روزهایی که رادیو در اوج بود

سینماسینما، زهرا مشتاق

من با رادیو بزرگ شدم. ما یک رادیو ضبط نقره ای رنگ داشتیم که هم با برق کار می کرد و هم با باتری. روزهای جمعه ساعت ۹ «صبح جمعه با شما» را گوش می کردیم. یک برنامه طنز و مفرح بود که البته جنبه انتقادی هم داشت و خدا بیامرز منوچهر نوذری آن را اجرا می کرد. و تهیه کنندگانش احمد شیشه گران، فرهنگ جولایی و صادق عبداللهی بودند. صبح جمعه با شما یک عالمه شخصیت های جالب داشت که می شد با موقعیت هایشان همذات پنداری کرد. مثل شخصیت آقای دست و دلباز، آقای ملون یا خانم سوزنی که زنده یاد مهین دیهیم و نوذری بازی می کردند.
من روزهای جمعه زیادی برای رسیدن ساعت به عدد یک لحظه شماری کرده ام. «قصه ظهر جمعه». و شنیدن صدای گرم و کم نظیر رضا رهگذر. صدای رادیو را بلند می کردیم و قصه گوش می کردیم. قصه پیامبران، قصه های روستایی، افسانه های کهن، قصه های دنباله دار. ما مجذوب دهان گرم قصه گویی بودیم که گویا قصه هایش پایانی نداشت. برنامه های جمعه بی پایان بود. درست ساعت ۹ یا ۱۰ شب برنامه فرهنگ مردم پخش می شد که من و مادرم عاشقش بودیم. زنده یاد انجوی‌شیرازی از فرهنگ و آیین مردم حرف می زد. این که مثلا عروسی در فارس چگونه برگزار می شود و در آذربایجان چطور. از سوگواری ها، جشن ها، اعیا‌د، یلدا و تیرگان. من چشم هایم را می بستم و به روستاهای دور و شهرهای دیگر سفر می کردم و کنار آدم هایی می نشستم که هیچ کدام را نمی شناختم. اما چیزی درونم را سرشار می کرد که نه می دانستم چیست و نه می فهمیدم. رادیو برای من شکل دیگری از کتاب بود که می توانست ناشناخته های زیادی را بگشاید. اما زیباترین بخش رادیو ساعت ۲۲ بود. «قصه شب». بی تعارف با قصه شب بزرگ شده ام. و سال های طولانی تک تک قصه هایش را شنیده ام.
دوره جنگ بود و خاموشی های مدام. ما در خانه ای زندگی می کردیم که برق نداشت و داستانش طولانی. برای همین از نان شب واجب تر برای ما، خرید باتری بود. باتری بزرگ. ما، همه زندگیمان با همان رادیو ضبط نقره ای تک کاسته می گذشت. وقت هایی که رادیو خاموش بود، موسیقی می شنیدیم. مرضیه، بنان، دلکش، الهه، پوران. مادرم سواد زیادی نداشت. اما هوش موسیقایی زیادی داشت. مثلا اگر وسط های یک برنامه رادیو را روشن می کردیم، و مثلا «برنامه گل ها» بود، مادرم ویلن زدن پرویز یاحقی را از ویلن نوازی همایون خرم یا علی تجویدی تشخیص می داد. صدای زیبایی داشت و تمام اشعار و تصانیف را از بر بود. ترانه سرایان را می شناخت و زنی اهل بود. او بود که مرا عاشق رادیو کرد. قوه های جدید را می انداختیم داخل رادیو ضبط و به صدای جادویی رضا معینی گوش می کردیم که برایمان قصه می گفت. قصه شب. فرق قصه شب با قصه ظهر جمعه این بود، که قصه ظهر جمعه فقط جمعه ها پخش می شد و آقای رهگذر از اول تا آخر قصه را خودشان شخصا تعریف می کردند و به جای کاراکترها حرف می زدند و صدای گرمشان را زیر و بالا می کردند. اما قصه شب از شنبه تا پنج شنبه پخش می شد. شروع قصه با ایشان بود و بعد قصه به شکل یک نمایشنامه رادیویی اجرا می شد. چه هنرپیشه هایی. چه صداهایی. صداهایی بی نهایت زیبا، گوش نواز، اجراهای حرفه ای. به گمانم رادیو باید آن روزها در اوج بوده باشد. برای هر مخاطبی برنامه ای داشت. هر سلیقه ای را می توانست راضی کند. برنامه ها حساب کتاب داشت، قشنگ بود، دوست داشتنی بود. ما روی علاالدین همیشه یک ظرف آب داشتیم. می گفتند باتری های تمام شده را اگر در آبجوش بیندازید دوباره شارژ می شود. ظرف آبجوش ما همیشه پر از قوه بود. من و مادرم رخت خوابمان را پهن می کردیم و رادیو را می گذاشتیم بالای سرمان و به قصه شب گوش می کردیم. یکی از قصه ها «زهر شیرین» بود. قصه زن ثروتمندی که پسر و عروسش به طمع به دست آوردن مال و ثروتش به او سم می دهند و او را گوشه یک جنگل رها می کنند که بمیرد. زن به شکل معجزه آسایی زنده می ماند و به خانه بر می گردد و اصلا به روی خود نمی آورد که پسر و عروسش با او چه کرده اند. در عوض مهربانی اش را صد برابر می کند و به این شکل آنها را شرمنده می کند. ما هر شب بی صبرانه منتظر شب های بعد بودیم که ادامه قصه را بشنویم. چند سال بعد در دوره راهنمایی در مدرسه ما دختری درس می خواند که اسمش لیلا معینی بود. شنیده‌بودم پدرش گوینده رادیو است. این درست موقعی بود که خودم در مدرسه میکروفون به دست برنامه های صبحگاهی اجرا می کردم. روزی رفتم سمت لیلا و پرسیدم شما احتمالا دختر آقای معینی نیستید که برنامه قصه شب را اجرا می کنند؟ و وقتی با لبخند گفت بله، انگار تمام دنیا را به من داده بودند. برایش تعریف کردم که رادیو و قصه شب چه نقشی در زندگی ما داشته.
مادرم بعضی از برنامه ها را روی کاست ضبط می کرد. البته که کیفیتی نداشت. اما شنیدن دوباره اش لذت بخش بود. مثلا در رادیو یک مسابقه گذاشته بودند. یک قصه ای را در قالب نمایشنامه پخش می کردند و نیمه تمام می ماند. می گفتند برای پایانش شما تصمیم بگیرید. من و مادرم فکر می کردیم. او ذهن داستان سرای درخشانی داشت. با هم حرف می زدیم و من می نوشتم و می فرستادم برای رادیو. برای من میدان ارگ که بعدتر اسمش شد پانزده خرداد، دوست داشتنی ترین میدان دنیا بود. چون رادیوی عزیز من در آنجا بود.
سال ها بعد به واسطه زهرا حاجی محمدی دوست قدیمی ام در رادیو مشغول به کار شدم. روزی که به آن راهروهای بلند با دیواره های چوبی مانند و اتاق های آکوستیک وارد شدم، انگار تمام دنیا را به من داده بودند. سردبیر برنامه اگر اشتباه نکنم خانم صفائیان بود. یک ناگرای سنگین گذاشتند روی دوشم و یا علی مدد. رفتم برای تهیه گزارش. یادم نیست صدایم کی و برای چه برنامه ای از رادیو پخش شد. فقط خوشحالی زیاد بود. شادی اش به اندازه نوشتن یک گزارش یا یادداشت در یک روزنامه است. البته یادم نیست چرا، ولی همکاری طولانی مدتی نبود و من جذب تلویزیون شدم و شروع به نوشتن کردم.
وقت هایی که ماشین دارم، اولین گزینه ام شنیدن رادیو است. رادیو نمایش و رادیو مجلس. از اولی لذت می برم و از دومی حرص می خورم. ولی هنوز فکر می کنم، کیفیت برنامه هایی که در زمان کودکی من تولید می شد، هزار سر و گردن بیشتر بود. اما چند سال قبل از رادیو نمایش برنامه ای پخش می شد که مرا هزار باره عاشق رادیو کرد. «صبح چهار فصل». به نظرم در سال های اخیر، این برنامه یک اتفاق بود. برنامه ای به تهیه کنندگی رضا عمرانی. برنامه ای با خلق چندین کاراکتر درست و حساب شده. متن عالی، اجراها عالی، کارگردانی، نویسندگی. نمی دانم چرا آن برنامه ادامه پیدا نکرد. ولی یادم هست همان موقع از یکی از دوستان رادیویی تلفن آقای عمرانی را گرفتم و به عنوان یک مخاطب زنگ زدم و از برنامه اش تشکر کردم. بعد یک یادداشتی برایش نوشتم و فرستادم به تلگرامش و او هم خیلی تشکر کرد.
حالا سال ها از آن روزها می گذرد. مادرم دیگر زنده نیست؛ اما می دانم با چه دقتی مسیر مرا به سمت صدا و ادبیات راهنمایی کرد. او اگر پولی روی زمین می دید، محال بود دست بزند، اما اگر حتی تکه کاغذی از مجله ای می دید، از روی زمین بر می داشت، خاکش را می تکاند و می گفت حتما چیز مهمی در آن نوشته شده است.
روز جهانی رادیو مبارک!

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 154764 و در روز سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۰۴:۳۲
2024 copyright.