حکایت زنی که با عکس‌ها حرف می‌زد/ به یاد سفر همیشگی مجید فرازمند فیلمنامه‌نویس*

سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه

 *برای فرزانه شبانی و آرش و سروش؛ فرزندانشان.

مجید فرازمند فیلمنامه نویس که خبر درگذشتش چند روز پیش تیتر خبرها بود آدمی بود با زندگی ای ساده و بی حاشیه. خانواده ای شاد داشت که گواهی بود بر این سرزندگی ذاتی ریشه گرفته از نوع زیست این مرد. اتفاقی که این خانواده سرزنده ایرانی را در صدر خبرها نشاند نه خبر درگذشت مجید فرازمند بود نه حتی فیلم هایی که او همراه همسرش فرزانه شبانی فیلمنامه هایش را نوشت و میانشان فیلم این زن حرف نمی زند احمد امینی شاخص تر از همه است. آنچه این خانواده را به تیتر خبرها کشاند فاجعه ای بود که شش سال پیش بر این خانواده آوار شد.

این خبر تیراندازی علی اکبر محمدی رفیع از اعضا گروه موسیقی راک فری کیز با یک مسلسل کالیبر ۳۰۸ در بروکلین نیویورک در ۱۱ نوامبر ۲۰۱۳ بود که این خانواده را وارد داستانی کرد که پایانی برای آن نمی شد تصور کرد. دو تن از اعضا گروه یلو داگز ، آرش و سروش فرازمند، همراه دوست موزیسین شان در دم جان می سپرند. ساسان صادق پور اسکو از ناحیه دو دست آسیب می بیند. دو تن از اعضا گروه هنگام حادثه حاضر نبودند و جان به در می برند.

در خبرها آمده بود ضارب بلافاصله بعد کشتار خودکشی کرده. خبر حادثه اما در راز و رمزی پیچیده بود. اطرافیان ضارب و حتی خانواده مقتولین جریان ماجرا آن طور که در خبرها بود باور نداشتند. چیزی این وسط کم بود و پازل داستان را ناقص می ساخت. کل ماجرا به قصه ای جنایی بیشتر شباهت داشت تا حادثه ای که قرار بود زیر و بم خانواده ای سینمایی در تهران را برای همیشه وارونه کند.

کلیت حادثه بیش از همه مخاطب را یاد داستان قتل در قطار سریع السیر شرق آگاتا کریستی می انداخت. داستانی که حول یک آدم ربایی از خانواده صاحب منصب آرمسترانگ شکل می گرفت. کلنل آرمسترانگ داستان، نظامی ثروتمندی است ساکن خانه ای بزرگ با زمین های پهناور. در شبی استثنایی در حالی که تقریبا تمامی خدمه خانه حضور دارند دختر پنج ساله خانواده ربوده می شود. آدم ربایان از خانواده آرمسترانگ پول مطالبه می کنند و با اینکه پول مورد نظر انها تهیه و تحویل داده می شود، در اوج ناجوانمردی جسد قطعه قطعه شده دیزی کوچولو، دختر خانواده، در اطراف خانه پیدا می شود.

آگاتا کریستی در پرداخت حادثه متاثر از پرونده لیندبرگ، ماجرایی واقعی در دنیای خودش، بود. لیندبرگ همان مشخصات آرمسترانگ داستان را دارد. اصل واقعه هم به همان کیفیت است. منتهی در دومی عواملی واقعی در بوجود آمدن حادثه نقش دارند. کریستی فهمیده بود گاهی خود واقعیت فراتر از هر داستان پردازی عمل می کند. مرز میان دنیای خیال و واقعیت گاه برداشته می شود و این دنیای واقعیت است که به دنیای داستان و خیال اجازه می دهد از روی آن گرته برداری شود. اتفاقی که در حادثه تیراندازی برای سروش و آرش فرازمند نیز رخ داد. شدت واقعه و زیر و بم ها پنهان ماجرا هر درام پردازی را وا می داشت تا این داستان را دستمایه یک کار نمایشی قرار دهد.

 

 

 

 

 

چند سال بعد آن واقعه نمایشی در تهران تهیه شد بر مبنای خاطرات خانواده قربانیان به نویسندگی مهین صدری و کارگردانی افسانه ماهیان با نام از زیر زمین تا پشت بام. نمایش در روزهای پایانی تابستان ۱۳۹۵ در سالن استاد سمندریان تماشاخانه ایرانشهر به صحنه رفت. نمایشی به شیوه تئاتر مستند که به شیوه تک گویی نوشته و اجرا می شد. بازیگران نمایش ، داستان را مانند شاهدان واقعه، گویی تنها دقایقی از آن گذشته، برای ما روایت می کردند. داستان از خلال روایت شاهدان جان میگرفت و قصه را جلو می برد.

نمیشد تشخیص داد کدام ماجرا واقعی است و کدام از ذهن نویسنده بیرون آمده. واقعیت و خیال در هم تنیده شده بود. برای خانواده داغدار فرازمند اما کلیت ماجرا روشن بود. فرزندان خانواده دیگر نبودند و خانه طراوت سابق را نداشت. کسی نمی دانست برای تسلی این خانواده چه کند. به تدریج این اندوه بود که به روح و جان بازماندگان فاجعه می خزید.

در روز تشییع مجید فرازمند دفتر شعری از او توسط حضار خوانده شد. شعرهایی که بوی حزن و از دست دادگی و تنهایی می داد. می شد تصور کرد جریان حادثه تیراندازی همچون فیلمی مدام در حال نمایش در ذهن سراینده اشعار لانه کرده. چند سالی از آن اتفاق شوم گذشته بود اما داغ حادثه هنوز تازه بود.

همچون یک فیلم نئورئالیستی، خانواده مجبور به تحمل این مصیبت اند تا خود گذر زمان شاید چیزی را این میانه تغییر دهد. زمان اما همچون موریانه موذی است. هیچ کس نمی داند تار و پود زندگی مان را چطور از هم می درد. در این مورد خاص، زمان بازی دیگری تدارک دیده بود. علاج واقعه در فراموشی بود. پس آلزایمر همراه پارکینسون به کار افتاد تا خود صورت مساله را پاک کند. این دو بیماری همچون بختک به جان و روح پدر خانواده افتادند تا هر چیزی را که نشانی از دو جوان ناکام داشت به وادی نیستی بکشانند.

فراموشی گردابی است که وقتی آدمی را می بلعد راه گریز برایت نمی گذارد. قربانی افتاده در این ورطه حتی دست و پا زدن و تقلا کردن برای زندگی را نیز از یاد می‌برد. قربانی به صفحه سفیدی خیره می ماند که رویش چیزی ننوشته اند. این برای فیلمنامه نویسی چون فرازمند که پیش از این صفحه ها سیاه کرده و داستان ها پرداخته بود مکافاتی بود که زمانه برایش در نظر گرفته بود.

این داستان بازیگر دیگری نیز داشت. زنی که به تیمارداری از قربانی می‌پرداخت تا شاید برای ثانیه ای در عمق آن چشمان خالی از زندگی آدم سابق را پیدا کند. این دومی مجبور بود تا پایان نمایش بماند و آخرین کسی باشد که صحنه را ترک می‌کند. او کسی است که صدای زنگ آن تماس شوم را در آن روز نفرین شده شنید و گوشی را برداشت. پشت خط پدر قاتل بود که شرح ماجرای کشتار در بروکلین نیویورک را با صراحت به او گفت. تند و تیزی واقعیت فراتر از تحمل یک مادر است. آن هم زن ساده و بی پیرایه ای چون فرزانه شبانی که بیش از این گمان می‌برد زندگی مثل خودش با او رو بازی می‌کند.

مجید فرازمند آن‌سوی اتاق بود که صدای جیغ فرزانه را شنید. از آنجا که توان حرکت نداشت خود را کشان کشان پای تلفن می‌رساند. فرزانه بیهوش نقش زمین شده و گوشی روی زمین افتاده. گوشی را برمی‌دارد. پدر قاتل باز با همان صراحت ماجرا را تکرار می‌کند. همچون مجری اخبار شبانگاهی که تکرار اخبار را از رو بخواند.

در روز تدفین فرزندان آمده از غربت،  نوعی گیجی و گنگی بر خانه حکفرما بود. مردم می‌آمدند و می‌رفتند و تسلیت بود که از گوشه و کنار شنیده می‌شد و صدای ضجه و شیون که خانه را پر کرده بود. همه چیز شبیه کابوسی بود که بیداری ای در پی نداشت.

بعد مراسم ختم این صدای تیک تاک ساعت بود که بر خانه حکم می‌راند. در سکوت مستولی شده بر اتاق ها معجزه ای رخ داد. گوشه اتاق عکس دو پسر از دست رفته خانواده بود. اولین بار شاید فرزانه متوجه شد که چیزی زنده در نگاه این عکس ها است. این را با نگاه شوق آمیز خود به همسر نشسته روی صندلی چرخدار گفت. انگار که این شروع فیلمنامه تازه ای باشد. گویی اتقاقی نیفتاده باشد. این را نمی‌شد برای آدم های بیرون خانه توضیح داد. پس رازی شد میان اهل خانه.

فرازمند دست به کار شد و شرح آن نگاه های روزانه را در دفتر شعری نوشت. هرچند تلخ و اندهگین. این هم شیوه وصف یک موضوع است. چیزی راز آمیز که جز خود هنرمند نمی‌تواند آن را درک کند. فرزانه شبانی آموزشگاه سینمایی راه انداخت و باز به زندگی عادی برگشت. دلخوشی این دو به این بود که در خانه کنار یکدیگر با فرزندانشان در سکوت و بواسطه چشمان شان حرف بزنند.

وقتی هم فراموشی بر فرازمند سیطره یافت این ارتباط خانگی قطع نشد. کسانی به خانم شبانی پیشنهاد دادند شوهر را به جای دیگری دور از این خانه انتقال دهد. مادر خانه اما می‌دانست هر جابجایی این ارتباط جادویی را از بین می برد. پس به مراجعین می گفت می ماند تا برق زندگی را ثانیه ای هم شده در چشمان همسر مانده در دیار فراموشی بیابد.

کار فرزانه شبانی ما را یاد مادر فیلم آشغال های دوست داشتنی محسن امیر یوسفی می اندازد. مادری که با عکس ها حرف می زد و فارغ از جهان بیرون با آنها دنیایی دارد. می توان او را تجسم کرد که بعد مراسم تدفین همسر به خانه برمی گردد. تیک تاک ساعت همه جا را آکنده. قاب عکس بزرگی از فرازمند گوشه ای خودنمایی می کند. صدایی نیست. مادر خانه به خود می گوید شاید همه این ها توهمی بوده.

اولین نگاه را اما از عکس فرازمند می گیرد. دارد یکی از شیرین کاری های گذشته را به یاد می آورد. صدای خنده بچه ها در اتاق می پیچد. آن شب او تا صبح خوابش نمی برد. حرف گفتنی زیاد است و خانه از نور آکنده شده. بیرون شب بر شهر سایه انداخته. صدای پارس سگها از دور و نزدیک شنیده می شود. فرشته مرگ بی صبرانه آن اطراف قدم می زند. خشمگین است. زیرا راهی برای ورود به این خانه جادویی ندارد.

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 122670 و در روز شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸ ساعت ۲۰:۰۷:۵۴
2024 copyright.