سینماسینما، محمدرضا امیر احمدی
یکی از درخشانترین اسپیبنآفهای داستانهای بتمن، که البته ربطی به شخصیت بتمن ندارد، دربارهی یکی از شرورترین شخصیتهای دیسی کمیکز، از سرسختترین دشمنان بتمن، که با نویسندگی بیل فینگر و طراحی باب کین بزرگ، در شماره ۵۸ کتابهای مصور کمیکهای کارآگاهی در دسامبر ۱۹۴۱ برای اولین بار پا به دنیای کمیک استرپهای بتمن گذاشت. زمانی که دنیا درگیر جنگ جهانی دوم، و شرارت مهار نشدنی نازیها در اروپا، و قاچاقچیهای بدنام سر برآورده از این نابسامنی و نبود قانونِ زمان جنگ بود. زمانی که جهان توسط اشرار اداره میشد، و نور امید برای رستگاری انسانی رخت بربسته بود. وقتی که فیلمنوآرهای آمریکایی، با تاثیرگیری بصری از فیلمهای اکسپرسیونیستی آلمانی دههی بیست، داشت جلوهی تازهای از حضور تاریکی و پلیدی رابه زبان سینما تصویر میکرد.
بعد از فیلم «جوکر» ( تاد فیلیپس- ۲۰۱۹)، رویکرد به این تبهکاران زیرزمینی، که معمولاً از طبقات پایین جامعه برمی خواستند اقبال تازهای یافت. هر چند که شخصیت پنگوئن، با نام اصلی آزوالد کابلپات (Oswald Chesterfield Cobblepot)، در اصل از خانوادهای ثروتمند برخواسته بود، که ورشکستگی اقتصادی پدر خانواده، سبب سقوطشان به پایینترین طبقات جامعهی گاتهام سیتی شده بود. عاملی که پدر بروس وین، بتمن آینده، مسببش بود. چیزی که در سریال «پنگوئن» از آن تخطی شده، و پنگوئن از همان ابتدا از خانوادهی تبهکاران سازمان یافته برمیخیزد. شخصیتی با بینی بدقواره، بدن و صورتی چاق، که در سری فیلمهای بتمن تیم برتون شَل هم است، و راه رفتنی شبیه پنگوئن دارد. در سریال، دلیل این راه رفتن پنگوئنی را میبینیم؛ انگشتهای ناقصالخلقهی صاحب پاها، که از او شخصیتی شبیه مخلوق فرانکشتاین درست کرده.
«پنگوئن» سریال اچ بی او، با بازی کالین فارل، حقیقتاً برای خودش اعجوبهای است؛ در اجرایی حیرتانگیز توسط این بازیگر خوشفکر ایرلندی، به طوری که محال است فارل را بتوانید در پس گریم و شکل ارائهی حیرتانگیز نقش تشخیص دهید. یکی از سمپاتترین بدمنهایی سینمایی تلویزیونی، شخصیتی که میتوان دلیل شرارتش را فهمید، و احترامی که ازش دریغ شده و آن را در دخمههای جنایت و سیاهی میجوید را به عینه در کُنشهایش دید.
نکتهی جالب توجه، حضور شخصیت نوجوان رنگینپوست، ویکتور، به عنوان همراه پنگوئن است، کسی که میتوانست کودکی نداشتهاش را تداعی کند. یا بخشی از معصومیت هنوز از بین نرفتهای باشد که در وجودش زنده است. ویکتور، بخشی از واقعگرایی آمده از طبقهای مهاجر آفریقایی را به داستان اضافه میکند. کمی تازگی نوجوانانه، نوعی ایدهآلیستی تازه در حال شکلگیری، چیزی که شخصیتی مانند پنگوئن به آن نیاز دارد، تا به تمامی با ریشههای انسانیاش قطع ارتباط نکند. وسیلهای که میتوان با نقاط هنوز دست نخوردهی انسانی و کودکی بکر وجودی در ارتباط بود.
ویکتور، با آن زبان الکن، نوجوانی با چشمهای هنوز معصوم، و با لکنت زبانی که به دیالوگهایش بار عاطفی قابل توجهی میدمد، یکی از کُدهای ارتباطی در شخصیتسازی پنگوئن است. انگار با حضورش به جنبههای شخصیتی کاراکتر با ظاهرخشن و پلیدِ پنگوئن، بُعدی انسانی میدهد، البته خودش نیز به عنوان شخصیتی منفرد جالب توجه است. با داستان عاشقانهای که با دخترک همسنش دارد، با نوع نگاهش به دنیایی غرق در تباهی.
به عبارتی ویکتورِ نوجوان هم به پنگوئن نیاز دارد، تا در این جهان مملو از سیاهی، برای خود کمی احترام بخرد. همراهی این دو شخصیت، یکی از زیباترین زوجهای تلویزیونی سینمایی را به یاد میآورد. به عنوان نمونه میتوان آنها را با شخصیت دن کورلئونه و پسرش مایکل سری فیلمهای پدرخوانده قیاس کرد. نوعی همراهی در زمانهای که ضرورت این نقش پدر پسرگونه را ضروری میسازد.
یکی از دیگر شخصیتهای حیرتانگیز، سوفیا فالکون، با بازی رازآمیز کریستین میلیوتی است. دختری با موهای سیاه و چشمهای گرد که انگار دروازهای ابدی روی دنیای درونیاش بسته شده. به طوری که هیچ وقت نمیشود فهمید به چه فکر میکند. این شخصیت اولین بار در سالهای ۱۹۹۹- ۲۰۰۰ در مجموعهی «بتمن: پیروزی تاریک» پا به صحنه گذاشت.
شخصیتی با نام مستعار جلاد، که به طرز غریبی ال پاچینوی فیلم پدرخوانده را به یاد میآورد. انگار پاچینویی باشد زنانه، که هر آن فریادی از گلو برآمده را دارد در گلو خفه میکند. سوفیا به واقع دارد شر درونش را مهار میکند، نه به قصد اصلاح خودش یا نجات دنیا، او از هیولای نهفتهی درونش استفاده میکند، تا محرکی داشته باشد، تا هم سلطهای سادومازوخیستیاش را بر آن تضمین کند، هم در عین قطع ارتباط با جهان پیرامون، نوعی شخصیت دوگانه درون خودش داشته باشد، تا برای عدم ارتباطش با دنیای تاریک بیرون توجیهی درونی برای خودش داشته باشد.
انگار بلانش دوبوآ نمایشنامهی «اتوبوسی به نام هوس» تنسی ویلیامز باشد که اینبار از آسیبپذیریی شخصیتش، به عنوان سلاحی تهاجمی علیهی دشمنانش استفاده کند. سوفیا راهی است زنانه، برای محافظت از خود، وقتی پلیدی به تمامی بر جهان سایه انداخته. سوفیا با آن چهرهی تکیده و موی سیاه دراز، بیشتر به شخصیتی برآمده از فیلمهای استاپ موشن تیم برتون میماند. یک کورالاین (نام داستانی از نیل گیمن و انیمیشنی ترسناک از هنری سلیک در ۲۰۰۹) بالغ که به تمامی برای خودش به هیولایی تبدیل شده. کسی که آدمهای دنیای بیرون جدیاش نمیگیرند، اما او درک همه جانبهای از شخصیت و قدرت درونیاش دارد. با آن موهای سیاه و راه رفتن زنانه و نحوهی سیگار کشیدن، و بیاعتنایی به آدمهای دور و برش، که به نوعی حالت خلسهوار میماند، انگار از انچه دور و برش میگذرد آگاه نیست،، نوعی ایزابل آجانی فیلمِ سرگذشت آدل اچ تروفو است. انگار زخم عمیقی از آدمی خورده و حال از گور بازگشته تا انتقام بگیرد.
سریال «پنگوئن»، با این شخصیتهای متنوع و کاراکترپردازی بینظیر، فیلم شخصیتپردازی است. با آن جلوههای نوری سایه روشن، که مختص فیلم های برادران وارنر و فیلمهای بتمن است. نوعی دنیای خاکستری، که نمیشود بهش اعتماد کرد، اما ر گههایی از انسانیت را در خود نهفته دارد. داستان جدال این انسانیت است، وقتی برای زنده بودن در این کابوس اکسپرسیونسیتی مجسم، مجبور است خود را شبیه شر مسلط کند، اما در عین حال بکوشد به تمامی از وجوه انسانیاش دور نشود.
این وجه ترسناک داستان است. این که نیروی خیر درون است، که دست به آدمکشی و سلاخی میزند. تعریف جدیدی از انسان وقتی به قلمرو تاریک کابوسها پا گذاشته.