برای فیلم ساختن، حتما باید نگاه و بینش و دانش و مهارت داشت، باید مساله داشت، باید از فضا و مضمونی که دربارهاش فیلم ساخته میشود شناخت داشت و طبعا باید فیلمنامه داشت و البته باید پول داشت.
شوربختانه در بسیاری از تولیدات سینمای ایران، هیچیک از مولفههای بالا جز آخری به چشم نمیخورد.
سانتی مانتال کردن مساله مهم امروز جامعه یعنی فقر و تبدیل آن به ماجرایی که میشود به آن خندید، از مشکلات بنیادی شادروان است. فقر، در هیچ شرایطی شیرین نیست. شادروان متاسفانه فیلمی است با هدف فروکاستن فقر به یک امر شیرین و حتی ستایش آن.
شناخت پدیدهای به نام عشق، به عنوان یکی از مضامین محوری فیلم برای کسی که میخواهد پایههای فیلمنامهاش را بر آن بنا کند، لازم است.
فیلمنامه شادروان سه چهار محور مضمونی دارد که دوست دارد همهی آنها را با هم به یک اندازه پیش ببرد و نتوانسته روی یکی از آنها به عنوان تنهی اصلی متمرکز شود. مشکل هویت مهاجران، عشق، فقر، طنز، مارادونا، دستِ خدا و… بدیهی است آخرش هم همه چیز در سطحیترین شکل ممکن باقی میماند.
فیلمنامه شادروان حتی به خود زحمت نمیدهد درباره شخصیتهایش توضیح کافی ارایه کند. از میان مثالهای متعدد به یک نمونه بسنده میکنم: یک زن افغانستانی با فرزندش در خانهی یک خانواده فقیر ایرانی سکونت دارد. چرا؟ زن افغانستانی چرا با زن خانه و دختر خانه و بقیه حتی یک دیالوگ مستقیم ندارد؟ با هم قهرند؟ چرا با وجود آنهمه مهمان، زن افغانستانی به خانم خانه حتی در جابجا کردن یک قاشق هم کمک نمیکند؟ توریست است؟ و…
اما مشکل اصلی شادروان اینها نیست. شناخت و بینش و دغدغه است. متاسفانه نمازی عزیز که آپاندیساش تا حدی امیدوار کننده بود، به بیراهه رفته است. نه مساله دارد و نه حرف مهمی برای گفتن. او فقط خواسته فیلم دومش را «بسازد». فقط خواسته یک فیلم بسازد. حتی اگر بیخاصیت و اخته باشد.
شادروان نه فقرش فقر است، نه طنزش طنز است، نه عشقش عشق است، نه مارادونایش فوتبال بلد است، نه فیلمنامهاش فیلمنامه است و نه متاسفانه فیلمش فیلم است. حیف.