سینماسینما، محمدرضا بیاتی*
خبر آمد که فیلم کپی برابر اصلِ عباس کیارستمی در فهرست یکی از برترین فیلمهای سینمای فرانسه در قرن بیست و یکم قرار گرفته است. با این خبر، عاشقانه به سبک کیارستمی، یادم آمد قصد داشتم یادداشتی دربارهی ژانر عاشقانه بنویسم که مدام به تعویق میافتاد. انگار وقتاش رسیده. همین الان مینویسم… سالهاست که یک فیلم عاشقانهی درست و حسابی ندیدهام. شما دیدهاید؟ از آخرین عاشقانهی شورانگیزی که تماشا کردهاید چقدر گذشته؟ در فیلمها حرف از عشق زیاد است اما عاشقانه نیست. بنظرم میرسد که بهترین و اثرگذارترین عاشقانهها وقتی اتفاق میافتند که اشتیاق و بیقراری عاطفی ِ عمیق دو انسان، گام به گام، درست جلوی چشمان تماشاگر شکل بگیرد؛ یعنی شاهد شکلگیری عشق باشیم نه اینکه فقط با گفتار مدعیِ آن باشیم. این نوع عشق یک فرآیند است نه رویداد؛ با جرقهی یک اتفاق آغاز میشود اما در یک فرآیند ساخته میشود و جان میگیرد و گریبان عاشق و معشوق و تماشاگران را رها نمیکند. اگر این معیار را بپذیریم کازابلانکا دیگر یک عاشقانهی تمامعیار نیست چون فرایند شکلگیری عشق را ندیدهایم و احتمالاً جاذبه اصلیاش را از نیروی دیگری میگیرد اما سینما پارادیزو عاشقانه است چون جلوی چشم ما اتفاق میافتد. ویژگیِ دیگرِ بهترین عاشقانهها این است که پیرنگ داستانیِ آنها موازی با پیرنگی پیش میرود که در سطح داستانی از مضمون عشق دور است اما در سطح استعاری، تجسم عینی عشق داستان میشود. خوشتر آن باشد که سرّ ِ دلبران گفته آید در حدیث دیگران…
دارم به این افکار که در سرم میچرخند فکر میکنم که تیزرِ برنامهی فریدون جیرانی را میبینم. دو بازیگر جوانِ یک سریال را دعوت کرده. یکی از کارهای شبکهی نمایش خانگی که ظاهراً عشق بخشی از محتوای آن است. جیرانی کنجکاوانه -برای فهم نسل جدید- از بازیگر میپرسد واقعاً هنوز عشق وجود دارد؟ البته منظورش آن سازهی مفهومی آرمانی خیالانگیز است نه این دلبستن و کَندنهای امروزی. چند ساعت بعد، یکی از دوستانم -بدون آگاهی از این افکار سرگردان- کلیپی از مصاحبهی کیارستمی را برایم میفرستد. مصاحبهای که چند سال قبل آن را دیده بودم. حرفهای کارگردان بزرگ و عزیز ما دربارهی عشق نکتهی تازهی روشنگرانهای ندارد. بنظر میآمد در سالهای آخر زندگی، عشق برایاش مسأله شده بود و این دغدغه را در چند فیلم آخرش دیده بودهایم، اما متأسفانه فرصت پیدا نکرد تا در این باره کندوکاوهای خلاقانهاش را به کشف سرزمین ناشناختهای برساند؛ شاید هم رسیده بود ولی هنوز یافتههایاش به مفهوم و واژه تبدیل نشده بودند.
از این مفروضات که بگذریم آیا سؤال این است که چون عشق در جامعه نیست در داستانگویی و سینما هم از بین رفته؟ آیا کسی دیگر شایستهی دوستداشتنِ عاشقانه نیست؟ البته که سرشت هنر، آفرینشگری است و میتواند آنچه نباشد را هم تخیل خلاق کند اما هنر، بازنمایی هم هست؛ بنابراین آنچه در فرد و جامعه رو به نابودی برود طبیعی است که در سینما هم منقرض شود. نگوئید در ترانههای عامهپسند یا والاپسند، شب و روز از عشق میگویند. فیلم با ترانه فرق میکند. ترانهها -معمولاً- مدیحهسرایی یا مرثیهسراییاند؛ لیریک هستند نه دراماتیک. فیلم لیریکِ عاشقانه هم میشود ساخت ولی دو زار نمیارزد! بنابراین اگر آن فرضیه درست باشد که چون ما دیگر عاشق نمیشویم ژانر عاشقانه دارد منقرض میشود باید پرسید چرا عشق حقیقی در حال احتضار است؟
چند دلیل به نظرم میرسد که بعضی از آنها پارادوکسیکالاند. اولین و مهمترین دلیل، نسبت انسان مدرن با ایدئالیسم است. دقیقتر بگویم، نسبت انسان پسا-مدرن؛ یعنی انسانی که از عصر قطعیتِ سنت به نسبیت مدرن و بعد به عدم قطعیتِ کوانتومیِ پسا-مدرن رسیده. بیباوریِ این انسان جدید نه فقط بخاطر مصائبی که ایدئالیسم جمعی بر او تحمیل کرد، بلکه بنیان معرفتشناختیاش بر عدم قطعیتِ نامحدود و بییقینی محض است. آیا انسانِ آه ای یقین گمشده میتواند عاشق شود؟ بنظرم دوست داشتنِ عاشقانه بدون یقین ممکن نیست. چرا؟ بِمانَد! عشق حقیقی از زهدانِ خودآرمانیِ ما زاده میشود. چرا؟ بماند! (این بماندها برای پرهیز از طولانیشدن متن است). اساساً آرمانگراییها همگی تلاشی هرچند ناکام برای دستیابی به روایتی رمانتیک از زندگی بودهاند، بنابراین، بدون یک جهاننگری ایدئالیستی و فقدان خودآرمانی چگونه عاشق شویم؟
جهان و انسان جدید بر فردگرایی افراطی استوار شده است؛ عاشقی بدون فردیّت هم ممکن نیست اما این فردگرایی افراطی بسیار مستعد خودمداری و لذتجویی بیحد و مرز است. در تاریخ انسان، کدام عشق حقیقی با خودخواهی چشم به جهان گشوده است؟ عشق بی خودشناسی نیز ممکن نیست. خودشناسی هم بدون نگرش انتقادی به خود امکان پذیر نمیشود؛ خودمداری و خودشیفتگی انسان جدید نمیگذارد کسی خود را بشناسد. همه در خود گم شدهاند و کسی که خودش را پیدا نکند و نشناسد هرگز عشق را پیدا نخواهد کرد. عشق برای انسان نو، با عقلانیت انتقادیاش، نوع خاصی از فهمیدهشدن است. روایتی غیررمانتیک و رئالیستی از انسان، چگونه میتواند به علم کیمیاگری عاشقی باور داشته باشد؟ حاکمیت عقل حسابگر و کالاییشدگیِ تمام وجوه انسانی و بیش از همه بیچشمداشتدوستداشتن را، عشق را، از صحنهی زندگی پاک کرده است.
هرچه شناخت ما از هم بیشتر میشود هم عشق ناممکنتر میشود! علم روانشناسی، نگرش شمایلانگار از انسان را در هم شکسته است؛ شمایلانگاری یعنی صورت و سیرت را یکی دانستن. جمال را همان کمال دانستن. مثل شمایل مسیح که صورت او بر مبنای انگارهی سیرت او نقاشی شده درحالی که چهرهی واقعی بازسازیشدهاش، با استفاده از یافتههای باستانشناسانه، شباهتی به آن شمایل ندارد. تمثالهای مذهبی در فرهنگ ما هم از این قاعده تبعیت میکنند. در سینما هم شاید یکی از دلایل محبوبیت سوپراستارهای زن سینمای کلاسیک همین بود. آنها شمایل زن آرمانی بودند و عشقانگیز. یگانگی کمال و جمال. در روانشناسی به این شمایلانگاری میگویند پدیدهی آنچه زیباست خوب است (what is beautiful is good).
اما شمایلشکنی در انساننگری جدید پیامدهای مهمی در نگرش به زنان هم داشته است. با این نگاه و پس از این دگردیسی، زنان کمتر مظهر عشقاند و از آنجا که جایگاه طبیعیِ آنان در مقام معشوقبودن است این تغییر نگرش نتیجهاش انقراض سلسلهی عاشقان است! چه باید کرد؟ بماند! فقط بگویم -بنظرم- ویژگیهای جنسیتی ما ریشه در ضعفها و نقائص ما دارند و بیشتر دستمایهی تمسخرند تا تفاخر! بنابراین بیشتر قابلیت هجو شدن دارند! البته درست از وقتی که نگاه هجوآمیز به جنسیت را آغاز میکنیم آن بخش سزاوارِ سروری در وجود ما رخ نشان میدهد. جنسیت -با اتصال به آن گوهر وجودی- نسبتی با انسانیت پیدا میکند و بعد از آن است که جنسیت زیبا بنظر میرسد، دوستداشتنی، دلبُردنی و عشقآفرین؛ جنسیت از راه هجو و نفی به تعالی میرسد…
جدی نگیرید! تأملاتی بود که آمد و رفت.
*فیلمنامه نویس و فیلمساز