ناصر زراعتی/ نویسنده و منتقد فیلم
سینماسینما، پیش از هر چیز، لازم میدانم این توضیح واضحات را بدهم تا مبادا سوءتفاهمی ایجاد شود:
روشن است که «پزشکان» نیز همچون همه دیگرکسان در هر جایگاه اجتماعی یا شغلی و حرفهای، انواع و اقسام گوناگون دارند. همچنان که در میان اهل هنر و ادبیات نیز هنرمندان و ادیبان گوناگونی یافت میشوند: خوب و متوسط و (متأسفانه گاهی) بد. در این زمینه نیز، همچون تمام زمینهها و موارد، در این جهان، «تعمیمدادن» و صدور «حُکم کلی» نادرست و ناشایست است. من خود دوستان پزشک نیک و شریف بسیار دارم، همچنانکه دوستان نویسنده و فیلمساز و هنرمند نیک و شریف نیز (خوشبختانه) کم ندارم.
۲۷ سال پیش، چند نفر از همین دوستان عزیز و نازنین پزشک در بیمارستان «ایرانمهر» تهران، جان پسرم را از مرگ نجات دادند. پسر امروزه ۴۰ ساله من، آن زمان، ۱۳ سالش بود. تابستان ۱۳۶۸، همراه مادر و خالههایش، در جاده تهران- قزوین، نشسته در یک رنو ۵، با تراکتوری تصادف کردند که نوجوانی روستایی آن را میرانده است. ساعتی بعد، وقتی مصدومان را به بیمارستانی دولتی در قزوین میرسانند، پزشک جراح آنجا بهدرستی تشخیص میدهد که طحال او بر اثر ضربه پاره شده است. بلافاصله او را به اتاق عمل میبرند و طحالش را درمیآورند. از روز بعد، تب شروع شد؛ تب شدیدی که دلیلش روشن نبود. من اگر در انتقالش به تهران اندکی کوتاهی کرده بودم، همانجا میمُرد. در تهران، در بیمارستان «ایرانمهر» بود که به لطف دوستان عزیز پزشک و جراح، هم ما را پذیرفتند و هم پس از چند عمل جراحی دشوار ـ که هربار میگفتند: «یک درصد امکان زندهماندن یا بههوشآمدنش هست!»- مشخص شد دلیل وجود عفونت در ریه و تب بالا چیست.
در آخرین مکالمه تلفنی با دوست عزیز نازنینم عباس کیارستمی، هنگامی که از بیمارستان به خانه برگشته بود، هر دو گفتیم که یاد آن سال و آن تصادف و آن ششبار جراحی پسرم افتاده بودهایم. تفاوت اما در این بود که پسر من هنگام آن جراحیها، نوجوان بود و باوجود ضعف شدید جسمانی، توانست سلامتش را بازیابد. کیارستمی چند سال بود که از مرز ۷۰ سالگی گذشته بود… باری، اکنون، البته افسوسخوردن ثمری ندارد.
یادش بخیر عباس کیارستمی… در آن سفرها برای فیلمبرداری و در دیدارهایمان، با هم میگفتیم و میشنیدیم که: خوشا به حال ما که کارمان نوشتن است و فیلمساختن! باید همیشه شاد و شاکر باشیم که بخت یارمان بوده که شغلمان انجام کارهای هنری است. اگرچه هر شغلی در این جهان، همچنان که لازم است و مفید، شریف و محترم نیز هست و باید باشد، اما برخی مشاغل واقعا دشوار است. امکان داشت ما نیز ـ مثلا ـ میشدیم کارگر معدن زغالسنگ. آنگاه، روزی دستکم هشت ساعت میبایست زیر زمین، در آن حفرههای تاریک و سیاه و کمهوا، چنان کارهای سختی را انجام میدادیم تا لقمهای نان به کف آوریم و وصله این بیهنر پیچ پیچ کنیم. وانگهی، نوع شغل و کار مهم نیست. مهم تبحر در انجام آن است. یک نجار یا یک رفتگر زحمتکش و شریف که در کارش وارد است و آن را با احساس مسئولیت و بهدرستی انجام میدهد، البته شرف دارد بر «من» و «تو» نوعیِ «هنرمند» که ممکن است کارمان را درست بلد نباشیم و آن را خوب انجام ندهیم.
همین «بلدبودن» و «احساس مسئولیت»کردن در درست انجامدادن کار ـ تردیدی نیست که ـ شامل آقایان و خانمهای پزشک جراح و غیرجراح هممیهن و غیرهممیهن نیز میشود.
من و کیارستمی در این زمینه نیز نظر و عقیدهمان یکی بود:
«ما»ی هنرمندِ نوعی ـ ضمن شاد و شاکربودن ـ باید بدانیم و این حقیقت را بپذیریم که هیچ مزیتی بر دیگران نداریم و دور باد از «ما» اگر زمانی بخواهیم ذرهای منت بر سر خلقالله بگذاریم و تصور کنیم که «این منم طاووس علیین شده!».
مطمئنم پزشکان آگاه و خردمند نیز همین باور را داشته و دارند و خواهند داشت.*
پس از درگذشت عباس کیارستمی، هنرمند بزرگ ایران و جهان، فرزندان و هزاران دوست و دوستدارش وقتی پیگیر دلایل مرگ او شدند، قصدشان «قصاص» و دریافت «دیه» و تلافی و مجازات مقصر یا مقصران یا آنان که در معالجه او کوتاهی کرده بودند، نبود.
فرزندانش بارها با شکیبایی، با ادب و متانت تمام، توضیح دادند که هدف تنها روشنشدن قضایاست و انتظار پاسخ روشن حق طبیعی آنهاست تا شاید کاری کنیم که دیگر چنین فجایعی روی ندهد و رابطه «بیمار» و «پزشک» رابطهای سالم و درست و انسانی باشد.
و اگر بعد، ناگزیر، وکیل گرفتند و شکایت کردند، دلیلش اولا دریافتنکردن پاسخ بود و ثانیا احترام قائلشدن برای آنچه «قانون» خوانده میشود.
عباس کیارستمی که- متأسفانه و بدبختانه- از دنیای ما رفت*، اما آیا درست نیست بدانیم «چرا» و «چگونه» آنهمه ضعیف شده بود که سرانجام، رشته حیاتش قطع شد؟
پاسخ به این پرسش ساده – اگر پزشکان یا آقای پزشک جراحی که معالجه این عزیز ازدسترفته را پذیرفته بودند، همان زمان، صادقانه، روشن و دقیق و نه با سرازیرکردن اصطلاحات مخصوص پزشکی (که ما عوامالناس متأسفانه از آنها سردرنمیآوریم!) چند جمله میفرمودند و اگر واقعا قصور یا خطایی صورت گرفته بود، فروتنانه آن را میپذیرفتند [که از قدیم و ندیم گفته و نوشتهاند: آدمیزاد شیرخامخورده ـ هرکس میخواهد باشد، در هر مقامی و در کسوت هر حرفه یا شغلی ـ جایزالخطاست!] و عذری حتی کلامی میخواستند، دیگر نیازی به وکیلگرفتن و شکایت به «نظام [محترم] پزشکی» و بعد «دادگستری» نمیبود. این دو جوان متین و نیز دوستان و دوستداران هنرمندمان پاسخ خود را گرفته بودند. بعد نیز اگر «نظام پزشکی» و آقایان پزشک نشسته بر جایگاه والای آن، بهجای ـ بهاصطلاح رایجشده ـ «فرافکنی» و پیوسته توپ را به زمین پرسشگران پرتابکردن و طرح مسائل بیربطی چون: «باید ببینیم چه کسی اجازه داد آقای کیارستمی برود فرانسه؟» یا: «استاد چرا و چگونه در آن کشور، جان به جانآفرین تسلیم کرد؟» و مظلومنمایی و بهانهگیری و هی تکرار مکرراتی چون: «پزشکان شریف ایرانی سالها در جبهههای جنگ تحمیلی، به رزمندگان خدمت کردهاند!» (یعنی منتگذاشتن سر ملت… یعنی «انجام وظیفه حرفهای» را آنهم در دو دهه پیش، بهشکل سرکوفت مطرحکردن) رها میکردند و چند کلمه یکی از دوستان فیلمسازمان را (که از سر دلشکستگی و اندوه سنگین حاصل از سوگ ازدستدادن رفیق نازنینش، کمی تند بر زبان رانده بود) آنطور علم نمیکردند و پاسخها و حتی تهدیدهایی همچون: «ما دیگر هنرمندان بیمار را معالجه نمیکنیم!» بیان نمیفرمودند… باری، اگر تنها بسنده میکردند به انجام وظیفه کوچکشان، جلسهای کارشناسانه ترتیب میدادند و پرونده را بررسی میکردند و نتیجه را نیز سریع اعلام میداشتند، فرزندان کیارستمی و دوستان و دوستدارانش پاسخ خود را گرفته بودند و اگرچه امکان نداشت و ندارد که اندوه سنگین و تلخ سوگ ازدستدادن چنان وجود عزیزی را بتوان به این زودیها فراموش کرد، اما میرفتند پی کار و زندگیشان و اینهمه وقت و انرژی ارزشمند صرف تیشهدادن و ارهگرفتن نمیشد و دیگر نیازی به آن نامهنگاریها و مصاحبهها برای پاسخدادن و هی توضیح چندبارتکرارشده را تکرارکردن نبود… .
ولی در کمال تأسف ـ و البته حیرت ـ دیدیم که بارها، کار حتی به تهدیدهایی ناپسند کشید (تهدید نبش قبر و جنازه از گور بیرونکشیدن و از این حرفها…) و خطونشانکشیدن و بهمیانآوردن بهانههایی چون «سیاسی»کردن قضایا و… .
باری، اگر پیگیری و پایداری ـ نوشتم که ـ معقول، قانونی و همراه با متانت فرزندان کیارستمی نبود، شاید این حکم سبُک آخر نیز حتی صادر نمیشد؛ حکمی که ضمن پذیرش قصورهای چندگانه آقای دکتر جراح، گویا مجازات ایشان را تنها سه ماه ممنوعیت از ویزیت بیمار، آنهم «فقط» در همان «مکان ارتکاب قصور» (یعنی بیمارستان متعلق به ایشان) تعیین فرمودهاند. البته آقای دکتر میتوانند در بیمارستانهای دیگر، «مریض ببینند» و جراحی بفرمایند!
بگذریم…
حالا، آقای دکتر جراح مُهر سکوت از لب برداشتهاند و در مصاحبهای، ضمن اعتراض شدید به حکم ناعادلانه صادرشده از سوی همکاران خود، کشف کردهاند که کیارستمی در فرانسه افتاده زمین و سرش خورده به جایی و حتما خونریزی مغزی کرده و صبح هم او را مُرده، در تختخواب بیمارستان یافتهاند!… [عجب!] البته ایشان با «مرحوم استاد کیارستمی» و آثارشان از قبل آشنا بودهاند. حتی گویا در کشور سوئیس، آن فیلم… چی بود اسمش؟… یادشان نمیآید… همان که آن پسربچه از مدرسه میرود خانه… بله… همان فیلم معروف «استاد» را هم اولا «خریده» بودهاند و ثانیا لطف کرده، آن را تماشا هم کرده بودهاند! (حرفهای ایشان را که بخوانید، واقعا حیرت میکنید).**
جایی خواندم که وقتی عباس کیارستمی از بیمارستان به خانه برگشته بود، یکبار که همین آقای دکتر برای دیدن او میروند در خانه آن عزیز، کیارستمی ایشان را به خانه راه نمیدهد. مؤدبانه میگوید از آقای دکتر تشکر کنند و به ایشان بگویند که: «بهتر است ما همدیگر را نبینیم».
به عقیده من، همان بار و همانجا، آقای دکتر به مجازات قصور در انجام وظیفه خود رسیده بودهاند.
و اما…
من اگر جای این آقای دکتر بودم، یکبار هم که شده در عمرم، اندکی فروتنی نشان میدادم و چنین حکم واقعا سبکی را میپذیرفتم و آن را بر دیده مینهادم. آنگاه، آن ساعتهایی را که در بیمارستانم قبلا بیمار میدیدم یا جراحی میکردم، در این سه ماه، در خانه مینشستم و دستور میدادم تمام فیلمها و کتابهای عباس کیارستمی را برایم تهیه کنند. بعد، در کمال آرامش، مینشستم به تماشای آن فیلمهای زیبای ارزشمند دیدنی و خواندن آن کتابها… .
تصور میکنم آنگاه، پس از تماشای دوباره «خانه دوست کجاست؟»، اولا دیگر نام این فیلم بسیار مشهور از خاطرم نمیرفت و ثانیا درک میکردم که حرف و پیام فیلمساز- کسی که مسئولیت حفظ جانش برعهده من افتاده بوده ـ چیست.
مطمئنم پشیمان نمیشدم و افسوس نمیخوردم که دچار اندکی ضرر و زیان «مادی» شدهام، زیرا درعوض، کلی بر «معنویات»م افزوده میشد و میآموختم که انجام درست «وظیفه» چقدر مهم است، در هر مقام و جایگاهی که باشیم و هر شغل و حرفهای که داشته باشیم.
هفتم اکتبر ۲۰۱۶
گوتنبرگ سوئد
*) جایی نوشتم که: این هنرمند بزرگ ایران و جهان با آن هوشیاری و قدرت آفرینشگری هنری و آن نگاه ویژه، ارزشمند و انسانی و شاعرانهاش به جهان و کار جهان، حداقل تا ۱۰ سال دیگر میتوانست کار کند: عکس بگیرد، فیلم بسازد، شعر بنویسد، کتاب گزیده فراهم کند، درس بدهد، تجربههای ارزشمندش را در اختیار جوانان بااستعداد سرتاسر جهان بگذارد، نمایشگاه برگزار کند و همچنان بر غنای «هنر» بیفزاید. از آن پس نیز، با توجه به سلامتی جسم و جانش و نیز مراقبت بجا و شایسته و بایستهای که از خود میکرد، باز، دستکم شاید تا بیش از ۲۰ سال دیگر میتوانست زندگی کند؛ همان «زندگی» که آنهمه دوستش داشت و حتی در اوج فاجعه و زیر سایه سیاه و سنگین «مرگ»، معتقد بود که باید «ادامه» داشته باشد.
منبع: شرق