آفتاب اومد بالا رفیق چه آفتابی!/ نگاهی به فیلم «طعم گیلاس»

سینماسینما، ناهید حسن‌زاده

طعم گیلاس داستان هبوط انسان است. داستان فرود بر زمین و سرنوشتی که آدم به آدم تکرار می‌شود.

مردی داخل اتومبیلش نشسته و در محدوده و جغرافیایی مشخص جاده‌ی خاکی را بالا و پایین می‌رود.
طبیعت خشک و خاک‌آلود، نورهای کج و کم‌رمق پاییز و آدم‌هایی که همه و همه در حاشیه‌ی شهر و دنیای متمدن زندگی می‌کنند و صدای تمرینات آماده باش سربازان پادگان نظامی که در جاده‌های همان حوالی می‌پیچد ایران و روح گمشده‌اش را در زمانه‌ی خودمان به یاد می‌آورد. بدیعی خسته و آشفته رانندگی می‌کند. در جاده‌های نیم گرد می‌چرخد و تمام زندگی‌اش را سفر می‌کند.
در واقع کارگردان فرم حرکت شخصیت اصلی فیلم با اتومبیلش را در رویاها و زندگی‌اش انتخاب کرده است به جای آنکه از فلش بک (یادآوری) و یا از سایر تکنیک‌های سینمایی استفاده کند.
در ابتدا بدیعی با بغضی فرو خورده از کنار کودکانی که بیخبر و بازیگوش و خوش خیال با اشیای در دسترس بازی می‌کنند، می‌گذرد و کودکی را پشت سر می‌گذارد.
وقتی پسر نوجوانی را می‌بیند که با تلفن در مورد نیاز مالی‌اش صحبت می‌کند چشمانش دو دو می‌زند که آیا مسئله را مطرح کند یا نه که با برخورد خشمانه‌ی پسر از محل دور می‌شود. رفتار مرد جوان با او که گویی به انحرافات اخلاقی دچار است، طرح وسوسه های جنسی گناه آلود و غیر معمول و استرس‌های نوجوانی را به یاد می‌آورد. سپس زباله‌گرد را می‌بیند. فیلم بیش از اندازه مردانه است و ولگردی به مفهوم کشف جهان اطراف، یکی از خصوصیاتی است که مردان جوان در این سنین، بسیار تجربه می‌کنند. بعد از این مرحله تیتراژ اول فیلم آغاز می‌شود. دوره کودکی و نوجوانی به پایان رسیده و جوانی با سربازی آغاز شده است.

معصومیت و شرم حضور سرباز جوان، در آستانه‌ی ورود به جامعه‌ی رنگارنگ، او را فردی بی‌تجربه نشان می‌دهد که قادر به شناخت موقعیت‌ها نیست و اضطراب زندگی تمام وجودش را اسیر کرده است.
بدیعی در هر یک از آنها کودکی، نوجوانی و جوانی خودش را می‌بیند و اکنون در پایان میانسالی می‌خواهد خودکشی کند چرا که از تحمل بار هستی خسته شده و دیگر قادر نیست آن را با خود بکشد. این داستان همه‌ی انسانهاست. آدمها به خودکشی فکر می‌کنند و آن را سرمایه‌ای در جیب‌هایشان می‌دانند که هر وقت بخواهند می‌توانند به عنوان آخرین راه حل استفاده کنند. اما انجام خودکشی هم به آن راحتی که او انتظار دارد نیست. خودکشی هم چون زندگی بار مسئولیت با خود دارد او می‌خواهد بعد از مرگ جسمش در دل خاک آرام بگیرد پس به دنبال کسی می‌گردد تا بعد از مرگ او را دفن کند.
بدیعی در ادامه‌ی پرسه‌های طولانی‌اش در جاده‌های خاکی و خالی به مردی بر می‌خورد که شغلش نگهبانی از ماشین آلات بیکار است. داستان انسان امروز ایرانی که تنهاست و عمرش در مقطعی از زمان که همه چیز تعطیل شده، به بطالت می‌رود. مرد نگهبان روحانی جوانی را در کنارش دارد تا دلش خوش باشد که در این اثنا تنها نیست. بدیعی طلبه‌ی جوان را سوار می‌کند او که راه درازی را برای آموختن علم دین به ایران آمده است در قانع کردن بدیعی شکست می‌خورد معنویتی بر دین طلبه حاکم نیست و چند آیه و حدیث نمی‌تواند اضطراب حضور و رنجش بدیعی را درمان کند.
بدیعی از جستجویش خسته شده و در کنار همان ماشین‌آلات خاک‌برداری و شن‌ساز پرسه می‌زند و سایه‌اش را می‌بیند که چگونه خاک بر آن ریخته می‌شود.
در میان گرد و خاک به پا شده به خواب می‌رود، گویی می‌میرد. اما کارگری او را صدا می‌زند تا محل را ترک کند. کارگر بارها صدایش می‌زند و به ناچار شانه‌اش را تکان می‌دهد و بدیعی بیدار می‌شود، زنده شده از جا برخاسته و دوباره به جاده بر می‌گردد.
در واقع پایان فیلم طعم گیلاس در این سکانس به غایت زیبایی و شاعرانگی تصویر می‌شود.

سپس بدیعی در حال رانندگی دیده می‌شود که مردی با چهره و گویشی بدوی بر صندلی کنارش نشسته که با لحنی شیرین داستان‌های نو حکایت می‌کند. بالاخره بدیعی بعد از آن همه آوارگی در جاده‌ی زندگی‌اش مردی پیدا کرده که با کلامش او را شگفت‌زده کرده زمانش را می‌دزدد و با رندی و غزل، بدیعی را به تماشای جهان می‌برد .

او از بدیعی می‌خواهد یکبار هم مرکبش را در جاده‌ای دیگر براند. راهی که هر چند دور اما باصفاتر است.
مرد بدوی که گویی از دل تاریخ در آمده از روزگار درماندگی‌اش می‌گوید از روزگاری که تصمیم گرفته بود خودش را نابود کند ولی با لمس و چشیدن توت‌های نورس در تاریکی پیش از طلوع نور دوباره به زندگی برگشته است. مرد فرزانه و حکیم است و داستان هبوط انسان را بازگو می‌کند. داستان وقتی که «آدم» توت را خورد و عقیده‌اش عوض شد و مسئولیت اضطراب حضور در زمین را بر دوش کشید.
وقتی مرد بدوی با شور می گوید : ….آفتاب اومد بالا رفیق چه آفتابی!
نشان می‌دهد که هیولای رنج را شکست داده هر چند قهرمانیست که همچنان با ناملایمات زندگی می‌جنگند و برای تامین هزینه‌های بیماری دخترش حاضر است دستیار مرگ هم شود چرا که او در راه طولانی که آمده معرفتی یافته و می‌داند که مرگ و زندگی تداوم یکدیگرند.
نگاه شاعرانه‌ی مرد بدوی به هستی حاصل مکتب انسان شناسی فرهنگ ایران است و بزرگترین هدیه‌ای‌ست که اندیشمندان ایرانی تاکنون به جهان داده‌اند. نگاهی‌ست ارزشمند که در پای درختش خون‌های عرفای بسیاری ریخته شده تا همچنان بارور بماند.
فیلم رو به انتها می‌رود بدیعی به خودش وفادار مانده به سمت تاریکی و مرگ می‌رود. اما پایان فیلم با سکانسی به پایان می‌رسد که بدیعی در کنار عوامل فیلم در حال قدم زدن دیده می‌شود.
پشت صحنه‌ی فیلمبرداری صحنه‌های پادگان نظامی است و صدای شیپور به گوش می‌رسد و سربازان کنار درخت وحشی گلی نفس تازه می‌کنند. آنها نه در تقلای رزم که در صلح و آرامش‌اند. دیگر از آن تپه‌های خشک و سترون خبری نیست و دشت‌های اطراف سبز و تازه‌اند.

جهانی دیگر به پا شده؛ جهانی دیگر شکوفا شده و بدیعی که از رنج روزگار نامراد فیلم، از دیگران خواسته بود او را زیر درخت خشکی بکارند تا کود آن درخت شود اکنون در این دشت سبز رستاخیز کرده و با نت‌های بلند شیپور و صور اسرافیل به جهانی نو بازگشته است.

هر چند زندگی عباس کیارستمی به روزگار آن جهان نو نرسید ولی امید که نسل‌های دیگر در آن روزگار ببالند و بمانند.

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 188483 و در روز پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲ ساعت 20:58:38
2024 copyright.