سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه
کلاغ/ ماجرای یک آدم ربایی
آسیه از در مدرسه همراه بچهها و معلمها بیرون میآید و به اشتباه سوار ماشین غریبهای میشود که جلوی پای او ترمز کرده. آسیه متوجه اشتباهش شده میخواهد پیاده شود اما…
- راننده: کجا برمت خوشگله؟
- آسیه: من عوضی سوار شدم. نگه دار… وگرنه داد میزنم.
مرد راننده سیلی به صورتش میزند و پا را روی گاز فشار میدهد. ماشین پیچ کوچهای را رد میکند.
- راننده: صبر کن رفقا هستن. میریم حال.
- آسیه: نگه دار… نگه دار
اینسرتِ چاقوی ضامن داری که بیرون کشیده میشود. آسیه حالا اسیر دست رانندهی متجاوز است. وقتی هم موفق به فرار میشود از دست او خلاصی ندارد. از داخل ماشین در حال حرکت، تلاش او برای فرار را میبینیم، میان مردهایی که توجهی به پریشانیاش ندارند. نمایی از دستِ راننده در حال عوض کردن دنده ی ماشین. حسی از تعقیب و خطر با موسیقی پر ضرب شیدا قرچه داغی. نمای فرمان ماشین که میپیچد.
نمای آسیه که از جلوی ماشین کنار میکشد. در پسزمینه، دیواری سد راه او است. دوربین که بالا میکشد پوسترِ تبلیغاتی زن جوانی است که با دهان باز و خندان، نوشابهای تبلیغ میکند. نمای چرخهای ماشین که همچنان در پیِ اوست. باز هم آسیه که از کنار پوسترِ زن نوشابه به دست دوان دوان میگذرد. نمای مرد شاپو به سری که با لذت این بازی موش و گربهوار را دنبال میکند.
آسیه وارد یک مغازهی ساعت سازی میشود. اینجا زمان انگار متوقف شده. پیرمردِ صاحب مغازه عینک زده، نگاهش میکند. آسیه ساعتی بهش میدهد تا حضورش را توجیه کرده باشد. هراسان نگاهی بیرون میاندازد. سمت در میدود و به بیرون سرک میکشد. جایی که خطر در کمین اوست. صدای پیرمرد را میشنویم که می گوید:
- این ساعت هیچ عیبی نداره خانم.
دستش را دراز میکند برای پس دادن ساعت. آسیه اما از مغازه بیرون میزند.
نمای بعد از زاویهی بالا، آسیه را در حال دویدن در پیادهرویی نشان میدهد. در همان نما، از زیر نشانِ عینکی بزرگ میگذرد. حسی از زیرنظر بودن و نا امنی. آرشههای ویولونِ موسیقی روی تصویر نیز این حس را تشدید میکند.
ورودِ آسیه به محلهای با زنان چادری. نشان دستی منقوش به احادیث مذهبی و علم و کُتل در پسزمینه قابل رویت است. در یک نمای حرکتی، آسیه از کنار این همه و از جلوی آینه ای میگذرد که تصویر زنی چادری که با پوشیه صورتش پوشانده منعکس شده.
نمایی از بالا، آسیه از کنار یک عرادهی توپ قدیمی میگذرد.
ورود آسیه به قابی که ویترینش پر از سر مانکنهای زنانهای است؛ همه بیشکل و بیصدا زل زده به خلأ. آسیه رو به دوربین برمیگردد. چیزی که ما نمیبینیم او را وحشتزده کرده، جیغزنان قاب را ترک میکند.
باز نمایی از زاویهی بالا که وارد قابی میشود که همزمان با ورودش کبوتران به پرواز در میآیند. از این قاب نیز میگذرد.
قاب بعدی کنار سازهای در حال احداث. نگاه هراسان آسیه به اطراف. انگار گم شده.
قاب بعدی، آسیه از پلههایی طویل با عجله پایین میآید. او در قاب تنهاست. همچنان که در قابهای پیشین نیز بر این تنهایی تاکید شده. نمایشی از وحشت و بیپناهی و ترس و ناامیدی در قابهایی که چیدمان صحنههای یک نمایش روی صحنه را تداعی میکنند. در تدوینی که با ضرباهنگ و ریتم پرشتاب مخصوصِ بیضایی، حسی از تصاویر متحرک را به یاد میآورد.
این سینمای بیضایی است. در مرکزش، زنی که همیشه دغدغهی بیضایی بوده؛ این که سرنوشتش در این تاریخ مردانه او را به کجا کشانده. حالا آگهی دختر گم شدهی ابتدای فیلم معنا پیدا می کند. آسیه در قابهایی به زیبایی سر و شکل داده شده ما را به سفری در تاریخ برده. بدون آنکه از پسزمینهی زمان حاضر خود جدا شود. موسیقی، تدوین، شکل قاببندی، نوع بازی پروانه معصومی، همه در راستای این روایت بیضایی از ناامنی تاریخی زن ایرانی است. سکانسی که به یاد میماند و در هر بار دیدن نفس در سینهی هر تماشاگری حبس میکند. زیرا که روایتگرش هنرمندی است مسلط به مدیومی که زن کاراکتر اصلی همیشگی آن بوده.