سال ۱۸۱۹میلادی، “تئودور ژریکو” نقاش و سنگتراش فرانسویِ پیرو سبک رومانتیسم، تابلوی عجیبی خلق کرد با نام “کلک مدوسا” یا “قایق الواری مدوسا” که تصویر نجاتیافتگان ناو جنگی مدوسا را بر تختهپارهای در میان امواج خروشان خلیج آرگوین در وضعیتی رقتانگیز و تاسفبار نشان میداد؛ تصویر انسانهایی که با وحشت چشم دوخته بودند به نقطهای نامعلوم در افق برای یافتن امیدی محتمل که گم بود در میان امواج ویرانگر اطرافشان. بعضی بیجان و برخی بیرمق افتاده بر کف قایق الواری و گروهی دیگر مستاصل و ناامید در تقلای تکان دادن پارههای ازهم گسیختهی بادبان کشتی غرق شده و درست در وسط تصویر نقاشی شده یک بادبان سفید برافراشته و به اهتزاز درآمده بر زورق حیران در میان امواج.
سال ۱۳۹۴ “سعید روستایی” کارگردان بسیار جوان ایرانی، فیلم شریفی ساخته به نام “ابد و یک روز”؛ تصویری از خانوادهای ایرانی که همچون تختهپارهای غریق است در میان امواج خروشان جامعه؛ خانوادهای که اعضای آن در وضعیتی اسفبار چشم دوختهاند بهنقطهای نامعلوم. اعتیاد، بیماری، وسواس و…. باعث استیصال اعضای خانواده شده؛ برخی همچون مادر و محسن افتادهاند بر کف قایق تکهپارهی خانواده، بعضی چون شهناز، اعظم، مرتضی و لیلا در تقلا هستند و عدهای هم همچون سمیه و نوید (کوچکترین عضو خانواده) امید نجات دارند، پس خانه را نظم میبخشند گاهی و دیوارها را سفید میکنند و چراغها را روشن، شاید نقطهی امیدی بیابند در کورسوی افق.
“ابد و یک روز” فیلمی تکبعدی نیست مثل بسیاری از آثار سالهای اخیر که مسائلی همچون اعتیاد، بیکاری، خیانت و…. تم اصلیشان است و خرده داستانهای دیگری روایت میشوند تحت لوای همان تم اصلی؛ بلکه موضوع این فیلم خود خرده داستانهاست؛ داستان تلاش سمیه برای کشیدن دستی بر سر و روی زوار دررفتهی خانه و خانوادهاش، داستان محسن که غرق شده در میان تاریکی و اعتیاد و مواد، او خود را حتی در شادترین لحظههای زندگی این عائلهی بختبرگشته جدا میداند از آنها و سوا در تاریکی میرقصد و دستافشانی میکند ، داستان مرتضی و آرزویش برای داشتن مغازهی فلافلفروشی و همسری نه چندان آرمانی، داستان اعظم و آرزوهای ریز و کوچکش مثل ۲۰۶ و سفر دبی، داستان مادر و عجز و پیری، داستان نوید و نبوغ مثال زدنیاش، داستان لیلا و تلخی و وسواس، داستان شهناز که خود مادری واماندهاست در برابر فرزندی قلدر و عصیانگر و حتی داستان امیر پسر شهناز که لاتیاش را پرمیکند با تیزی کشیدن بر صورت خودش. “روستایی” داستانها را با چیرهدستی و ظرافت به تصویر میکشد بدون اتکا به عواملی چون تیتراژ عجیب و غریب یا موسیقی متن متبلورکنندهی احساسات تماشاگر (موسیقی متن تنها در سه سکانس از فیلم همنوای آن میشود) یا…. . کارگردان جوان ولی زبردست در مدت زمان ۱۲۰ دقیقه چنان بیننده را همراه فیلم خوشساختش میسازد که پس از اتمام تماشاگر با وجود مواجهه با دنیایی شاید بسیار متمایز از زندگی شخصی خود ظرافتها و جزئیاتی از حیات انسانی را ادراک میکند که مشابه آن در سینمای ایران نادر است و کمیاب.
• خاکستریها
اکثر کاراکترهای فیلم خاکستری هستند با واریاسیونهای متفاوت؛ مادر در عین مادر بودنش، مواد پنهان میکند برای پسر وسطی، دریغ فسنجان پخته نشده و خورده نشدهی دخترش را میخورد و مدام از طرف فرزندان شماتت میشود که، “تو فقط زاییدی….”. مرتضی اعتیاد را ترک کرده که قابل ستایش است و از طرفی هم بابت گرفتن پول از خواستگار خواهرش ارج و قرب خود را از دست می دهد در نظر تماشاگر، حتی قردادن و پوشیدن کت و شلوار براق هم او را با همان میزان خاکستری نمایش می دهد به ما. خلاصه آدمهای خاکستری در فضایی همرنگ خودشان در تحرکند و این میان تنها سمیه، زیادی سفید است میان آن خانوادهی ولنگار؛ او بیش از حد خوب است برای آن محیط ، تا جایی که وقتی لیلا به او لقب “قهرمان جان فدای خانواده” را میدهد سفیدی شخصیت سمیه بیش از پیش میزند به ذوق. شاید باید سمیه هم کمی هم رنگتر میشد با جماعت اطرافش که این قدر گلدرشت نمیشد شخصیت بیعیبش، مثلاً مثل نوید که تقلب میرساند به همکلاسیهایش یا قسم دروغ میخورد که صدای خود سمیه هم در میآید از این کار. نوید در کنار هوش سرشار و ذکاوت مثالزدنیاش بدجنسیهایی دارد که رنگ میدهد به کاراکتر او و به مدد ریزهکاریهای اینچنینی واقعیتر میگردد این نماد و سمبل نسل جدید، حتی اگر کتک بخورد از برادر بزرگترش بابت “دوتا شارژ دویی و یک بسته کنت” یا به خاطر شاگرد اول شدنش داداش بزرگتر ترغیبش کند به قردادن برای گرفتن شاباش. چه خوب میشد بدجنسیهایی دوستداشتنی وجود داشت در سمیه هم، تا بیشتر باور میشد از سوی تماشاگر.
. زمان
زندگی آدمهای فیلم افتاده در دور باطل، انگار زمان چندان اهمیتی ندارد که میدانیم ندارد برای آشفته بازاری چون این عائله. اعتیاد که به قول مرتضی تا هفت جد و اباد آنها قدمت داشته، آنچنان گرفتارشان کرده که گم شدهاند در میان زمان، اما این گمگشتگی برای تماشاگری که در حال تماشای ملودرامی اجتماعی است چندان خوشایند نیست در مدت ۱۲۰ دقیقه، چرا که بلاتکلیف میماند بسیاری از اوقات؛ بیستودوم که کارنامهی نوید را میدهند کی است!؟ بستهشدن مغازهی خواربارفروشی و بازکردن فلافلفروشی چه زمان اتفاق میافتد!؟ ده روزی که صحبتش است محسن کجا بوده که مرتضی سیم کارتش را برداشته!؟ این بیزمانی بیش از اینکه خود را حساب شده نشان دهد و درست، باعث سردرگمی میشود برای تماشاگر.
• مکان
جغرافیای داخلی خانه به عنوان یک کاراکتر مهم در فیلم گنگ است و بلاتکلیف، مثل زمان. چند بار هم که فیلم را ببینید سخت میتوانید حدس بزنید جای اتاقها و توالی آنها را در این خانهی فکستنی. توالت پرماجرای خانه، اتاق عجیب محسن که در ابتدا با تلویزیون روشن آن روبرو میشویم که در حال نمایش کارتون است و اتاق لیلا که گربههای مریض و دست و پاشکستهی آن بیش از همه میماند در ذهن، مکانهای واضح و مشخص خانه هستند، اما مابقی نقاط وضوح چندانی ندارند در میانِ شلوغی داستانهای جذاب فیلم.
• چهرهپردازی و طراحیصحنه و لباس کامل عمل کرده و درست تا شخصیتها را بیشتر باورکنیم و بهتر؛ مرتضی با آن سبیل حنایی رنگ و زیرپوشهای رنگ و رورفتهی خود، خودِ مرتضایی است که ترککرده چندسال پیش و حالا صدای بوسه ممتدش بر گوشی موبایل لبخند مینشاند بر لبهای خواهرش شهناز و تماشاگران فیلم، او فاصلهی زیادی پیدا میکند با فردی به نام “پیمان معادی” که مخاطب به عنوان بازیگری شیک و باپرستیژ میشناسدش. دندانهای سیاه و ناجور محسن که قرار است بعد از ترک در بازار عربها سفید و براق شوند، ناخنهای چرک و بلندش، دمپاییهای لاانگشتیاش چقدر متعلق است به افرادی همچون او. لباسهای تیره و بینی سرخ لیلا، تلخی شخصیت او را به خوبی به تصویر کشیده در کنار وسواس عجیب اش. لحاف پاره و وصلهپینه شدهی مادر و رختخوابهای رنگبهرنگ خانه، نشان از بینظمی و آنارشیسمی دارند که حاکم است بر این بیغوله. خلاصه از لاستیکهای آویزان دوچرخه در پشت بام شلوغ گرفته و شیشههای خالی بر هرهی پنجرههای اتاقها تا پلهآهنی وسط حیاط و توالتفرنگی سرگردان که اواخر فیلم وارد میشود به خانه، همهوهمه به طور یقین مال چنین خانوادهای هستند، عائلهای با تمام این به هم ریختگیها. تنها در آخر فیلم پیراهن صورتی سمیه ناهمگون است با تمام آنچه بوده، چرا که این پیراهن گویی برای کاراکتر یک فیلم یا تئاتردوختهشده نه برای دختری که قرار است مردی که صیغهاش کرده بیاید و او را با خود ببرد به جایی دور.
• اسامی و نامها نیز مابهازای واقعی دارند در دنیای خارج از فیلم؛ در دههی چهل بسیاری نام فرزند دخترشان را میگذاشتند “شهناز”. “سمیه” هم نام آشنایی است برای متولدین دههی شصت و “نوید” دههی هفتادی نویدبخش است و امیدوارکننده، امید به آیندهای روشن که زورق از همگسیخته و غوطهور این افراد را شاید روزی برساند به ساحل نجات، ورای تلاطم امواج امروز که مواجهیم با آنها.
“سعید روستایی” کارگردان فیلم “نوید” هوش و اندیشهای را میدهد که رجوعی درست و به موقع کرده به شکل کلاسیک داستان پردازی سینمای ایران و بیگمان یک شاهکار ساخته برای مردمش و به حق موفقیتهایی هم کسب کرده بابت این اولین فیلم بلندش. بیشک فیلم شایستگی و لیاقت ۹ سیمرغ بلورینی را دارد که دریافت کرده در جشنواره ی فجر(حتی در ذهن تماشاگر آشنا با سینما هم تعداد سیمرغها به ۱۰ ارتقاء مییابد با دیدن بازی فوقالعاده و به جای “پیمان معادی”؛ چرا که بدون دیالوگهای شعارزده ونشاندادن انگشت اشاره چنان خود را میباوراند به تماشاگر که از ذهن میگذرد شاید روزی در یک پراید نوکمدادی فلافلفروشی را ببینیم با سبیلهای حنایی رنگ و موهای تُنک!)
. حال ما خوب است اما باورنکنید؛
شبکههای مجازی امروزه شده جولانگاه بعضی جوانها و حتی مسنتر های ایرانی تا با دلایل و بهانههای مختلف فحاشی کنند و بددهنی در این فضاها؛ از صفحهی ناسا در فیسبوک گرفته تا صفحات بازیکنان فوتبال و والیبال خارجی و داخلی، بازیگران معروف و غیرمشهور و….. مورد حملههای حرفهای رکیک و توهینهای زشت قرار میگیرند از طرف برخی کاربران بیمنطق و عصبانی این شبکهها، تاجایی که حتی بازیگری پیشکسوت یا یک مجری جوان قدم پیش مینهند برای عذرخواهی از مورد هجوم قرارگرفتگان. گمان می کنم نیازی به عذرخواهی اینچنینی نیست. ” ابد و یک روز” حال آدمهای عصبانی و منفعلی را نشان میدهد که عمری است درحبس هستند میان فرهنگی بههمریخته و ازهمگسیخته و امید عفوی هم ندارند در این وانفسا. پس کسانی که آماج توهینهای وقیحانه بودهاند؛ این فیلم را ببینند و اگر گفتیم حال ما خوب است، باورنکنند.