سینماسینما، حسین سلطان محمدی
اگر این فیلم را ندیدهاید، این نوشته بخشهایی از داستان را لو میدهد
فیلم های هنر و تجربه، همیشه آکنده از نشانه و نماد هستند که گاه به سادگی مورد مداقه و شناسایی هستند. اینکه از درون آن، بتوان هنری و تجربه ای را یافت، به توان صاحب قلم بر می گردد. فیلم «دشت خاموش» از آثاری است که در زمره این آثار، مشاهده شده است. دو تجربه آشکار سینمایی با دیدن آن و یک برداشت سیاسی و اجتماعی، بخشی از آن چیزی است که دیدن این فیلم، برایم ایجاد کرد.
داستان این فیلم در یک کوره آجرپزی در اطراف تهران می گذرد. محیطی بسته و محدود برای کارگران آن دارد و نوعی نیاز بدوی به خوراک و مکان زیست. این مجموعه کارفرمایی دارد که از طریق یک عامل، بر کار کارگران نظارت می کند و مواد غذایی اولیه را برایشان تأمین می کند. دو تجربه عشق و عاطفه در این فیلم بروز یافته که هر دو یادآور دو تجربه بصری دیگر است. یکی، عشق ابراهیم به گوهر، از نوع ممنوعه، زیرا پدر دختر مخالف است. این داستان، همان داستان فیلم «چند متر مکعب عشق» است که چنین عشقی را نشان داد و تمام داستان در توصیف این رابطه بر بستری بسیط، سیر می کرد و در انتها، به دلیل تجربه زیستی کارگردانان آن (برادران محمودی) که یکی از والدین شان ایرانی و دیگری افغانی است و به علت همین هویت دوگانه، سختی های بسیاری را تجربه کرده بودند، به تلخی، بروز نمونه دیگری از عشق میان پسر ایرانی و دختر افعانی در محیط کار را بر نتابیده و آنان را در یک کانتینر مدفون می کنند. اما در «دشت خاموش»، این دو سویه رابطه عاطفی، با یکدیگر فرار می کنند تا به زندگی خودشان برسند، با وجود مخالفت پدر دختر! یک راه حل خلاف شرع و قانون، که البته با وعده کارفرما که کسی را دارد تا آنان را – قطعا به صورت غیرقانونی – به عقد هم درآورد، به ظاهر راهگشای مشکل می شود. عشق دوم، عشق لطفالله به سرور است. لطفالله از بدو تولد تا چهل سالگی، در این کوره زیسته است و عامل داخلی کارفرما در مدیریت این چند خانواده کارگر است. سرور هم یکی از این خانواده هاست که با پسری هشت ساله و بدون شناسنامه آنجا زندگی می کند. در انتهای داستان، لطفالله به لطایفالحیل به کارفرما می فهماند که می خواهد سرور را به عنوان همسر داشته باشد اما کارفرما، این را مناسب ندانسته و سرور هم می گوید صیغه کارفرماست. بدین گونه عشق لطفالله، به کارفرما رسیده است. این هم یادآور فیلم «جمعه» حسن یکتاپناه است که در آن، کارگر افغانی گاوداری، به دختری از روستاهای اطراف دل بسته و از صاحب کار می خواهد که دختر را برایش خواستگاری کند، اما کارفرما، دختر را برای خود برگزیده و کارگر افغانی بی نصیب می ماند و این رابطه، در بستری بسیط، نمایش داده می شود و برنده دوربین طلایی کن هم می شود. یعنی می توان تجربیات طولانی مدت دیگران را به عنوان عناصری کوتاه از یک فیلم جدید دید و در هم آمیخت!
تجربه اش را گفتم و به اصطلاح هنر بیان دیدگاه سیاسی و اجتماعی اش به صورت یک فیلم را هم بنگارم.
محیط داستان، واجد عناصر تکرار شدنی است. به تعداد خانوارهای حاضر در داستان، علت تعطیلی کوره آجرپزی بیان می شود و البته بی خیال راکورد صحنه. بعد از هربار بیان داستان، ماجرای یک خانواده توصیف می شود. که چند نفرند و چگونه در اتاق هایی یک شکل شبیه خانه های سازمانی از نوع کوره های آجرپزی، زندگی می کنند. غذای همه، هنگام ناهار تابستانی، یکی است: آبدوغ خیار. سرپرست خانوار هر کدام یا عنصر اصلی هر خانواده، بعد ناهار، چایی خورده و همه این سرپرستان، به صورت یکسان در گوشه اتاق و کنار سفره، به شکل یکسان با کشیدن ملحفه ای سفید، می خوابند. دوربین به صورت یکسان و پیاپی، قاب حرکتی خود را روی دیوارهای بخش های گوناگون کوره، به جلو برده و ترک ها و فرسودگی این کوره ها را نشان می دهد. به این فرسودگی بیفزایید که در همان سخن حاوی علت تعطیلی، از این گفته می شود که این روزها دیگر کسی آجر نمی خرد و بتن و تیرچه جایگزین شده است. یعنی ضرورت جایگزینی سنت با مدرنیته پیش آمده است. اعضای این چند خانوار، از این محیط با نظام یکسان و تغذیه مشابه و رفتارهای برابر، یکی از کردستان آمده و یکی از مشهد و دیگری از جای دیگر. محیط زیست محدود، ارتباط با بیرون مسدود، تغذیه جیره بندی شده و یخ نیز برایشان از بیرون، با یک گاری و با یک اسب زار و نزار آورده می شود و مانند این. از ابزار زندگی مدرن، از زیست متفاوت یا از علائق متفاوت خبری نیست. برای دنیای داستان، رنگی ندیده اند و فیلم، سیاه و سفید است. که امیدوارم عبارت عکاسان در اینجا وجه المصالحه قرار نگرفته باشد که دنیای عکس سیاه و سفید بسیار متفاوت و برتر از عالم عکس رنگی است! همه این تمهیدات و چینش افراد و عناصر و انتخاب مکان و گفتارها و نتایج، بیانگر این است که در انتهای روایت از این جمود و سادگی باید گریخت و یک روز صبح، همه حرکت می کنند و می روند و البته پیش از همه، گوهر و ابراهیم می گریزند بدون آنکه پدر گوهر واکنشی داشته باشد! رفتاری حاکی از غیرت ابراهیم نسبت به گوهر یا کلماتی چون صیغه یا عرق خوردن و اینها هم به صورت صوری در داستان می آید و می رود همچنان توهین به خلیفه سنی ها، هم در دهان کارفرماست که ابراهیم را از تکرار آن خطاب به کارگران کرد، نهی می کند نیز بیشتر به صورت صوری است. اما برسیم به پایان نامنتظر آن. در حالی که گفته می شود خریداران این کوره، لطفالله را به عنوان نگهبان می خواهند، اما برای لطفالله سرنوشت دیگری رقم زده می شود: خودکشی! لطفالله ۴۰ ساله از بدو تولد اینجا بوده و عامل توزیع نیازمندی های کارگران تحت ستم یا بهتر است بگوییم تحت استثمار. ۴۰ سال سنتی و محدود و مسدود بودن، تمام شد. شما به دیار خود بروید و آنکه اینجا مباشر است هم باید بمیرد. می توان استنباط کرد که دوران سنت (شامل زیست محدود و مسدود نسبت به تحولات بیرونی و پیشرفت دنیا، یا مقید بودن به اصولی چون عقد شرعی و مانند آن) به پایان رسیده، یا گفت سنت زندگی به مدرنیته در حال استحاله است و این روابطی که شما آجرهایش را می سازید دیگر خریدار ندارد یا تهران این گونه را باید ترک کرد و به دیار خود بشتابید. اما نمی توان مانند بعضی سخن ها گفت که چرا ۴۰ را به انگاره های دیگر منتسب می کنید. اینجا ۴۰ سال، بسیار تعبیر دارد. حالا محترمانه و مثبت اندیشانه می گذاریم به حساب هنرمندی کارگردان! قبول حق!