سینماسینما، ونداد الوندی پور
اگر فیلم «قصیده گاو سفید» را ندیدهاید این نوشته بخشهایی از داستان را لو میدهد
فیلم «قصیده گاو سفید» (ساخته بهتاش صناعی ها و مریم مقدم)، که مانند بسیاری دیگر از آثار سینمای ایران، با پتک بیعدالتی اداره ممیزی (ارشاد) مواجه شد و امکان اکران عمومی نیافت، از نظر سینمایی و هنری ارزشمند است، چرا که داستانش را به زبان سینما روایت میکند، یعنی از طریق تصویر و صوت؛ با میزانسن و دکوپاژ و جنبه ها و معانی نمادهاین گوناگون مستتر در آنها؛ و از نظر تماتیک، جسورانه مسائل مهمی را مطرح میکند، نظیر عدالت، آزادی، کار، و تبعیض علیه زنان و کارگران، فقر، مسخ انسان در سیستم سرمایه محور، نیازهای انسانی، قصاص، بخشش، سنت، تعصب، خشونت، رابطه مرد و زن و … تمهایی که گسترهشان، با توجه به استفاده هوشمندانه فیلمسازان از عناصر بصری نمادین و استعاری و به خدمت گرفتن میزانسن و دکوپاژ به عنوان وسیلهای موثر برای انتقال معنا و نه صرفا روایت وقایع داستانی، به روایتِ به ظاهر ساده و کوتاه فیلم عمق و لایه های پنهان متعدد دادهاند و مفاهیم مختلفی را مطرح میکنند که بسیاری شان با کلام یا آشکارا بیان نمیشوند بلکه باید از طریق درک نمادها و استعارههای به کار رفته در تصاویر و میزانسنها و نوع دکوپاژ نماها، متوجه آنها و مفهومشان شد، که این یعنی فیلم، کارگردانی ماهرانه و هوشمندانهای دارد. بیشتر سکانسهای فیلم، پلان-سکانس هستند (نمای واحد)؛ پلان-سکانسهایی که دوربین در آنها همیشه ثابت نیست بلکه هوشمندانه و کنجکاوانه، حرکت میکند و ابعاد مختلف روایت و جزییات را در قاب میگیرد. این پلان-سکانس به تماشاگر فرصت میدهد در آرامش، در جزییات بصری و نشانهشناختی تصاویر و حالات بازیگران و عناصر نمادین صحنه، پیش زمینه و پس زمینه و دیالوگها و زوایای دوربین و فضای حاکم بر پلان غور و معانی آنها را درک کند (که البته درک همه جزییات نمادین و لایه های تماتیک فیلمی چنین غنی از نظر نشانهشناختی، معمولا با یکبار دیدن اثر میسر نمیشود). بازی بازیگران فیلم، اصطلاحا زیرپوستی است و بدون تاکیدها و اغراقهای نمایشی معمول، که از معضلات بازیگری در سینمای ایران است؛ و فیلمبرداری فیلم و قابهایش، هنرمندانه است و کاملا در خدمت اهداف کارگردانان؛ و فیلمنامه، با توجه به تعدد تمها و لایههای بعضا نه چندان آشکار روایی موجود در کار، و کلا سبک مینیمالیستی روایت و در عین حال گستردگی و عمیق بودن آن از نظر تماتیک، در کل هوشمندانه و دقیق نوشته شده (البته با یک ایراد که برمیگردد به نحوه نزدیک کردن دو شخصیت اصلی از طریق مرگ پسر رضا، که حضورش در داستان تحمیلی و بی دلیل و صرفا به این دلیل بوده که به نظرم ترفندی دم دستی بوده است).
فیلم، همانطور که در نامش هم آمده (قصیده) و به دلایلی که به آنها اشاره شد (استفاده از عناصر نمادین و استعاری تصویری و صوتی و نیز پلان-سکانسهای طولانی و قابهای نمادین) اثری است شاعرانه و حس برانگیز. اما چه حسی؟ چه حسهایی؟ و مشکل من با این فیلم، که از نظر هنری تحسینش میکنم و جسارت سازندگانش در طرح موضوعات مهم اجتماعی اقتصادی فرهنگی و غیره را میستایم، و شاید در مقاله ای دیگر درباره جزییات هنرمندانه نشانه شناختی اش بنویسم، دقیقا در همین جاست. این فیلم و داستانش، و حتی لایه های پنهانش، و شخصیتهایش، خصوصا شخصیت اصلیاش، در کل اثری یاس برانگیز است و حسهایی چون بیهودگی، گمگشتگی، غمزدگی و افسردگی و ناکامی، و شکست خوردگی را در منِ تماشاگر القاء میکند؛ که البته، شکی نیست که این القاء، کاملا عامدانه از سوی سازندگان فیلم انجام شده است؛ ولی این درست نیست.
بله؛ متوجهام جامعهای که در جهان فیلم میبینیم، از نقطه نظر واقعگرایی، تفاوتی با جامعه واقعی این سرزمین ندارد، موجب و برانگیزاننده این حسهاست؛ اینکه زنی که شوهرش را به ناحق و بیگناه اعدام کردهاند و بر اثر شرایط کاری بردهوار و استثمارگرانه و از خود بیگانگی، چنان مسخ شده که خود را گاو میبیند و تولید کننده محصول کارخانه (در کارخانه شیر کار میکند) و این «خود را گاو دیدن»، پاسخ معکوسی است به از خود بیگانگی کارگری که ارتباط هویتی با محصولی که تولید میکند ندارد، و این، نشاندهنده یک سیستم اقتصادی غم انگیز و مایوس کننده است که انسانها را مسخ میکند. و اینکه دیگر وقایع فیلم و وضعیت اجتماعی شخصیت اصلی، که معمولا او را زیر زمین (ایستگاه مترو) میبینیم (نشانه ای از دفن شدگی علیرغم زنده بودن) همه غم انگیز و افسرده کننده اند و ظاهرا دلیلی موجه برای بمباران شدن شخصیت اصلی با حسهای بد و یاس برانگیز و تباه کنند؛ و متوجهام که شخصیتی که از همه طرف با حصار و دیوار روبروست، طبیعتا غمزده و افسرده و ناامید میشود و حتی ممکن است به خودتخریبی یا انتحار روی آورد (مانند پسر رضا). (تنها نکته امیدوار کننده و مثبت فیلم در مورد شخصیتها، وضعیت رضا است که پس از امضای حکم غلط و عذاب وجدانی که به تبع آن گرفتارش میشود، به نوعی متحول میشود و خود را از آن زندان جهلی که گرفتارش بود و از آن مسیر اشتباه، خلاص میکند و حداقل از این نظر، اقدامی قهرمانانه میکند، و این در فیلم، قابل تحسین است و نکتهای مثبت و ای کاش مینا هم اقدامی مشابه میکرد. اما آیا باید فقط روی منفی ها تاکید کرد و نشان داد که شخصیت اصلی و فرزندش، در انتها، شب در خیابان، در ایستگاهی که کسی منتظرش نیست، بیکار و بیخانه و بیخانواده؛ یعنی در نهایت استیصال و شکست، تنها میماند و دیگر هیچ، و فیلم تمام میشود. یعنی پایان، همین است و هیچ امیدی به بدیلی برای این وضع نبود و نیست؟ یا بگذارید این طور بگویم: آیا باید فقط داستان شکست خورده ها را تعریف کرد؟ آیا باید انسان را در هر صورت، محکوم و قربانی شرایط دانست؟ پس اختیار انسان چه میشود؟
مگر سازندگان این فیلم، به درستی، هدفشان انتقاد از شرایط غیرانسانی حاکم بر این جامعه و بر این شخصیتها نیست؟ مگر خواستهشان تغییر شرایط و ساز و کارهایی که وضع این شخصیتها را به این ورطه کشانده، نیست؟ اما آیا با القای حس یاس و ناامیدی و تاکید بر محتوم بودن شکست این زن، که از طریق نامش (مینا:آیینه) تاکید میشود نماینده همه زنهای جامعه است؟ آیا با الگو دانستن چنین داستان و شخصیتی، امیدی به ایجاد کوچکترین تغییری باقی میماند؟ آیا سکانس پایانی، امیدی در دل تماشاگر باقی میگذارد که شاید مینا، با وجود همه مشقتها و ستمها، نوع دیگری بیاندیشد و عمل کند و تلاش کند خود را از این زندان رها کند؟
خیر؛ معتقدم القای حسهای منفی و بخصوص ناامیدی و ترس و ناکامی، و تاکید بر داستانهای ناتورالیستی، نه تنها به تغییر شرایط منتج نمیشود بلکه به پابرجا ماندن وضع موجود کمک میکند، و این مطمئنا خواسته فیلمسازان ما نیست، اما متاسفانه آنها، و بسیاری از فیلمسازان دیگر که با حس نیت و زحمت و گذشتن از موانع مختلفِ پیش روی فرهنگ در این مملکت، با هدف انتقاد از وضع موجود، فیلمهای تلخ و مایوسانه میسازند با کاراکترهایی که یاس و شکست را پذیرفته و وا داده اند، از ماجرای حس و تاثیر آن بر افکار و کنش و واکنش انسان آگاه نیستند و نمیدانند القای حس منفی، تا چه حد مخرب و یاریبخش نیروهای تخریبی اجتماعی و اقتصادی و غیره است.
در این فیلم، حتی کودک داستان، که نامش بیتا است (که این نام، جدا از فیلم بیتای هژیر داریوش و سرگذشت غمانگیر شخصیت اصلیاش، که اشارهای است به اینکه همان سرگذشت در انتظار این کودک هم هست؛ نیز نامی است به شکلی معکوس کنایهآمیز به این معنا که او، بیتا (تک) نیست بلکه همه کودکان اینجا مثل او ناشنوا هستند و نمیتوانند حرفشان را بزنند، و این یعنی در آینده نیز وضع همین است یا حتی بدتر؛ همانطور که مینا، آیینه دیگر زنان همنوعش است؛ و این یعنی اوج یاس و تسلیم شدگی، حتی اگر سازندگان محترم این فیلم ندانند و قبول نکنند.
جامعه خود دارد سیاهی را میبیند و آن را زندگی میکند؛ بیعدالتی و بیکاری و فقر و افسردگی و اعتیاد و فساد در همه سطوح اجتماعی، اقتصادی و غیره را در سطحی واقعی میبیند؛ تاریکی را میبیند، و اینکه ما صرفا بیاییم آن را با سینما بازنمایی کنیم، کمکی به آمدن نور نکردهایم، بلکه ناخواسته به ماندن سیاهی و سیاهکاری و سیاهکاران یاری رساندهایم چرا که فرد مایوس و ترسیده و خو کرده به ناکامی و شکست، و به تبع آن، جامعه ای با این خصوصیات، نمیتواند قدمی در جهت تغییر شرایط بردارد. البته، بدیهی است که «سفیدنمایی» کردن و به دروغ، زشتیها را زیبا و تلخیها را شیرین جلوه دادن، که مطلوب بانیان وضع موجود است، اقدامی شیادانه و ضدمردمی است. قطعا باید به وجود تاریکی اشاره کرد و به وجود همه حسهای ناگوار برآمده از آن که زندگی انسان را تباه میکند و شرایطی که زاینده این حسها و این تباهیها است؛ اما همزمان، باید و باید و باید از آمدن صبح هم گفت و دانست که پیش نیاز اساسی هر نوع تغییر مثبتی، القای حس امید و مقاومت و ایستادگی و روحیه مبارزه طلبی و جنگیدن و زندگی کردن و وا ندادگی با همه دشواریها است.
مینا (شخصیت اصلی فیلم) یک قربانی است و آن را پذیرفته و در آن غرق شده است (در حالی که حتی در همین داستان، او، با همه آن شرایطی که داشت، میتوانست خود را از تلقی قربانی بودن که پیش زمینه عملا قربانی شدن است رها کند و شرایط خود را تغییر دهد). اما اساسا فیلمساز خواهان تغییر، نباید داستانسرای زندگی قربانیان شود. باید داستان فرد و افرادی را روایت کند که با همه مصائب، جامه قربانی بودن را کنده و زره قهرمانی بر تن میکنند تا شرایطشان تغییر کند. و منظور از قهرمان، انسانی معمولی است که با همه مشقتها، امیدوارانه و شجاعانه میایستد و مقاومت و مبارزه میکند و تسلیم شرایط از همه نظر ناگوار و مصیبت بار نمیشود؛ به مثابه زندانیای که ناعادلانه به زندان افتاده، ولی زانوی غم و یاس بغل نمیکند و گرفتار رکود نمیشود، بلکه برای اثبات بیگناهیاش یا فرار از زندان تلاش میکند و حتی اگر نتوانست، در همان زندان «زندگی» میکند.
فیلمی که به دنبال انتقاد از شرایط موجود و طبیعتا تغییر آن است، باید چنین شخصیتی را تصویر کند، که اگر جز این کند و بر وجود و مانایی سیاهی و شخصیتهای ناامید و هراسان و خودباخته در تاریکی گم شده تاکید کند، ناخواسته، ناامیدی و ترس و خودباختگی را تبلیغ کرده، که این قطعا پاردوکسیکال (متناقضنما) است زیرا ایست در ایستگاه شب است، ناامید از فرا رسیدن صبح، و به نفع بانیان شرایطی که فیلمساز دارد از آن انتقاد میکند.