«شنای پروانه»؛ تصویری روشن از لایه‌های تاریک اجتماع

سینماسینما، زهرا مشتاق

از دیدن فیلم مهم شنای پروانه و درست بودن آن جا خوردم. از تسلط کارگردان به چنین محیط هایی و آدم هایی که در طبقه خاصی قرار می گیرند و تعریف کردنشان اگر آنطور که باید نباشد؛ کار تباه و زخمی می شود. نمونه های زیادی از کارهای منتسب به سینمای اجتماعی هست که در نهایت تبدیل به کاریکاتوری از آن مساله شده اند.
تولد هر فیلمساز اجتماعی نویدی است برای انعکاس موثرتر ناهنجاری ها و ارزش های پایمال شده. آن هم در زبان سینما که پس از کتاب، مهم ترین کارکرد را می تواند داشته باشد. شنای پروانه این کارکرد مهم و تاثیرگذار را دارد. هم زبان سینمائی اش درست است و هم مسئولیت اجتماعی خود را در قالب بهره مندی از هنر به درستی انجام می دهد.
فیلمنامه پر کشش است و محصول نهایی نفس تماشاگر را می برد. چون چفت و بست موضوع و تکنیک و چیزهای دیگر خوب به هم متصل شده است.
تجربه ساخت فیلم های اجتماعی در سینمای ایران اندک نبوده است. اما هر فیلمسازی نمی تواند خود را به طور جدی منتسب به این سینما بداند. کسانی بوده اند که یکی، دو، سه فیلم در این حوزه ساخته اند؛ اما رخشان بنی اعتماد بی گمان یک سینماگر جدی، کهنه کار و قدیمی در این سینماست. قدرمسلم پیوستن سینماگرانی که دغدغه مسائل اجتماعی آنها را به عرصه سینما کشانده است، می تواند این گونه تنها مانده که زیر دست و پای انواع ممیزی ها له و داغون شده است؛ نجات بخشد. شنای پروانه یک نجات‌بخش است. نفس دهان به دهان به کالبدی است که می تواند و باید که زنده شود. نه تنها فیلمنامه پر از جزئیات بصری و سینمایی است، بلکه در عمل نیز کارگردانی و انتقال درستی دارد.
ویژگی شاخص محمد کارت پیشینه مستندسازی و مهم تر نشست و برخاست و معاشرت با این قشر و گروه وسیع از آدم های جامعه است. ادبیاتشان را می شناسد. فرم نگاه و برخورد و حساسیت هایشان را. دعواهایشان را دیده، قمه کشی و خانه خراب کردن و آدم فروشی و زندگی های حقارت بارشان را که برآمده از چنبره فقر و نا آگاهی است و همین هاست که شنای پروانه را یک فیلم درست و حسابی می کند.
زن به مرد پناه می برد. برای حفظ خانواده اش. انگار از برادرش کمک می خواهد و رفته رفته قصه رو می شود. حق دارد بترسد از مردی که شوهرش است و در یک آن می تواند، خودش، دیگران و همه چیز و همه کس را نابود کند. و درست بعد از فصل اول که فکر می کنیم کل داستان را فهمیده ایم، با مشخص شدن نسبت پروانه با آن خانواده، داستان سوی دیگری می یابد. فاجعه تازه می خواهد شروع شود. فراز و فرود فیلم، چند نقطه عطف نفس‌گیر و بعد یک تیک دویدن، با نفس های بریده بریده، از بسیاری اتفاقات، خبرهای بد. چرا این خبرهای بد تمام نمی شود؟ چرا این دیگ هر چه هم زده می شود، بوی تعفنش بیشتر می شود؟ این سرنوشت حجت است که تا پایان این قصه_ واقعیت پیش رود و آدم بدها را که سلسله‌وار قربانی خواسته های چرک و کثیف همدیگر می شوند؛ به سزای عملشان برساند. برادرکشی است؟ انتقام است؟ پاک کردن زمین از آدم خوارهاست؟ چه اهمیت دارد که چه اسمی روی آن بگذاریم. سنگ هر چه سنگین تر بهتر. بدن های ناپاک باید فرو و فروتر شوند و نشانی از آنها نماند.
فیلم سرشار از نشانه ها و غافل گیری های تکان دهنده و غمبار است. و درست در اثنای همین قصه است که مخاطب حتی اگر هرگز سر و کارش با این آدم ها هم نبوده است؛ به یک اشراف و آگاهی کلی می رسد. آدم ها تیپ بدمن و جنوب شهری و چاقوکش و عربده زن صرف نیستند. آدمند. پس و پیش و حکایت دارند. از جایی و پیشینه ای به امروز خود رسیده اند. هر چه که هستند. هر تن لش و قربانی و لجنی که هستند، گذشته ای داشته اند که حالا اینجا مثل علف هرز قطار روییده اند و هر کدام دیگری را افشا می کند تا این بوی عفن زیاد و غیر قابل تحمل تر شود.
شنای پروانه دیالوگ و صحنه های به خاطر ماندنی زیاد دارد. گیره سر سرخ رنگ پروانه در دست های بی قرار حجت. پاتوق معتادها و پارکینگی که ماشین حجت در آن قرار دارد و شروع به پاره کردن پارچه خونین صندلی ها می کند. خونی که نشانه ای پر رنگ از یک مرگ ظالمانه، ناعادلانه و پر خشونت است. مرگی که پنج تای آن تیتر خبرها می شود و شصت تای آن پنهان می ماند. و حالا حجت می خواهد انتقام زنی را بگیرد که ناخواسته تصویر عریان او را یک شهر دیده اند. چرا؟ چون قربانی نگاه و تعصب و بازی های کثیف یک مشت آدم دیگر شده. زن های دیگر هم انگار ناتمامند. نه تنها زن ها، مردها هم. نقص است که پای آنها را در گل نگه داشته. ناقص اند. زن حجت یا هر دویشان بچه دار نمی شوند. شاپور از ترس دست درازی و تنهایی است که چپیده وسط خلاف کارها و با کله تراشیده و شلوار کردی خودش را مرد جا می زند. زنی که فیلم گرفته و دختر کوچکی دارد، برای رفع نیازهای طبیعی اش حالا باید انگار تا آخر عمر از ترس چیز مسخره ای به نام آبرو باج دهد و ناخواسته شریک قتل یک همجنس خودش شود. و پدر حجت از او می خواهد دست داداشش را بگیرد و از چاه بیرون بکشد. دست هاشم را که حجت را صاف کرده بوده در چاه، ته چاه. این جا لیان شامپو است. آدم ها می توانند همدیگر را درسته قورت دهند و از استخوان هم تیزی درست کنند و به صورت هم عربده و مرگ پرتاب کنند. چه ترسناک است این اجتماع خشمگینی که هیولاوار شرافت، زندگی انسانی و اخلاق را به چوبه دار می برد. و چه پایانی، زندگی ادامه دارد و آدم ها باز مشغول خوردن و زندگی عادی خود می شوند. زندگی همیشگی خود.

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 166646 و در روز پنجشنبه ۲ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۱۸:۰۴
2024 copyright.