شهلا لاهیجی
طی ماههای اخیر دو کار مهم و اجرانشده در ایران به دلیل عدم موافقت نهاد مربوط به ادبیات نمایشی در دانشگاه استانفورد کالیفرنیا روی صحنه رفت. هر دو اثر به صورت روخوانی با تلفیقی از حرکت. هر دو اثر با استقبال کمنظیر ایرانیان و غیرایرانیان مقیم ایالت کالیفرنیا و حتی ایالات مجاور روبهرو شد. «ارداویرافنامه» که یک اثر باستانی است و مانده از دوران حکومت ساسانیان در ایران که در نهایت به سقوط حکومت ساسانی و سلطهی چندین قرن اعراب بر ایران شد.
قرنها پیش از آنکه دانته کتاب سهجلدی خود به نام «دوزخ، برزخ و بهشت» را بنویسد، یک موبد «زرتشتی مغان» از سوی موبد موبدان ماموریت یافت که به جهان زیرین رود و از احوال مردگان خبر آورد.
البته آنگونه که در کتاب اردوایراف نامه آمده،انگیزهی واگذاری چنین ماموریتی به یک مرد دین از گروه مغان به دلیل بیباورشدن مردمان به دین و آداب آن بود که برای موبدان به منزلهی زنگ خطر حول و حوش قدرت بیمثال و مانند دین و مردان دین و آتشکدهها بود.این ماموریت برای این بود که آن کس که میرود خبر وضعیت بد جهان زیرین را برای ایجاد خوف در دلبندگان اهورامزدا بیاورد که کمتر به خطا روند و بیشتر سر اطاعت فرود آورند، به ویژه زنان که طبق گفتههای ناشی از «بنگ» و «شراب» اردوایراف بیشترین شکنجهشوندگان در جهان مردگان یا رستاخیز جماعت زنان بودند که گوش به فرمان شوهر نداده و سرناسازگاری داشتهاند. نمایش دیگر طربنامه بود.
طربنامه یک «مضحکه» است، یک «شوخنامه» یا طنز اجتماعی بود که طنزپردازان هر دوران در انتقاد از حاکمان به صورت فیالبداهه میگفتند و مینوشتند اما از مجازات مصون بودند.
انگیزهی بیضایی در روی صحنهآوردن دو متن کاملاً متضاد که یکی دینی ـ آیینی ترسناک و «آموزنده» و دیگری شوخ و مضحکه و در عین حال پر از طنزی تلخ از وضعیت و اشتغال زنان و خصومت آشکار آتشکده با آنان بود، و من که پس از کتاب ارزشمند «هزار اَفسان کجاست؟»،کار جدیدی به جز دو کتاب از درون متون کهن که قبلاً در مجموعهی نمایشنامههای او چاپ شده بود اما خرید آن مجموعه با قیمت گران در توان دانشجویان و دوستداران بیضایی نبود، به چاپش اقدام کردیم. یکی ضیافت و میراث در یک مجلد و دیگری «سلطان مار» که هرگز به صورت مستقل در روشنگران چاپ نشده بود.
بیضایی دو ماه دیگر ۷۸ ساله میشود. موهای سر و ابرویش یکسره سفید مثل نقره و قلمش همچنان توانا مثل الماس.آن سوی دنیا قدر او را میدانند اما ما در اینجا از دستش دادیم. چند شب پیش به تماشای «فیلمنامهخوانی روز واقعه» یکی از مشهورترین کارهای بیضایی که به دست و همت آقای «رحمانیان» تهیه، تدوین و کارگردانی شده بود،رفتیم.کار فوقالعاده بود. حاضران از دستزدن خسته نمیشدند اما من از دیدن موهای سفید رحمانیان ترسی ناشناخته به جانم افتاد. یاد موهای سپید بیضایی افتادم. خوف به جانم نشست!
زمان مثل برق در گذر است و ما نه خود دیگر میتوانستیم بیضاییها و رحمانیانهای دیگری بسازیم و نه اجازه دادیم آنها خود بر این کار همت ورزند.اینگونه بود که ما بیضاییهایمان را از دست دادیم.دیگر خوبانمان را هم از دست میدهیم، بیآنکه برای پرکردن جای خالیشان نسلی یا گروهی جوانتر از میان شاگردان و پیروانشان پرورش داده باشیم. یادم میآید از اولین کتابهایی که انتشارات روشنگران منتشر کرد،«سیمای زن در آثار بهرام بیضایی» بود.این کتاب تقریباً یک سال و چند ماه در ممیزی کتاب ماند. بنا بود مسطح چاپ شود اما حروفچینی نمیتوانست حروفش را بیش از آن حد معطل نگه دارد. برای همین از روی حروفچینی یک کپی برداشت و حروف را جمع کرد.
به کتاب یا راستش را بخواهید به این «کتابچه» که در آن تنها به فیلمنامههای بیضایی پرداخته بودیم، پس از این در و آن در زدنهای فراوان دستگیرم شد به فیلمنامه انگهای مختلفی زده بودند.همیشه متعجب بودم که چرا چنین اتفاقی ممکن است برای یک مجموعهی فیلمنامه بیافتد. بخصوص که آن وقتها تازه با بیضایی آشنا شده بودم و شرمگین بودم که چنین سوالی را از خودش بپرسم اما پس از چند سال کار مداوم با بیضایی و خواندن بیشتر آثارش با بیضایی بیشتر آشنا شدم و دلیل فشار بر بیضایی در نمایشنامهها و فیلمهایش را دانستم. بیضایی جزو معدود از اهالی هنر بود که در آثارش نقشهای محوری و اصلی را به زنان میداد،آن هم نه زنان جوان و خوش بَر و رو و مینیژوبپوش، بلکه به زنان میانسال یا حتی کهنسال که در حکم پیرسال «خدابانوان» فرهنگ دیرسال این سرزمین کهن هستند.در کلاغ، مسافران و بسیاری آثار نوشتاری او این تمایز به چشم میخورد.ولولهای که در باب نگاه اسطورهای بیضایی به زنان در میان دوستان و دشمنان او در گرفته، ناشی از همین گزینش است. مسیری که او رفت، خلاف مسیر هر روز بود اما مردم، فقط مردم او را به جا آوردند، تحسین کردند و به استادیاش پذیرفتند. بیضایی امروز در جمع دوستداران و پیروانش غایب است اما هنوز دل دوستدارانش برای او و به یاد او میطپد.آرزو میکنم قلب زیبای او سالیان بطپد و دل دوستدارانش همچنان مملو از مهر و تحسین او. بادا که چنین بادا.