انسان ماشینی است با قدرت تخیل و میل به آگاهی و اختیار!

سینماسینما، آزاده سهرابی

شوپنهاور فیلسوف می گوید: اگر امری که باعث می‌شود مرگ برای ما وحشتناک جلوه کند، فکرِ نبودن است، ما باید با همان ترس به زمانی فکر کنیم که نبودیم؛ زیرا کاملا مسلم است که نبودن پس از مرگ با نبودن پیش از تولد تفاوتی ندارد و بنابراین شگفت انگیزتر از آن نیست. در آن هنگام که ما نبودیم، بی نهایت زمان طی شده است، ولی ما حساسیتی نسبت به آن نشان نمی‌دهیم. اما از این که پس از بودنی موقت که بین دو بی‌نهایت قرار گرفته، بی‌نهایتی خواهد آمد که در آن ما وجود نخواهیم داشت، ناراحت می‌شویم و آن را غیر قابل تحمل می‌پنداریم. 

جایی در اواخر انیمیشن soul روح جو گاردنر -کاراکتر اصلی داستان- خودخواسته سفر به دنیای پس از مرگ را انتخاب می کند و درست همین لحظه ای رخ می دهد که شوپنهاور به آن اشاره می کند؛ او پیش از ایستادن جلوی دروازه ورود به جهان پس از مرگ، به صورت اتفاقی به جهان پیش از تولد قدم گذاشته بود. حالا گویی او پس از سفر به پیش از آغاز، آن ترس را از دست داده است و برای سفر در بی نهایتی دیگر آماده است. اما این تنها یک تکه کوچک از فرامتنی است که این انیمیشن رو به روی ما قرار می دهد. فرامتنی که با بسط اندیشه های فلسفی کسانی چون شوپنهاور می توان آن را بسط داد و درباره اش سخن گفت.

کل روایت soul چه بسا برای این است که جری های این انیمیشن به تغییری در تفکر خود که هدایت کل مسیر زندگی از پیش از تولد تا پس از مرگ را در دست دارند (به شکلی انتزاعی و انعطاف پذیر) تغییر دهند.

آنچه جری یا جری های این روایت یاد گرفته اند شاید همان چیزی است که مخاطب نیز پس از پایان فیلم با خود تکرار می کنند: تا وقتی ذهن-روح تجربه جسم را نداشته باشد حتی انگیزه هم که قلمرو آن را روح و ذهن می دانیم، تبلور حقیقی پیدا نمی کند. اینجاست که رابطه ذهن و بدن پیدای‌اش می شود. اینجاست که بحث ذهن آگاهی و اهمیتش رخ می نماید که بدون تاکید بر آنها عمق درک روایت این انیمیشن ناقص می ماند. 

می دانیم که اندیشه ماشین گرایی در اندیشه فلاسفه یونان باستان، مانند دموکریتوس، تالس و امپدوکْلِس ریشه دارد و در سال های اخیر خصوصا غرب بر آن تاکید بسیاری دارد. اما واقعا هدفش از این فلسفه و بیانش چیست؟ در انیمیشن روح نیز چیزی که مشهود است تاکید بر ماشین انگاری انسان است. روح ها پیش از ورود به دنیای مادی و ورود به جسم باید شخصیتشان تکمیل شود، خلق و خویی پیدا کنند، هدفشان را بیابند و… هر چند در نهایت اندیشه این فیلم عبور از این فلسفه است اما دقیقا می خواهد از چه چیزی عبور کند؟

در اینکه ما ماشین های زیستی هستیم شکی نیست این را میلیون ها نورون در مغزمان و ساز و کار آن که بسیار پیچیده است و علم نوروساینس و یافته هایش بر تاثیر این نورون ها و ارتباطات آن باهم بر رفتار ما تاکید دارد، ثابت می کند. اما معنای چنین سخنی در برابر رابطه ماشین بودن انسان با احساسات انسان ها نسبت به جهان و وجود خودشان چه می شود؟ اگر به سیر تکاملی که در شناخت انسان نقشی کلیدی دارد نگاه کنیم، در می یابیم که عنصر آگاهی است که انسان را از دیگر حیوانات جدا می کند. اما آیا در مسیر تکامل ما ناگهان دچار چیزی به اسم آگاهی بینش که به دنبال آن هدف و انگیزه و استعداد و… می آید شدیم؟ بیشتر به نظر می رسد که خودآگاهی یک طیف است. همانطور که روح شماره ۲۲ در انیمیشن روح در یک نقطه به آگاهی وجودش در هستی رسید و با احساساتش ارتباط برقرار کرد اما آن لحظه و نقطه ماحصل طی کردن یک مسیر و تجربه ها و عبور از مقاومت هایش بود. شاید هرگز نتوان چیزی چون روح یا این نقطه خودآگاهی را توصیف کرد چرا که قابل اندازه گیری نیستند. روح شماره ۲۲ یک نقطه شهود دارد اما آیا آگاهی همان شهود است؟ این نقطه را جو گاردنر هم دارد و حتی جری های انیمیشن هم به آن می رسند و چه بسا مخاطبان این انیمیشن!

دنیل دنت که آثار مهمی در فلسفه ذهن دارد درباره شهود انسان می‌گوید: شهود به سادگی یعنی دانستن چیزی بدون اینکه بدانیم چگونه آن را می‌دانیم.

شاید کلیت انیمیشن روح تا پیش از پایان یعنی وقتی در دنیای جری ها هستیم دنیایی دکارتی است. دکارت نمی‌توانست تصور کند که چگونه یک ماشین ممکن است قادر به تفکر، احساس و تخیل باشد. از نظر دکارت این موارد استعدادهایی «خدادادی» بودند. اما دنت معتقد است: خیر خدادادی نیست.

اما وقتی همزمان با این دید به فیلم نگاه کنیم که سراسر آن می تواند یک تخیل آزادانه ذهن در جسم اسیر شده در تخت بیمارستان باشد باز می گردیم به سخن دنت که می‌گوید اگر این موضوع که مغز ما از ماشین ساخته شده آزارمان می‌دهد، به این معناست که قدرت تخیل کمی داریم. آیا می‌دانید ماشینی که از صدها میلیارد بخش متحرک تشکیل شده باشد چه قدرتی دارد؟ 

به نظر دنت قدرت تخیل فرصتی است که همین ماشین به انسان می دهد. به گفته دنت «ما نه تنها ربات هستیم، بلکه ربات‌هایی هستیم که از ربات‌هایی ساخته شده از ربات‌ها تشکیل شده‌ایم.» 

وقتی صحبت از مغز و ذهن و روح حتی می شود ناگزیریم درباره خودآگاهی صحبت کنیم. اما باید باور کنیم نزد دانشمندان فیلسوف و علوم شناختی و فیزیک، این خوداگاهی محل بحث بسیار است تا جاییکه «توهم» نیز در همین دامنه قرار می گیرد همانطور که ما وقت تماشای فیلم روح توهمات جو گاردنر را واقعیتی که تجربه کرده می پذیریم و از منظر فیلم، خود او نیز این تجربه توهمی را به عنوان واقعیتی مسلم پذیرفته است! دنت می گوید خودآگاهی «توهم کاربری» مغز درباره خودش است.

خودآگاهی برای بسیاری واقعی و مهم به نظر می‌رسد اما در واقع چندان مسئله بزرگی نیست. دنت می‌گوید: «لزومی ندارد که مغز بفهمد چگونه کار می‌کند.» 

میلر پروفسور تاریخ و فلسفه در این خصوص سخن قابل تاملی دارد که ‏ خوداگاهی و شعور، نوعی تمرکز و ترکیب اطلاعات ‏عظیم است. ماحصل تلاش میلیاردها یاخته عصبی در درون ذهن ما است که در حال ترکیب انبوه اطلاعات با همدیگر هستند. ‏وقتی فرایند تلاش ماشین مثل مغز ما است چرا سخت است بپذیریم آنها خودآگاهی نوع خودشان را هم دارند. ما انسانها توانایی ‏دیدن دنیا از نقطه نظرهای متفاوت را داریم. به خودمان این فرصت را بدهیم که دلباز باشیم و نترسیم از انواع تعبیرات و شناخت ‏هایی که با آنها آشنا نیستیم.‏

حال بازگردیم به خودآگاهی و تخیل دو واژه کلیدی در فیلم مورد نظر تا از منظری دیگر به آن نگاه بیاندازیم.‏

ذهن انسان دغدغه فلاسفه، روان شناسان، متخصصان علم عصب شناسی، فیزیکدان ها و… بوده است و اگر روح را در ترکیب با ‏ذهن یا حداقل در یک دایره به یک اندازه نزدیک به هم برشمریم پای بسیاری از کسان دیگر پیش می آید و تاریخی بسیار قدیمی ‏پیدا می کند. چرا که همگان راه شناخت انسان را از شناخت ذهن یا روح می دانسته و می دانند.‏

هر چند در این میان مکاتبی چون رفتارگرایان در روان شناسی بودند که به شکل معنا داری از ذهن و شناخت آن فاصله گرفتند و تمرکزشان بر بروز و ظهور رفتار بود. اما در واقع آنها هم به دنبال شناخت ذهن و کارکردهایش بودند اما از منظر رفتارهای قابل مشاهده و اندازه گیری! بعدها با ورود علوم شناختی متخصصان حوزه های مختلف دور هم جمع شدند چرا که دیگر نمی شد با کمک یک دریچه نگاه تخصصی تعریفی برای ذهن پیدا کرد. این یک واقعیت است که اگر از هر انسانی ذهن او را بگیرید در واقع شناخت و ادراک او را گرفته اید اما در نهایت دیدگاه فیلم روح به همه این مفاهیم پیچیده و بحث برانگیز چیست؟

اینجاست که soul روی خوشی به پدیده اهمیت دادن به پیوند جسم و ذهن می دهد. روح شماره ۲۲ تنها جایی زمین و حضورش در یک جسم را می پذیرد(از مقاومتش در پذیرفتن بودنی موقت می گذرد) که حقیقتا آن را تجربه می کند. لمس اشیا، مزه غذاها، صحبت کردن، هیجانات جسمانی را درک می کند و اینجاست که دیگر برایش کنار گذاشتن زمین ناممکن می شود. 

حتی بسیاری از فیلسوفان و کسانی که در حوزه علم النفس نظریه پردازی کرده اند به مساله ذهن و بدن یا روح و بدن پرداخته اند. دوگانه انگاری حالات ذهنی- روحی را از حالات بدنی متمایز می داند و نفس و بدن را دو جوهر متفاوت می داند. رفتارگراها حالات ذهنی را یا ناشی از رفتار یا خلا رفتار می دانند. نظریه این همانی حالات ذهنی را حالات مغزی می داند. کارکردگرایان نیز حالات ذهنی را حالات کارکردی می‌دانند که با توجه به درون‌داد، برون‌داد و سایر حالات ذهنی نقش کارکردی را ایفا می کند و حالات ذهنی را به حالات رفتاری، مغزی و فیزیکی تقلیل نمی‌دهد. 

به نظر می رسد فیلم روح به نقطه ای نزدیک می شود که مساله دشوار خودآگاهی را به شکلی ساده و ملموس که حاصل تجربه شخصی و انحصاری دو شخصیت روایتش است، فارغ از این مسائل نشان دهد و اینجاست که به دامنه ای نزدیک می شود که در روان شناسی امروز آن را به نام مایندفولنس یا ذهن آگاهی می شناسد. حضور در لحظه و اینک و حال و تجربه تمرکز بر جسم برای شناخت هیجانات و احساسات و هر آنچه در دامنه شناخت آدمی می گنجد راه شگفت رسیدن به خودآگاهی است. لحظه پیوند جسم و جان و آن لحظه ای که فرد خود حقیقی اش را کشف می کند و به یگانگی می رسد. حتی این جا نقطه ای است که شاید دیگر اضطراب وجودی نیز کاهش پیدا می کند و آنچنان که شوپنهاور از ترس از مرگ یاد می کند، دریچه های ترس ها کنار می رود و جوی قصه ما آماده عبور از دروازه مرگ می شود و وقتی دوباره به او زندگی داده می شود دوست ندارد برای لحظه هایش پیش بینی کند بلکه دوست دارد به جای همه اینها زندگی کند!

و همه اینها را ما و جوگاردنر مدیون امکان تخیل و رویاسازی هستیم. مدیون ساختمان پیچیده مغزی که شاید ما را به ماشین تبدیل کند اما حقیقتا ماشینی منحصر به فرد و زیبا! ماشینی که این «بودن موقت» را در بین دو بی نهایت از جبر عبور می دهد و در درونش می تواند آزادی انتخاب را پیشنهاد دهد!

بازگشت به نقطه آغاز؛ روایت و تحلیل خطی انیمیشن

جو گاردنر شخصیتی معمولی است اما نه در یک انیمیشن معمولی! او معلم موسیقی (جاز) در ‏یک شهر کوچک است و  یک زندگی عادی  دارد که تقریبا تمام رفتارهایش در آن قابل پیش ‏بینی است ولی بخش مهمی از «او» آرزوهایی دارد که شاید کمی خلاف آن حس امنیتی است ‏که زندگی روزمره به آدم می دهد. او در یک تقاطع زندگی در دوگانه انتخاب مسیر امن ‏زندگی روزمره و رسیدن به آرزوی دیرینه اش قرار می گیرد. اما این تقاطع، آغاز مسیری ‏است که سازندگان این انیمیشن طراحی کرده اند تا او به انتخاب سومی ورای  این دو برسد؛ ‏سفری که جوگاردنر و مخاطب انیمیشن می روند سفری به عمق فلسفه زندگی، چیستی هدف ‏زندگی، واکاوی فلسفه ذهن و بدن و رابطه غیرقابل کتمان این دو با هم است و البته همه اینها ‏با چاشنی تخیل و خلاقیتی مثال زدنی. ‏

این فیلم همچنان که از «ذات» و «خلق» حرف می زند، از مفاهیم جدید در حوزه روان ‏شناسی و فلسفه سخن می گوید؛ از مایندفولنس(ذهن آگاهی)، درون نگری و فلسفه ذهن، فلسفه ‏ماشین انگاری انسان، تاثیرغیرقابل انکار خیال و رویا و توهم و فانتزی بر نگرش انسان، ‏فرادرمانی، رابطه جدی ذهن و جسم، انگیزش و هیجان و…‏

جوگاردنر از سیاهی و پس از دور زدن صف در انتظار ورود به دنیای پس از مرگ، وارد ‏دنیایی از فانتزی و خیال می شود که همه در آن «جری» نام دارند؛ «جری هایی» دو بعدی ‏با خطوطی انتزاعی در شکل هایی عجیب که در حال کمک به افراد برای پیدا کردن انگیزه ‏زندگی اشان هستند آن هم در عالم کوانتومی جهان قبل از تولد(همان جایی که شوپنهاور معتقد ‏است پیش از تجربه «بودنی موقت» در دنیا این بی نهایت را همگان طی کرده ایم)! آنجا ‏ترسی نبوده است! دنیایی که به راحتی می توان در آن گم شد و حتی بعدتر این مسیر نشانمان ‏می دهد در خود این تجربه زندگی موقت بارها گذرمان به این دنیای بی انتها می افتد و ‏خودمان بی خبریم! ‏

اینجا روح های در انتظار ورود به دنیای مادی همه شماره دارند. اینجا هر چند بچه را به اتاق ‏هایی می فرستند تا شخصیت های هیجانی، گوشه گیر، اضطرابی و… بگیرند. این اولین نقطه ‏ای است که پای مفاهیم روان شناسی به دنیای فیلم باز می شود. روان شناسی سالهاست بر دو ‏عامل وراثت و محیط بر شخصیت افراد تاکید دارد و مدتهاست پای عنصر دخیل دیگری به ‏اسم «خلق» هم به میان آمده است که گویی بی واسطه وراثت یا محیط کودک با آن به دنیا می ‏آید. در واقع به جز وراثت و محیط که دو اصل اساسی و تاثیرگذار بر شخصیت افراد و ‏استعدادشان در دچار شدن به اختلال های روانی است، چیزی به اسم خلق و خو نیز تاثرگذار ‏است. عده ای این خلق و خو را ناشی از دوره جنینی کودک می دانند و عده ای دنبال ‏توجیهات علمی دیگری هستند. در هر صورت «جری ها» در این انیمیشن مدافعان این تفکر ‏هستند که بیشتر زندگی آدمی اسیر وراثت و خلق و خوست و تا حدی نافی اراده آدمی و تاثیر ‏محیط و شناخت انسان در تعیین سرنوشت خود هستند. در واقع تفکر ماشین انگاری انسان به ‏شکل رادیکالش در این بخش از انیمیشن مشهود است. اما تمام تلاش این انیمیشن به چالش ‏کشیدن این تفکر است.‏

روح های سرگردان در دنیای بی انتهای پیش از ورود به دنیای جسمانی، تنها وقتی می توانند ‏مجوز بگیرند که شخصیتی کامل پیدا کنند و آخرین نشانی که باید آن را بگیرند «انگیزه» یا ‏همان استعداد و هدفشان است. باز هم جبر حاکم بر آدمی که گویی اراده و اختیارش در زندگی ‏را محدود می کند، رخ نمایی می کند. هر چیزی که از پیش تعیین شده است جبری است که ‏جو گاردنر نیز تا پیش از ورودش به این دنیا اسیرش بود. در همین نقطه است که برای به ‏چالش کشیدن یک تفکر، نیاز به مثالی نقض لازم است و روح شماره ۲۲ این نقش را در ‏soul‏ ایفا می کند. گره اصلی داستان که چگونگی بازگشت «جو» به دنیای زمینی است او را ‏در نهایت به انتخابی می رساند که هیچ برنامه ریزی برای آن نکرده بود و در نهایت فلسفه ‏جبر و اختیار از دریچه به روزترین مباحث علم عصب شناسی و روان شناسی و فلسفی به ‏چالش کشیده می شود. ‏

روح شماره ۲۲ که سالهاست هیچ راهنمایی نتوانسته به او کمک کند تا راهی زمینش کند، با ‏جو هم مسیر می شود. اگر شماره ۲۲ نشانش را بگیرد جری با آن از دروازه ورود به زمین ‏رد می شود و روحش به کالبد جسمش باز می گردد. اما خیلی زود مشخص می شود راه های ‏کلاسیک در این فضا نمی تواند پاسخ درستی به شماره ۲۲ بدهد. طی حادثه ای به کمک یک ‏تارک دنیا(شوخی عجیبی دارند این سازندگان انیمیشن با ما) این دو از دروازه ای غیرقانونی ‏به زمین می روند. جو گاردنر در جسم یک گربه زندانی می شود و شماره ۲۲ در جسم ‏جو گاردنر! ‏

مقاومت یکی از پایه های مهم در حوزه روان درمانی خصوصا عرصه روانکاوی است. ‏مقاومت در پذیرفتن هیجانات و احساسات، مقاومت در پذیرفتن خود، مقاومت هایی که ‏مکانیسم های دفاعی به راه می اندازند و…. شماره ۲۲ هم از همان ابتدا در یک مقاومت ‏قدرتمندی است. مقاومت از پذیرفتن تجربه حضور در جسم و رها کردن این دنیای بی نهایت ‏قبل از تولد. مقاومت در تجربه «بودنی موقت». مساله این است که شکستن این مقاومت قرار ‏است چگونه رخ بدهد؟ روح شماره ۲۲ ابتدا در معرض آنچه در انتخابش مقاومت داشته قرار ‏می گیرد و اوج روایت جایی است که شماره ۲۲ روی پله ای نشسته و لمس افتادن یک برگ ‏روی دستانش او را چنان تکان می دهد که حاضر نیست آن جسم را ترک کند و در یک لحظه ‏به پذیرش و تحول می رسد. این همان لحظه ای  است که او را به زندگی وصل می کند، به ‏حیات، به تجربه و لمس لحظه اکنون و اینجا و البته تجربه حس حضورش در جسم! این آگاهی ‏و تجربه بر خلاف بسیاری از تصورات از دریچه ذهن و فکر و تحلیل بیرون نمی آید بلکه از ‏دل یک ذهن آگاهی معطوف به اینجا و اکنون بیرون می آید. جایی که جسم راهبر ذهن می ‏شود و در نهایت به یگانگی مثال زدنی می رسند.‏

حالا نوبت جوگاردنر است که در مسیر تحول و آگاهی قدم بگذارد. او به جسمش باز می گردد ‏و پس از اجرایی که سالها جو در انتظارش بود تازه می فهمد این چیزی نبود که راضی اش ‏کند در واقع او علیرغم اینکه بین دوگانه روزمره‌گی و رسیدن به آرزویش دومی را انتخاب ‏می کند اما این آن چیزی نیست که «بودن موقت» بین دو بی نهایت را برایش معنی کند. او ‏خاطرات جسمانی زمانی که شماره ۲۲ در وجودش بود را به یاد می آورد. شاید چیزی که به ‏آن نیاز دارد عبور از میل عمیق بودن در این موقت است. در یک حالت خلسه ناشی از ‏نواختن موسیقی جایی که از خود بیخود می شود قادر است به این دنیای فانتزی بازگردد تا  ‏شماره ۲۲ را که حالا در میان ارواح گمشده به یک پوچی رسیده را بازیابد و خودش را فدا ‏کند تا آن کودک به تجربه زیستن در دنیا بازگردد. در این بخش «پوچی»  کسانی را می بینیم ‏که در پول و قدرت و …. آنچنان غرق سیاهی شده اند که عملا روح و ذهنشان در دنیا ‏نیست(آنها از جدایی جسم و ذهن و تجربه اکنون و اینجا محرومند). چیزی که شماره ۲۲ را ‏از این سیاهی  به خود می آورد و از ترس هایش عبور می دهد، به اشتراک گذاشتن همان ‏حس تجربه افتادن یک تکه برگ روی دستانش وقتی در جسم جو بود، است. حالا او نشانش ‏را می گیرد تا به زمین باز گردد ولی شاید مشتاق تر از هر روح دیگری چون تجربه بی ‏واسطه جهانی که به آن قدم می گذارد او را از هر انگیزه دیگری بی نیاز کرده است و او ‏بدون هیچ جبری و با اختیاری به اسم «زندگی کردن» می تواند وارد جسم شود. او کسی است ‏که هدفش در یک شغل و حرفه و استعداد و… خلاصه نمی شود بلکه در شوق زیستن ‏خلاصه می شود. حالا اینجای روایت جایی است که جو آماده عبور از دروازه مرگ و عبور ‏بی ترس از این زندگی موقت است آنگونه که شوپنهاور به آن اشاره دارد چون او زندگی بی ‏نهایت پیش از تولد را نیز لمس کرده است و پوچی جبری که در آن اسیر بوده است. اما برای ‏آنکه راویان این قصه تفکر ابتدایی خود را که ماشین انگاری رادیکال است، تصحیح کنند، ‏لازم است که «جری» پیدای‌اش شود و نزد جو اعتراف کند که چیزهای زیادی از او یاد گرفته ‏اند و به پاس آن اجازه زندگی مجدد به او داده می شود. در انتها وقتی در جلوی ورودی ‏دروازه ورود به دنیای پس از مرگ و گرفتن مجوز زندگی جری از جو می پرسد که حالا می ‏خواهد چه کار کند، تنها یک جمله پاسخ وجود دارد: نمی دانم. می خواهم هر لحظه اش را ‏زندگی کنم.‏

شاید این همان کاری است که شوپنهاور هم معتقد است در فرصت میان دو بی نهایت و در ‏یک زمان موقت زیستن باید انجام داد: زندگی کردن در لحظه! بی ترس از مرگ!‏

 

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 160702 و در روز پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۰۷:۵۸
2024 copyright.