سینماسینما، پریسا الیاسی*
اولین قهرمان هر دختری، پدرش است. یکی از شاهدان این ادعا در دنیای افراد مشهور، خواهران ویلیامز هستند. ونوس و سرنا که از قهرمانان نامدار تنیس زنان جهانند، اگر پدرشان نبود و قهرمانانه راه را برایشان هموار نمیکرد؛ هرگز قلهی موفقیت را فتح نمیکردند.
فیلم پادشاه ریچارد، همانطور که از اسمش پیداست؛ قرار است تصویری از ریچارد ویلیامز به مخاطب ارائه دهد. داستان قهرمانیهای پی در پی، مدالهای بیشمار طلایی رنگ و افتخارات غرورآفرین خواهران ویلیامز بماند برای وقت دیگر، کارگردان قرار است تمرکزش را روی ریچارد بگذارد.
ریچارد پدر فداکار ونوس و سرنا ویلیامز است که از هیچکاری برای قهرمان ساختن دخترانش دریغ نمیکند. ونوس و سرنا در خانوادهای فقیر زندگی میکنند که علاوه بر خودشان سه خواهر دیگر هم دارند. ریچارد، شب را برای تامین هزینههای مالی خانواده کار میکند و روز را به تمرین کردن و آموزش تنیس به دخترانش میگذراند. او سعی میکند اطلاعات خودش را در زمینهی آموزش تنیس بهروز و به دخترانش منتقل کند اما خودش بهتر از هرکسی میداند که این کافی نیست. دخترانش باید زیر نظر مربی حرفهای کار کنند که ریچارد توان پرداخت دستمزد آنها را ندارد. او به سراغ مربیهای بزرگ میرود و میخواهد هرطور شده به آنها ثابت کند که دو قهرمان تنیس بالقوه در خانه دارد و آنها را قانع کند به صورت رایگان مربیگری این دو قهرمان آینده را به عهده بگیرند اما هیچکس به این «سیاهپوست دیوانه» که حرفهای «احمقانه» میزند توجهی ندارد. ریچارد ناامید نمیشود؛ هرگز! او برای آینده ونوس و سرنا برنامهی دقیقی چیده، به آینده امیدوار است و به توانایی دخترانش اعتماد کامل دارد. ریچارد حتی لحظهای، ثانیهای، امیدش و اعتمادش را از دست نمیدهد و این دو فاکتور اساسی موفقیت، میراث بزرگ ریچارد برای ونوس و سرنا است.
ریچارد در ذات خود یک مربی است. با حرفهایش دختران را تهییج و برای قهرمانی آماده میکند. خانواده را مثل یک تیم کنار هم نگه میدارد. پنج خواهر خانوادهی ویلیامز، درست مثل یک تیم واقعی از پیروزی هم خوشحال و از شکست هم ناراحت میشوند. آنها به لطف تربیت ریچارد، شکل واقعی شعار یکی برای همه، همه برای یکی هستند.
هیچ قهرمانی و هیچ پادشاهی بدون نقص و ایراد نیست. قهرمانان واقعی از جنس مردم عادی، ضعفهایی دارند که روزی گریبانشان را میگیرد. پادشاه ریچارد هم از این قاعده مستثنی نیست. تا میانههای فیلم آمدهایم؛ به عنوان مخاطب نفس راحتی میکشیم که سختیها و مشکلات تمام شده و ویلیامزها در سراشیبی رهایی از مشکلات قرار گرفتهاند اما کلهشقی و لجبازی ریچارد کار دستش میدهد. او که زمانی به دخترانش درس فروتنی و تواضع میداد؛ در موقعیتی قرار میگیرد که نمیتواند به درسی که خودش داده عمل کند. او هرچیزی که ساخته شده را صرفا حاصل تلاشها و برنامهریزیهای خودش میداند و این حق را برای خودش قائل میشود که هر تصمیمی بخواهد بگیرد. این موضوع باعث دور شدن ونوس از او میشود؛ همسرش در مقابلش قرار میگیرد و تیز تیغ انتقادات مربی و رسانهها به سمتش روانه میشود.
ویل اسمیت در نقش ریچارد هرچه آنکه لازم است را به مخاطب منتقل میکند. ما به عنوان مخاطب، ریچارد را دوست داریم؛ تحسینش میکنیم؛ دلمان برایش میسوزد و همزمان اعصابمان از دست یکدندگیهایش خرد میشود. ویل اسمیت نه تنها نقش را، که فیلم را برای خودش کرده و رگههایی از شوخ و شنگی همیشگیاش را هم در فیلم به نمایش گذاشتهاست.
نقطه ضعف فیلم در دقایق پایانی پدیدار میشود و فیلم تا حدودی از رمق میافتد. دقایق پایانی فیلم را کارگردان کاملا به ونوس ویلیامز اختصاص داده و ریچارد را به گوشهی رینگ فرستاده و این شاید برای ببیندهای که دو ساعت تمام با اشتیاق پیگیر ریچارد بوده چندان خوشایند نباشد.
در صحنهای از ابتدای فیلم، ریچارد ویلیامز برای دفاع از دخترانش از جوانان لات محله کتک میخورد؛ جلوی چشمان دخترانش زیر مشت و لگد میرود و تحقیر میشود. چند دقیقه بعد به دخترانش میگوید این دنیا هیچوقت برای ریچارد ویلیامز احترام قائل نشده اما به شما احترام خواهند گذاشت؛ به همتون!
آقای ویلیامز! پادشاه ریچارد! نگاه کنید! حالا همهی دنیا به شما احترام میگذارند؛ شاید حتی بیشتر از ونوس و سرنا!
*فیلمنامهنویس