سینماسینما، علیرضا حسنخانی
«در جبهه غرب خبری نیست» یک سال پس از انتشار کتابی به همین نام به قلم اریش ماریا رمارک نویسندهی آلمانی، با اقتباس از همین کتاب، توسط لوئیس مایلستون ساخته میشود. خود همین فاصلهی کم میان انتشار کتاب و اقتباس سینمایی از آن نشان دهندهی اهمیت کتاب و مضمون ضد جنگ آن است. پر بیراه نیست اگر در «جبهه غرب خبری نیست» را سر سلسلهی فیلمهای ضد جنگ و چه بسا سرآمد آنها بدانیم. مداقهی زیادی لازم نیست تا پس از تماشای این فیلم به این نتیجه برسیم که بسیاری از آثار شاخص و زبانزد سینمای جنگ به ویژه فیلمهای ضد جنگ، نَسَب از این شاهکار مایلستون میبرند. رد پای مضامین مطروحه در این فیلم را در طیف گستردهای از آثار نمایشی از شاهکارهای بی مثالی چون غلاف تمام فلزی (استنلی کوبریک ۱۹۸۷)، بهترین سالهای عمر ما (ویلیام وایلر ۱۹۴۶)، راههای افتخار (استنلی کوبریک ۱۹۵۷) و مینی سریالی مانند دستهی برادران (محصول شبکه اچ بی او ۲۰۰۱) تا نمونههای وطنیای مانند نجات یافتگان (رسول ملاقلی پور ۱۳۷۴) میتوان سراغ گرفت.
در جبهه غرب… چرخهی کاملی از شور و انرژی قبل از جنگ تا سرخوردگی، افسردگی و ترومای حاصل از جنگ را به نمایش میگذارد. فیلم در همان سکانسهای آغازین که معلم مدرسه شاگردان کلاسش را برای حضور در جبهه نبرد تهییج میکند و جوانان با انرژی کاذبِ حرفهای هیجان انگیز معلم، در خیال خود تجسماتی از آینده میپرورانند، به بیننده نشان میدهد، دانش آموزان این کلاس چه اندازه ساده لوح و بی خبرند و معلمشان چه مهملاتی برای فرستادنشان به میدان نبرد به هم میبافد. تفاوت خیال خام بچه مدرسهایهای ساده دل داستان با واقعیت تلخ نظامیگری در همان بدو ورودشان به پادگان نظامی آشکار میشود. جایی که گروه جوانان سرخوش و شَلنگ انداز به پادگان وارد میشوند اما در پس زمینه سربازان را در یک نظم خشک نظامی در حال رژه و قدم رو میبینیم. این مواجههی تلخ با دیسیپلین مرگبار نظامی با ورود هیملستوس شکل واقعیتری به خود میگیرد و بالاخره با ورود گروهان به خط مقدم جبهه و گذراندن تجربههایی چون گرسنگی و یا یک هفته حبس در سنگر، شکل تلختری مییابد. شروع نبرد، تیراندازی و بمباران، بیننده را چون گروهان جوان در مواجههای خوفناک با عفریت مرگ قرار میدهد که از آن مفری نیست مگر کشتن و یا کشته شدن. خط سیری که مایلستون از آن شور پاکباز در دفاع از میهن تا قطع عضو و یا کشته شدن یکیک جوانان تصویر میکند، ترسیم دقیقی است از مسیر سنگلاخ شوق و هیجان تا یک تراژی تلخ و مرگبار.
امروز که در جبهه غرب… را میبینیم، شاید روایت این داستان از زاویه دید آلمانها و با توجه به منبع اقتباسش از داستان نویسندهی آلمانی از دیدِ آلمانِ شکست خورده در جنگ به نظر برسد اما حقیقت این است که به وضوح مشخص است که منظور مایلستون هیچ کشور خاصی نیست و او به شکلی جهانشمول به جنگ نگاه میکند. واقعیت این است که کل فیلم به زبان انگلیسی است و جز در اشاراتی کوتاه نشانهای از آلمانی بودن گروهان مرکز داستان نمیبینیم. در گذر قریب به یک قرن از ساخته شدن فیلم، مضمون و روایت بعضی اتفاقات در آن هنوز هم آوانگارد و در بعضی جوامع به احتمال زیاد غیر قابل پذیرش خواهد بود. فراموش نکنیم که ساخته شدن این فیلم در سالهای مابین جنگ جهانی اول و دوم و در اردوی جناح پیروز چه اندازه غیر متعارف بوده. حال آنکه هیچ بعید نیست که اگر مایلستون میخواست سربازان غیور پیروز جنگ را با چنین پرسشهایی اساسیای دربارهی انگیزههای جنگ افروزی و فرجام تراژیک آن روبهرو کند، متهم به بزدلی و خیانت میشده. با این حال او برخلاف نظریهی مرسوم که میگوید «تاریخ را فاتحان مینویسند» مسیر متفاوتی میپیماید و تاریخ انسانیت را به شکلی مینویسد که آیندگان بر سبیل او و به پشتوانهاش گام بر میدارند. به همت اوست که پذیرش انتقاد جدی به دلایل آغاز جنگ و متهم کردن مستقیم دولتمردان رخ میدهد و فیلمهایی مثل غلاف تمام فلزی، اینک آخر الزمان یا متولد چهارم جولای امکان ساخته شدن پیدا میکنند.
در جبهه غرب… پر است از سکانسهای معرکهای که در کلیت منسجم فیلم و در توالی چینششان در طول اثر نه تنها مضمون ضد جنگ اثر را تبیین میکنند بلکه روایت جذاب و پرکششی از سرنوشت تراژیک مردمی را به تصویر میکشند که ملعبهی دست دولتمردان و جنگ افروزان شدهاند و جانشان را در راهی گذاشتهاند که اصولاً نمیدانستند چرا به آن وارد شدهاند. دعوت خوانندهی این یادداشت به تماشا و دقت در این سکانسها حداقل کاری است که به عنوان معرفی چنین شاهکاری میشود انجام داد. مفاهیم گویاتر از آن هستند که احتیاج به تأویل و تفسیر داشته باشند. در یکی از سکانسهای درگیری، گروهان مهاجم، به سنگر دشمن دسترسی پیدا میکند و به جای غنیمت گرفتن سلاح یا هر چیز دیگری تکه نان و شیشهای مشروب به غنیمت گرفته میشود. تکه نانی که هنگام حملهی گروهان گرسنه به آن میبینیم، آغشته به خون سرباز دشمن است. گرفتار شدن پائول با یک سرباز دشمن در یک گودال از دیگر فصول شاهکار فیلم است. جایی که فاصلههای تنفر انگیز در جنگ از بین میرود و طرفینِ درگیر بی واسطه با هم رودررو میشوند. یا بهتر است بگوییم زندگی میکنند و از مرگ میگریزند. در چنین فضایی است که هر دو طرف به جای دشمن اول تبدیل به انسان میشوند و به درک متقابل از یکدیگر میرسند و بعد تبدیل به یار و یاور یکدیگر میشوند. سکانس بعد از این فصل که تک تیراندازی را میبینیم که از دور به دشمن شلیک میکند و بابت هر کشته ذوق میکند در تقابل با همین نگاه همدلانه است. در این فاصلهی بعید است که آدم ها با هم سر جنگ دارند، وگرنه در کنار هم انسانهایی خواهند بود با دردها و شوق های مشترک.
در جبهه غرب… شاهکاری است که به دور از هرنوع شعارزدگی و با پرهیز از هر نوع خطابهخوانی، فلسفهی ضد جنگ و در تعارض با دولتمردان و جنگ افروزانش را بیان میکند. فیلم از بسط دو سکانس معرکه شکل گرفته. سکانس اول جایی است که گروهان بعد از مدتها گشنگی شکمی از عزا درآوردهاند و کات این ایده را مطرح میکند که در جنگ ها خوب است تا میدان بزرگی ایجاد کنند و دورتا دورش طناب بکشند و دولتمردان و جنگآوران و ژنرالها را درون آن بیاندازند تا شاهد پیکار دو طرف متخاصم با هم در آن باشیم. نه اینکه سربازان و انسانهای بی گناه به جای آنها در میدان جنگ باشند. سکانس دوم جایی است که پائول به مرخصی آمده و با پدرش به میخانهای میرود. در آن میخانه مستهای لایعقلی که از جنگ هیچ نمی دانند، دور میزی نشستهاند، نقشهای روی آن پهن کردهاند و سعی میکنند با مجادلهی کلامی برآمده از مستی یکدیگر را دربارهی مسیر پیروزی و پایان جنگ متقاعد کنند. مایلستون به شکلی نبوغ آمیز اثری حول این دو سکانس بنا میکند که به بیننده تفهیم میکند، جنگها را آدمهای نادانی که از انسانیت و مرگ انسانها چیزی نمیدانند به بهانههای واهی و با دلایل احمقانه پایه گذاری میکنند و در این میان هیچ خبری نیست مگر مرگ و نابودی انسان و انسانیت.