عباس یاری / منتقد سینما:
زندهیاد اصغر بیچاره از قدیمیترین عکاسان سینما، مدیر تهیهٔ صدها فیلم، دیروز تولدش را با مرگ پیوند زد و در غربت از این جهان رفت. او را از سالهای قبل از انقلاب میشناسم، از همان سالهایی که خانهاش در خیابان هدایت به لوکیشنی برای فیلمهای فارسی تبدیل شده بود و صحنههای بسیاری از این فیلمها در خانهٔ او فیلمبرداری میشد.
در سالهای بعداز انقلاب بخاطر بیکاری و نداشتن بیمه، اوضاع زندگیش بهم ریخت و مرتب بار وبندیلش که بیشتر عکسها و لوازم قدیمیِ عکاسی و فیلمبرداریاش بود داخل وانتباری بود و از این خانه به آن خانه میشد. میزان دلبستگیاش بهاین عکسها و لوازم بهقدری زیاد بود که از آنها مثل چشمهایش مراقبت میکرد. آنزمان که عضو شورای طرح و برنامهٔ موزهٔ سینمای ایران بودم، چندین بار با او مذاکره کردم که این وسایل را منتقل کند به موزه، اما زیر بار نرفت چون این ابزار بخشی از وجودش بود. عشقهایش بود، با آنها راز و نیاز میکرد و از زندگی در کنارشان انرژی میگرفت. یکبار که صاحبخانه جوابش کرده بود و میخواست وسایلش را بریزد توی کوچه، با همراهی و کمک آقای افشار(مدیر شرکت کانن)، خانهٔ دیگری رهن کرد و دوباره در کنار وسایل و خاطراتش آرام گرفت. مدتی خانهاش در شیخهادی نزدیک مجلهٔ فیلم بود، بعد روانهٔ گیشا شد. هربار برای دیدن یکی از دوستان قدیمیام، منوچهر بصیر به گیشا میرفتم، سری هم به او میزدم که آپارتمانش طبقهٔ زیرین بود. آپارتمانش همچنان شبیه موزهٔ سینما، پر بود از ابزارها، عکسها و دوربینهای قدیمی. دیداری که گاه ساعتها طول میکشید و او با نمایشِ چندبارهٔ این یادگارهای قدیمی، انرژی تازهای پیدا میکرد. چند سال بعد، سرمایه تولید فیلم مستندش را که اردشیر شلیله ساخت، با کمک مالی یکی از دوستانم تامین کردم. فیلمی که در پلان پایانیاش اصغر با وسایلش پشت یک وانتبار بهسوی نقطهای نامعلوم میرود. شاید با همان وانتبار بهآمریکا و آخرش بهسوی گورستان.
این اواخر شنیدم براثر ابتلا به بیماری لینفوما (یک نوع سرطان خون که به غدد لنفاوی حمله میکند )در شرایط وخیمی در لسآنجلس بستری است. گویا غده ای در گلویش پیدا شده بود که آخرش او را از پا انداخت. روح بیقرارش در آرامش…