سینماسینما، محمدرضا بیاتی*
که زمین/ از اینگونه حقارت بار نمیماند/اگر آدمی/بهنگام/دیدهی حیرت میگشود… دیدهی بهنگام حیرت، نام اولین مستندی بود که ساختم. البته نمیشود اسم آن را فیلم گذاشت. عکسهای متحرکِ خامی بود که از روز خاکسپاریِ آن شاعر زبانشناسِ شالودهشکن گرفتم و تدوین کردم. واکنشی بود به یکی از آن شیفتگیهای آغاز جوانی؛ همیشه از تلخیهای سیاست یا پیچ و خمهای تئوریک مینویسم بگذارید این بار خاطرهای از آیدا بگویم. کسی که دیدهی حیرتِ شاملو را بهنگام گشود.
تازه دوربینهای کوچک و شخصی به بازار آمده بود که یکی از آنها را خریدم. آن روزها هنوز تماموقت کارم را در سینما شروع نکرده بودم. شغل دیگری داشتم و درآمدم بَدَک نبود. تقریباً با دو ماه حقوقاش میشد یک دوربین کوچک خرید. پیش از آن که علائقم را در روانشناسی و معنیشناسی در دانشگاه دنبال کنم چند سالی شیمی خوانده بودم و روی سکوهای نفتی در دریا کار میکردم. دو هفته آنجا دو هفته اینجا؛ لابه لای لولههای نفت و زیر صدای گوشخراشِ مشعلی که گاز میسوزاند، بهترین جا بود که متنهای نمایشی را با صدای بلند فریاد زد و نگران مزاحمت صدا برای کسی نبود. هرچند همکاران که از دور مرا لابلای لولهها میدیدند فکر میکردند با خودم حرف میزنم و قاط زدهام! آن سالها شعرهای شاملو، شب و روز وِرد زبانم بود. شاگرد زندهیاد سمندریان هم بودم. چون دو هفته در میان میآمدم و میرفتم و فقط در درس فن بیان ثبت نام کرده بودم مرا خیلی خوب نمیشناخت تا روز امتحان؛ همگروه نداشتم و یکی از متنهای بلند شاملو را انتخاب کردم تا تنها اجرا کنم. همان متنی که بارها زیر مشعل سوزان تمرین کرده بودم. استادِ سختگیر، پسندید و نکتهای گفت که نشانهی تیزبینی و موشکافی استادی یگانه بود. یادم نیست این اتفاق چند ماه قبل بود یا چند ماه بعد که شاملوی بزرگ رفت. دوربین کوچکام را برداشتم. میخواستم اولین تصاویر متحرکی که شخصاً ثبت و ضبط میکنم از شاملو باشد؛ یکی از چند شخصیت تأثیرگذار زندگیام. ایدهای نداشتم. فقط رفتم جلوی بیمارستان ایرانمهر. انبوه جمعیت ازدحام کرده بودند. از میان شخصیتهای نامدارِ جلوی بیمارستان، عباس امیر انتظام توجه کسانی که او را می شناختند جلب کرده بود. فکر میکنم تازه آزاد شده بود. شروع کردم به فیلم گرفتن. کار با آن دوربینها ساده بود ولی وسواس داشتم حالا که روایتی ندارم دست کم قابهای زیبا و به اصطلاح نشانهشناسانه بگیرم. دوربینها و خبرنگاران حرفهای زیاد بودند اما یکباره زنی در میان انبوه جمعیت جلویام ایستاد و گفت میخواهم مقابل دوربین شما حرف بزنم. گفت من آیدا هستم همسر شاملو! شوکه شدم! لحظاتی خیره ماندم. منِ شیدای شاملو و آیدا؟! درجهی غیرقابل انتظار بودنِ این اتفاق به حدی بود که شک کردم واقعاً آیداست؟ عکسهای آیدا در ذهنام نیمرخهای تاریک و روشنی بودند که نمیشد با قطعیت در کسری از ثانیه با حضور واقعی او تطبیق داد. در لحظات ذهنیِ توفانی و گذرا از خودم میپرسیدم اگر واقعاً خودِ آیدا هم باشد چرا من و دوربین غیرحرفهایام را انتخاب کرده؟! دست و پایام را جمع کردم و گفتم هرچه میخواهید بگوئید. من ضبط میکنم. گفت نه شما بپرسید! آخر من چه بپرسم؟! مِنّ و مِنّ کردم و در حالی که همزمان باید قاب دوربینی که تسلط زیادی روی آن نداشتم را متوازن نگه میداشتم چیزی گفتم که بتواند در واکنش به آن پاسخی بدهد. شروع به صحبت کرد… دربارهی این که میخواهند از مرگ شاملو بهرهبرداری سیاسی کنند و … دقایقی حرف زد، بازهم میخواست حرف بزند اما خجالتیبودنِ من، شوکِ آن لحظات و بیتجربهگیام باعث شد ادامه ندهد، سکوتی کرد و گفت … نه نشد! و رفت. از آن دقایق فقط این بخشِ نه نشدِ آیدا را در فیلمام استفاده کردم و هنوز آن را دارم. (متأسفانه راشهای آن چند دقیقه در یک اتفاق از دست رفت)
در یکی از تصاویر آن روز، وقتی جمعیت برای خاکسپاری راه افتاده بودند، کسی پشت بلندگو میخواند اما نه خدا و نه شیطان/ که سرنوشت تو را/ بُتی رقم زد که دیگران میپرستیدند … بخشی از سرود ابراهیم در آتش ِ شاملو که پژواک آن تا سالها از جانم محو نمیشد. امروز دیگر آن شیفتگیِ آغاز جوانی را به او ندارم و نگرش تحسینآمیز اما انتقادی جای آن را گرفته؛ شاعری که زبان دردهای ناگفتهی انسان مدرن بود. زبانی بیپروا، بُرّنده و شکافنده…. هان! سنجیده باش/ که نومیدان را معادی مقدر نیست.
یادش جاودان.
*فیلمنامهنویس و فیلمساز