سینماسینما، هومن منتظری
در همان ابتدای فیلم جهان که خودش یکی دو ماه دیگر بیشتر زنده نیست بالای سرگاوش نشسته،گاو ورم کرده و حال خوشی ندارد. پیرمرد روستا گاو را معاینه و برایش دارو تجویز می کند.تا آخر فیلم نه مرگ جهان را میبینیم ،نه گاوش را .ولی پیرمرد میمیرد.اساسا فیلم پراست از همین رویکردهای متناقض.جهان نه در میان یک زندگی شهری و ماشینی با ترافیک و آلودگی هوا و همه چیزهای مضرش،که در دل خود طبیعت در مکانی چشم نواز و پر از آرامش که قابهایش به تابلوی نقاشی میماند و با زندگی به قول خودش همیشه سالم مرگش را به انتظار نشسته است.ذفیلم شوخ طبعانه قصد دارد روی مرز باریک بین مرگ و زندگی حرکت کند.اصلا فیلم درمورد جمع شدن آدمها برای جشن تولد کسی است که دارد میمیرد! اینگونه سر وقت مرگ رفتن و خالی کردن آن از مفهوم خودش و اعتبار بخشیدن به زندگی تلاش قابل احترامی است که به فیلم ارزش بخشیده است.ولی فارغ از این نگاه فیلم چگونه روایتش را پیش میبرد؟
فیلم برای روایت خرده داستانهایش در کنار داستان اصلی استراتژی متفاوتی در پیش میگیرد.اختلاف احسان و فرخ ،رابطه عاشقانه آسا یا رابطه تازه شکل گرفته نیلوفر و رضا به عمد زیادی دراماتیک شده است.خرده داستان هایی که به خودی خود فرصتی برای شخصیت پردازی و واکاوی اتفاقاتشان وجود ندارد و همه فقط در حد طرح موضوع باقی میمانند ولی با قطره چکانی دادن اطلاعات مثلا درباره چگونگی اختلاف احسان و فرخ در گذشته و اینکه چطوری فرخ با همسرسابق رفیق صمیمی اش ازدواج کرده سعی میشود تماشاگر را حریص و همراه نگه دارد.صحنه های مربوط به خرده داستان ها یکی پس از دیگری با ترتیب زمانی صحنه قبلی را تکمیل میکنند.در قصه خود جهان، تنهایی هایش، یا خلوت کردنش با یکی از رفقا و حرف زدنهایش درباره مرگ یا خوابها و صحنه های فانتزی پایان هر فصل را میتوان ترتیب زمانی شان را در طول فیلم به هم ریخت و عملا اتفاقی نیافتد. قصه جهان به ذات درونی تری است و برای برخورد با آن احتیاح به تامل بیشتری است. شاید همین باعث میشد از یه جایی به بعد انگاری خرده داستانها موتور پیشبرد داستان میشوند و پررنگ تر به نظر میرسند. از طرفی دیگر آنها را از دریچه دید جهان دنبال نمیکنیم. در خیلی از لحظات مربوط به آنها جهان اصلا وجود ندارد یا از آنها بیخبر است و حتی اگر در تصویر هم باشد کم اهمیت ترین عضو صحنه به حساب می آید. این استقلال خرده داستان ها خودش به نوعی موجب به انزوا رفتن داستان جهان میشود.
خود قصه جهان هم از یکجایی به بعد دستش خالی است.اساسا شخصیت جهان از آدم پنجاه خرده ساله ای که با مرگش مواجه شده است بیشتر پیش نمیرود.از رابطه شخصی جهان با دخترش که با او زندگی کرده یا حتی رفقایش هم چیز زیادی نمیبینیم. به نظر میآید بعد از همه شوخی ها با مرگ و زندگی شاید قصه جهان بستری باشد برای حرف های فلسفی خارج از قاب.شبیه به جملات قصاری که نیلوفر پای سریال های ترکی توی دفترش مینویسد.جهان هر چند در آخر فیلم به واسطه تحول شخصیتی که زیاد ملموس نیست میرقصد ولی به نظر می آید مثل ما بیشتر از یک تماشاگر نیست، تماشاگر رقص دیگران.