باورناپذیر

سینماسینما، مازیار معاونی

نگاهی به مینی سریال «سقوط»(The Undoing)/ هشدار لو رفتن داستان

در ماه هایی که شاید بیشتر از هر سریال دیگری نام سریال «گامبی وزیر» ساخته درخشان اسکات فرانک دیده و شنیده می شود و بازار نقد و تحلیل و اظهار نظر در خصوص این سریال در مجلات و سایت های سینمایی همچنان داغ است مینی سریال شش قسمتی «سقوط»  ارمغان دیگری از صنعت قدرتمند سریال سازی آمریکا در ادامه عصر طلایی این صنعت است که با ایده و اجرای درخشان خود، بیننده را تا انتها مشتاق نگه می دارد.  «سوزان بِیر» فیلمساز زن شاخص دانمارکی که پیش از هر اثر دیگری او را با فیلم «در یک دنیای بهتر» برنده بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان اسکار ۲۰۱۱ به جا می آوریم  کارگردانی این مینی سریال جنایی/معمایی/ روانشناسانه را در دومین تجربه سریال سازی خود بر عهده داشته است.

اولین نکته ای که در مواجهه با این سریال گرم و پرکشش به چشم می آید اقتباسی بودن آن است، فیلمنامه  کار بر اساس رمان «تو باید می دانستی:  you should have known » اثر جین هانف کورلیتز(داستان نویس و نمایشنامه نویس زن آمریکایی) نوشته شده است، رمانی که ظرف شش سال از زمان انتشار به هجده زبان زنده دنیا ترجمه شده و فیلمساز باهوش دانمارکی از آن به عنوان منبع اقتباس مجموعه اش استفاده کرده است، جالب اینکه فیلمنامه سریال «گامبی وزیر» که در ابتدای مطلب به اهمیت و جایگاهش اشاره شد هم یک فیلمنامه اقتباسی است و این نشان می دهد بر خلاف سریال سازان ما که کمترین اهمیت را برای مقوله اقتباس قائل هستند و حتی در معدود مواردی هم که مانند سریال تلویزیونی «بوم و بانو» از یک رمان مشهور الهام های غیر قابل انکاری می گیرند بدون اشاره به منبع الهام و اقتباس از کنار آن عبور می کنند، در قطب های سریال سازی بین المللی به ارتباط تنگاتنگ نمایش و ادبیات در قالب اقتباس، توجه بسیاری شده و آثار ادبی ارزشمند در خارج از دنیای نوشتار هم به دنیای میلیونها مخاطب غیر کتاب خوان راه پیدا می کنند. نکته دیگری که جنسیتِ زن نویسنده رمان از یک سو و  کارگردان اثر از سوی دیگر، احتمالش را در نگاه اول تقویت می کند گفتمان فمینیستی است که از ابتدا تا انتهای اثر احتمال تحققش را حتی به شکل زیرپوستی انتظار می کشیم ولی در عمل برخلاف انتظار اولیه ما، روایت بدون سوگیری جنسیتی خاصی تنها مسیر پر پیچ و خم معما و تعلیق و تلنگرهای پی در پی خود را ادامه می دهد.

قسمت افتتاحیه «سقوط» در چیدمان آرامش ظاهری و پنهان نگاهداشتن آتش زیر خاکسترش بسیار موفق است، همان الگوی همیشگی و جاافتاده آثار معمایی/ تریلر مبتنی بر وضعیت آرام و سرخوشانه ابتدایی که با نمایش رابطه گرم جاناتان (هیو گرانت) و همسرش گریس (نیکول کیدمن) و ارتباط خوب آنها با پسر دوازده سالشان تصویر می شود و مقدمه ای است فریبنده برای اتفاقات ناگوار مسلسل واری که به زودی از راه می رسند. در این دقایق ما به جز رفتارهای عجیب و غریب زن جوانی که به تازگی به عضویت کمیته حراج مدرسه در آمده (اِلِنا آلوز) و احتمال ابتلای او به یک اختلال شخصیتی با علایم جنسی احتمال مهم دیگری را در ذهن پرورش نمی دهیم حتی نمایش صحنه هایی از مطب روانشناسی گریس و تأکیداتی که بر حرفه او می شود مخاطب را به این سو می برد که ورود زن جوان به ظاهر غیر طبیعی به کمیته حراج مدرسه، بستری برای آشنایی بیشتر این دو و درمان النا توسط گریس را فراهم می کند اما روایت درست همچون همان ترفند فوتبالی معروف یعنی «به یک سمت نگاه کردن و به سمت دیگر پاس دادن» در حالی که ذهن ما را با روابط گرم و صمیمانه خانواده متمول و تحصیلکرده ی دکتر جاناتان فریزر و احتمال مشاوره قریب الوقوع گریس به النا درگیر کرده ناگهان مثل همان پاس معروف رونالدینیویی عمل می کند و در یک چشم به هم زدن چند دقیقه ای که در پایان قسمت اول اتفاق می افتد ناگهان هم النا به قتل رسیده و از روایت حذف می شود و هم جاناتان تماس های گریس را که بر اثر مرگ فجیع النا شوکه شده بی پاسخ گذاشته و بر فضای ابهام و تردید و ترس و وحشت می افزاید، جلوه دیگری از تجسم عینی جمله معروف هیچکاک که «جنایت را سنگی می دانست که به درون آب راکدی پرتاب می شود» با این تفاوت که در اینجا ارتفاع گرفتن امواج ناگهانی تر از تریلرهای خاص خود هیچکاک و الگوگیرندگان از اوست و «آب راکد» مورد نظر او آنچنان در لفافه ی غلیظی از«به ظاهر طبیعی  بودن همه چیز» پیچیده شده که با تلنگر انتهایی قسمت اول سریال ناگهان از ساحلی نسبتاً امن به میانه گرداب پرتابمان می کند.

در ادامه روایت که با احضار گریس و بازجویی از او به ارتباط میان قتل النا و فرار جاناتان پی می بریم ظاهر امر چنین می نماید که تلاش های پلیس برای یافتن جاناتان و تحقیق درباره رابطه میان او و مقتول و پی بردن به علت قتل، سریال را وارد فازهای پلیسی/ معمایی و روانشناسانه ای خواهد کرد که در هر دو مدیوم سینما و تلویزیون نمونه های بسیاری از آنها را دیده ایم و معمولاً بر محوریت فلاش بک و زمینه های متفاوت شکل گیری جنایت مورد نظر استوارند. «سقوط» هم البته همه اینها را دارد ولی در معجون دلنشینی که فیلمساز دانمارکی برایمان تدارک دیده افزون بر اینها و افزون بر یک پرداخت قابل پیش بینی و آشنا، زنجیره ای از تلنگرهای محکم یکی پس از دیگری از راه می رسند، تلنگرهایی همچون فاش شدن اخراج جاناتان از بیمارستان بنا به اتهام برقرای رابطه با بیماران خارج از چهارچوب شغلی، اعتراف دوست صمیمی گریس مبنی بر به عهده گرفتن وکالت جاناتان برای دفاع از اتهامات وارده که زمانی که با اعتراف پدر گریس به قرض پانصد هزار دلاری به جاناتان همراه می شود صورت مسأله را کاملاً دگرگون می کند، حالا بیننده ای که با رو شدن مدرک تصویری قدم زدن شبانه گریس در نزدیکی مکان و زمان وقوع قتل به خود او هم ظنین شده و در ذهنش دائم احتمالات و داده ها را زیر و رو می کند در کنارخود او و همراه با او گرفتار فضای وهمناکی شده که گویی نه تنها جاناتانِ تا چند روز پیش محبوب و دوست داشتنی اش بلکه هیچ یک از دیگر نزدیکان او آنگونه که می نمایند نبوده اند، حالا دیگر چند موضوع در عرض و به موازات هم پیش می روند: بی اعتمادی گریس به همسر خیانتکارش، بی اعتمادی او به خانواده و اطرافیان و در کلیتی بزرگتر به تمام افراد جامعه و بی اعتمادی مخاطب به درستی و غیر قابل تغییر بودن همه آن چیزهایی که تا آن لحظه بیننده شان بوده است، این دقیقاً همان نقطه تفاوتی است که صحبتش رفت و حساب پرداخت دقیق و همه جانبه نگرانه ی «سقوط» که از یک متن قوی ادبی اقتباس شده را از خیل آثاری متمایز می کند که در پرداخت خود به خانواده و اطرافیان و محله زندگی قهرمان داستان همچون یک ابژه فضاپرکن نگاه کرده و پرداخت را در توجه حداکثری به خود قهرمان و نه بسترهای زمینه ساز اطراف او معطوف می کنند، روایت حتی از کاراکتر به ظاهر کم اهمیت هِنری (پسر جاناتان و گریس) هم به سادگی عبور نمی کند و در کنار فرازهای عاطفی که برای این نقش در فصل های مفقود شدن و بازداشت و اتهام وارده به پدرش تدارک دیده او را هم وارد بازی می کند از پنهان نگاه داشتن رابطه مخفیانه پدر با النا که به چشم خود دیده تا پنهان کردن آلت جرم که دلسوزانه برای پاک کردن اثر انگشت پدرش آن را دو بار شسته است. 

موجز و به اندازه برگزار کردن صحنه ها نقطه قوت انکار ناپذیر دیگر سریال است که نمی توان نادیده اش گرفت، تقریباً در هیچ یک از شش قسمت چهل و پنج دقیقه ای کار نمی توان صحنه ای را مثال آورد که کش دار شدن آن و تکرار دیالوگ و مضمونی که قبلاً هم به طریق دیگری بیان شده باشد بیننده را آزار دهد. حتی در صحنه های دادگاه هم که معمولاً از کش دارترین صحنه های فیلم های موسوم به «گونه دادگاه» هستند و اخیراً هم یک نمونه ی  تا حدی خسته کننده اش را در فیلم  تحسین شده ی «دادگاه شیکاگو هفت» دیده ایم، توجه به رعایت این ایجاز و پرهیز از تکرار مکررات، خود را در بالاترین سطح ممکن به رخ می کشد. دیالوگ های دقیق که بر پایه یک دستمایه چند لایه و عمیق نوشته شده اند در کنار کارگردانی خوبی که با استفاده عالی از میزانسن و نماها، قاب های تحسین برانگیزی خلق کرده داشته های مهمی هستند که پیش فرض «کشدار بودن صحنه های دادگاه» را به نقطه قوت «انتظار بیننده برای فرارسیدن آنها» تبدیل کرده و این امتیاز کمی نیست. راستش همین الان هم که تماشای « سقوط» به پایان رسیده و قاتل بودن جاناتان روشن شده همچنان  تسلط و استدلال های قوی وکیلش که تا پیش از جلسه آخر دادگاه، دادستان و کاراگاه مسئوول پرونده را به گوشه رینگ رانده بود در کنار انتخاب فوق العاده «هیو گرانت» برای نقش جاناتان که چشم های معصوم و حالت های چهره اش، بر بی گناهی اش شهادت می داد هنوز آن قدر تأثیرگذارند و آن قدر بیننده را در ارزیابی و قضاوت به شک می اندازند که آدم را مجاب می کنند  یک بار دیگر دقایق انتهایی کار را ببیند به این امید که در یک اتفاق آبسورد، پایان دیگری برای این روایت چند لایه رقم بخورد.

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 152414 و در روز سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۱۸:۰۱:۰۶
2024 copyright.