سینماسینما، عباس اقلامی
احتمال لو رفتن بخشهایی از داستان وجود دارد
جعفر پناهی در تازهترین ساختهاش “خرس نیست”، روایت اصلی را به ساختن فیلمی توسط خودش دربارهی زندگی یک زوج مهاجر اختصاص داده است. اما هر چه داستان جلو میرود با داستانهای جدیدی کنار این خط اصلی مواجه میشویم که هر کدام در دقایقی از فیلم دست بالا را در روایتگری میگیرد و فیلم را پیش میبرد. دست به دست شدنی که با ریتمی مناسب و به اندازه اتفاق میافتد و گسستی در تماشا را باعث نمیشود و نقطهی قوت فیلم هم از جمله در همراه ساختن تماشاگر و داستانگویی درست است. هر چند جنس روایتگریاش جاهایی به مستند تنه بزند.
“خرس نیست” را پناهی روی خط مرزی ساخته تا مرز را محور اصلی بیان داستان فیلم کند. مرزی که فیلمساز روی آن ایستاده اما نمیتواند از آن بگذرد. این نتوانستن که شاید روزی اجباری بر او بوده، حالا دیگر خودخواسته شده و آنجا هم که میتواند از مرز گذر کند پا پس میکشد و میماند. ماندنی که کارش را و حرفهاش را سختتر هم میکند اما او میماند تا با همین سختی فیلم بسازد! انگار این سو که باشد تجسم و عینیت بیشتری میتواند به واقعیت رویدادها بدهد.
از دل تماشای این فیلم جعفر پناهی میشود گذری ذهنی هم داشت به “جاده خاکی”؛ فیلم تحسین شدهی “پناه پناهی”؛ پسرش. فیلمی دربارهی مهاجرت و گذر از مرز و آنجا هم جدال ماندن و رفتن. اجبار به رفتن و اجبار به ماندن. در روایت پناهی پسر، دست بالا را رفتن است که دارد. در روایت پناهی پدر اما، هم میتوان با آنکه رفت و هم با آنکه ماند، همداستان شد.
اما یک چیز در هر دو فیلم صراحت دارد. رفتن و ماندن انتخابیست، و انتخابی باید باشد، برای خویشتن خویش را حفظ کردن و خود بودن و انتخابی که ارتباط مستقیم داشته باشد با خواستن و نه کنشی از سر اجبار.
گذر از مرز در روایت جعفر پناهی همزمان کاریست هم آسان و هم سخت. پناهی حتی اتاق محل اقامت خود را از ابتدا اتاقی با دو در انتخاب کرده که هر بار از دری وارد و از در دیگرش خارج میشود. گذری آسان مانند شبی که به آسانی میتوانست از روی نوار مرزی بگذرد اما نرفتن را انتخاب کرد. به همین راحتی! اما برای همه کاراکترهایش این گذر یکسان نبود. جایی از فیلم زارا، خسته از سالها تعلیق و انتظار برای یک زندگی معمولی در جایی که بالاخره خانهاش شود، در صحنهای که برخلاف میلش به خاطر عدم همراهی بختیار، با پاسپورت جعلی در آستانهی رفتن و گذشتن از یک مرز تازه است، خطاب به پناهی کارگردان میگوید: اگر رفتن به همین راحتی بود، پس چرا آنقدر مشکلات داشت؟!
همین کشمکش، همین تعلیق، همین خستگی و انتظار است که نه فقط زارا که بختیار و گزل و سولدوز را هم دچار خود کرده است در یافتن قرار و یافتن آنجا که خانه باشد، که امن باشد.
پناهی در روایتهای چندگانه و در هم تنیدهی خود در دقایقی از سینمای قصهگو دور میشود و فیلم را به روایتی مستند از زندگی جوانان پرابلماتیک فیلمش نزدیک میکند. و در این چندگانگی هدفمند است که برای پایان، باز میگردد به جعفرپناهی، فیلمسازی که از نوار مرزی رد نشد و ماند. اما فشارها زیاد شده و پناهی باید روستا را ترک کند. در اوج فشارهای بیرونی و اصرار قنبر به اینکه از روستا برود و نماند، فیلمساز با صحنهی افتادن سولدوز و گزل در رودخانه با پیکرهایی خونین مواجه میشود و با نگاهی زیرچشمی از این صحنه رد میشود.
اما فیلمسازی که ماند تا تجسم عینی ببخشد به واقعیت زندگی زاراها، آیا از واقعیت زندگی این زوج مهاجر رد میشود؟! صدای ترمز دستی ماشین پناهی شاید بتواند پاسخ این سوال را به تماشاگر بدهد.