه [همواره] شالودهای برای ایفای یک صحنه داراست.
میدانید با بدل شدن به همان شخصیت هرآنچه را که باید با خود به صحنه میآورد و من نیز همه آنچه را بتواند به او کمک کند، در مقام کسی که هنگام نوشتن داستان خودم را جای شخصیت گذاشته بودم، به صحنه میآورم. پس به گمانم حداقل یک نسخه از شخصیت [در ذهن خود] دارم که بیان آن به بازیگر کمک میکند. ولی در مواقعی، عقب میروم و او موظف است خودش به تنهایی بدل به آن شخص بشود و در چنین لحظهای، بسیاری چیزهای دیگر هست که فقط و فقط مختص به خود کیسی است و او محققشان میگرداند.
آیا افلک به نحوی شخصیت را تغییر داد که انتظارش را نداشته باشید؟
خب همه بازیگرها این کار را میکنند، ولی هریک به شیوهای متفاوت. آنها هرگز آن طور که تصور میکنید نیستند چرا که آنچه تصور میکنید صرفا خیالی است. منظور این است که نمیخواستید آن طور که من کیسی را تصور میکردم بازی کند، میخواهید که بازیگرها بیایند و کارها را به نحوی که انتظارش را نداشتهاید انجام بدهند و چیزهایی را بگویند که نمیدانستید.
وقتی مرزبندیهای آنها با حدودی که شما از آنچه درون داستان هماهنگ هستند، همپوشانی مییابند، فوقالعاده و واقعا عالی است که میبینید کسی اینچنین تمام و کمال آن نقش را زندگی میکند و کماکان نکاتی را که برای من نیز مهم است، حفظ میکند. نوشتن داستان، یک مساله است و بازی کردنش مسالهای دیگر. از اینرو است که کار با بازیگران بزرگ بسیار لذتبخش است. به معنایی تحتاللفظی داستان را بدل به زندگی میکنند.
آیا لی بابت اتفاق ناگواری که در داستان رخ میدهد، خود را مستحق مجازات میداند؟
فکر میکنم بله.
این اتفاق درباره شخصیتهای آثار دیگرتان نیز روی میدهد؟
به این مساله دقت نکرده بودم، ولی متوجه منظورتان هستم.
این مساله کاملا درباره لیزا در «مارگرت» صدق میکند که به دنبال کسی است تا او را برای آنچه انجام داده مجازات کند. ولی او از طرفی برای آنچه در اتوبوس و نسبت به راننده اتوبوس انجام داده، دنبال عدالت است و به نظرم شخصیت لی که کیسی نقش او را بازی میکند، در اداره پلیس احساس مسوولیت میکند یا حداقل انتظار این را دارد که به زندان بیفتد. او مشخصا خود را بابت آنچه رخ داده سرزنش میکند.
اینکه شخصیتهای لی و پاتریک را به عنوان کاتولیک در نظر میگیرید، جنبهای بارز محسوب میشود؟
خب آنها کاتولیک هستند چراکه با توجه به محلی که در آن زندگی میکنند این طور است. ولی نمیدانم، اگر مقوله احساس گناه درونمایه فیلم باشد، این احساس گناه از جنبهای روانشناختی است و نه به لحاظ مذهبی. این چیزی نیست که با خودآگاهی تمام نسبت به آن مطلع بوده باشم. من ابدا آدم مذهبیای نیستم. منظورم این است که به مذهب به مثابه پدیدهای انسانی علاقه دارم، ولی شخصا به این مساله استناد نمیکنم. پس بعید است جنبهای اساسی در این باره در پس فیلم وجود داشته باشد.
به نظرتان این احساس گناه است که «منچستر کنار دریا» را به پیش میراند؟
عامل اصلی نیست. لی همچنین فرزندان و همسرش را از دست داده است. مساله فقط این نیست که احساس گناه میکند، مساله این است که دچار یک فقدان است و در ادامه این فقدان تقصیر او است. میشد داستانی بسیار مشابه داشته باشید بیآنکه شخصیت آن مقصر این فقدان باشد.
لزوما ادعا نمیکنم که این احساس گناه در «میتوانی روی من حساب کنی» نیز عامل اصلی باشد. به باورم، سم اندکی نسبت به مسائلی احساس گناه دارد، ولی همه نسبت به چیزی احساس گناه میکنند. به نظرم ایده اصلی داستان این است که او در سرگردانی تلاش برای نجات برادرش گرفتار است و توامان از پسر خود نگهداری میکند.
و اگر بپرسید «مارگرت» درباره چیست، میگویم احساس گناه حتی نزدیک به ده مورد برای فیلم اهمیت ندارد. قطعا عامل روانشناختی پیشبرندهای است ولی نمیگویم که فیلم درباره این مساله است. به باور در باب مقیاس جهان است و اینکه تا چند اندازه دیدگاههای متفاوت وجود دارد. چطور صدای یک فرد، آرزوها و حسهایش میتواند در سمفونیای اینچنین از صداها، افکار و احساسات گم شود و باقی افراد صرفا در تلاش برای زیستن زندگیهایشان باشند.
حال ممکن است همه این داستانها درباره احساس گناه من نسبت چیزی باشند، ولی این آن مسالهای نیست که «سعی» داشته باشم دربارهاش بنویسم. قطعا «منچستر کنار دریا»، نسبت به این مقوله کمی سرراستتر است. ولی همچنین میتوانم بگویم به همان اندازه درباب احساس اندوه و وفاداری فایق آمدن و عشق است.
ولی مطمئنا تمایلم در نوشتن نسبت به آدمهایی است که احساس گناه میکنند. بسیاری چیزها نوشتهام که حول این ایده بازمانده حس گناه میگردند. ولی کاملا تصادفی است یا اینکه تماما برآمده از روان من. همیشه نمیدانید چه چیز در پس آنچه مینویسید وجود دارد و اینکه همواره آنچه در پس نوشتهتان موجود است جذابترین مساله آنچه نوشتهاید نیست. ولی چنین مولفههایی بیتردید وجود دارند و در کار من مشترک هستند.
ولی تا آنجا که میدانم، سرچشمه روانشناسانه آنچه شما را به نوشتن وامیدارد همواره با محتوای نوشتهتان [دقیقا] یکسان نیست. گمان میکنم خوشبختانه محتوای کار به همان اندازه گیراست. به نظرم جنبه روانشناسانهتان باید در انسجام با محتوای کارتان باشد، وگرنه اثر غلط از کار درمیآید. برای همین حضور و وزن احساس گناهی که شخصیتهایم دارند یا هر حس گناهی که ممکن است در فیلمهای دخیل شده باشند را بیاعتبار نمیکنم، چرا که آشکارا بخش عمدهای از آثارم هستند. ولی به اعتقادم صرفا یک جنبه کارهایم هستند و حتی فکر نکنم جذابترین وجه آنها باشد.
آنچه واقعا به آن علاقهمندم آدمهایی هستند که با موقعیتهایی بزرگتر از خود در کشاکشند، موقعیتهایی که آنها را درهم میشکنند. همچنین اختلاف در تجربه، گوناگونی تجربه انسانی، اینکه چطور کسی ممکن است نوعی زندگی را داشته باشد و همسایهاش از همه لحاظ گونهای یکسره متفاوت از زندگی. شیفتگیام نسبت به این مساله، و اینکه چقدر من را به حیرت میاندازد و تحتتاثیر قرار میدهد هرگز فروکش نمیکند.
آیا راهحلی برای حس اندوه وجود دارد؟
فکر نمیکنم راهی وجود داشته باشد، مگر [گذر] زمان و یافتن محتوای عاطفی دیگری در زندگی در همان حال که به مرور زمان مابین فقدان خود و لحظه اکنونتان پیر میشوید و رشد میکنید.
پیشتر در کارهایتان از موسیقی اپرا، با عواطفی بزرگتر از حد معمول، استفاده کردهاید و در «منچستر کنار دریا» از قطعاتی همچون «سمفونی پاستورال» از «مسیح» هندل بهره گرفتهاید. ممکن است درباره چگونگی عملکرد موسیقی در کارهایتان بگویید؟
در این فیلم موسیقی اپرا وجود ندارد، ولی در نسخه طولانیتر «مارگرت» به وفور از اپرا استفاده شده است که در آن تاثیرگذار است. به نظرم مشخصا برای آن فیلم، عواطف سترگ با تجربه نوجوانانه از زندگی همبستگی دارد، عواطفی که از چنین تجربهای کمی عظیمتر هستند.
همچنین، زندگی به واقع همانقدر برای کسانی که آن را سپری میکنند، حایز اهمیت است. وقتی دوست یا شوهرتان شما را ترک میکند یا از بیماری سل میمیرید، این یک تراژدی در حد و اندازه اپراست. و در همان حال، انعکاس نسبتا دقیقی از این تجربه انسانی است. هرچند اندکی نیز مسخره است.
از طرف دیگر نیز گونهای درونمایه اپرایی در سراسر نمایشنامهای که با نام «پیامآور ستارهای» نوشتم وجود داشت و به همان ایده یکسان میپردازد که اشتباه نیست به زندگیتان به عنوان داستانی بزرگتر از آنچه معمولا خلاف آن حس میکنید، بیندیشید.
در «منچستر کنار دریا» قطعهای از «مسیح»، سوناتی برای اُبوا و پیانو، برخی قطعات موسیقی کرال از ماسنه وجود دارد. همین طور موسیقی لزلی باربر. قطعات موسیقی چندان درباب مولفه انسانی در داستان نیستند، بلکه صرفا درباره حضور زیبایی در جهانی هستند که ورای ما و اطرافمان فارغ از آنچه رخ میدهد، ادامه دارد. گهگاهی به گونهای که حس میکنید بیتفاوت است و گاه به شیوهای که احساس میکنید بسیار تقویتکننده و گرمابخش است.
به طور کل فیلمبرداری فیلم دشوار بود؟
صرفا همان فشارهای معمول. فیلمبرداری هر فیلم محتمل فشار است برای اینکه باید کارهای بسیاری در بازه زمانی محدود با مقدار محدودی پول انجام داد. ما از ابتدا، از برنامه عقب بودیم احتمالا اگر همهچیز را پیش از شروع فیلمبرداری ملاحظه میکردیم بهتر میبود. به نوعی بدل به یک فرآینده روز به روز شد، ولی در انتها درست از کار درآمد. فکر کنم در نهایت، کارمان چهار روز بیشتر به طول انجامید. نه اینکه برای هر صحنه میلیونبار مقدمهچینی کنیم، یک یا دو مرتبه این کار را میکردیم، خیلی نامعقول نبودیم.
فشار کار باعث میشود فارغ از ازدحام وظایف و هر آن مشکلی که در روز پیش میآید، تمرکز داشته باشید. بسیار دشوار است. خوشبختانه مشکلات خلاقانهای که طی روز رخ میدهند از ابتدا قابل پیشبینی هستند و از این رو توجهتان را از مسائل دیگر دور میکنند. و بعد به خانه میروید و نگران میشوید که وای خدای من، زمان کافی نداریم، هیچوقت قادر به انجام کار نمیشویم و الی آخر.
در این مرحله من هرآنچه را دوست ندارم ببینم در نظر میآورم و آرزو میکنم کار را کمی بهتر انجام میدادم. ولی به هرحال بسیار سخت کار کردیم و من از این مساله خوشحالم.
منبع: اعتماد