سینماسینما، زهرا مشتاق
نمایش «اول شخص مفرد» درباره تنهایی است. این نمایش رنج تنهایی را به ما یادآوری میکند. چقدر تکراری است اگر گفته شود انسان چه موجود تنهایی است. و تا چه اندازه تنها و سردرگم خود را میان چیزها میجوییم. برای پیدا کردن خودمان آگهی میدهیم. سر از خانه و کافه و کتاب و سینما و پارک در میآوریم تا جایی خودمان را پیدا کنیم. میان گعدهها پلاس میشویم. دوستهای رنگارنگ، مینوشیم، دود میزنیم، خیابانها را گز میکنیم تا سرمان را جایی گرم کنیم. معاشرت، عشق، نفرت، هیجان، خواستن، نخواستن، دربدری، بیپولی! کجای جهان ایستادهایم؟ به کدام ریسمان آویزان شدهایم تا زندگی حلق آویز شده خود را در محکمهای پس بگیریم؟ این غرش ترسناک انباشته از تنهایی از کدامین سرنوشت ما را چنین غریبانه به گروگان گرفته است؟ دادهای خفه شده، فریادهای دفن شده در سیاهچالهها و آدمهای تنهای عاشق و فارغ که برای داشتن اولیهترین چیزها باید گدایی کنند. سرشاخ شوند. آستین و سینه چاک کنند و نباشد و نداشته باشند هیچ چیزی که اندکی برایشان آسودگی، آرامش و شان و انسانیت داشته باشد. رهایند. چارچوبها بیمعنایند. و رنج خود را توسعه میبخشد. پایدار میشود. و گسترش مییابد. و میگذارد له شویم. شاید ما مسافران دسته جمعی آهی عمیق و سوزناک از جهانهای گذشتهایم که در حال سپری کردن کارماها و تاوانهای پس ندادهایم. و اگر نباشد تناسخ و تاوان، چگونه میتوان این رنج و تنهایی را در بستری از عدالت تفسیر کرد. فرشته کور ترازو به دست که نمیبیند چگونه نعشهای متحرک آدمیان به زمین و زمان کوبیده میشود و هنوز فکرهایمان رژه میرود که تابآوری نشانه گستردگی روح است و شکیبایی معنایش آدمیت و کدام صبوری است که شرحه شرحه نشود از این فراق و فرغت که آدمی را جز به جز بلعیده و نشخوار شدهاش را استفراغ کرده تا اندک شادمانی را نیز به تباهی نشاند. و همین است که میشود در میان جمعی، هر کدام تنها باشیم و تکهای از خود را ببینیم. تکههای شرمآور. تکههای دلسوزیآور. تکههایی که باید برایشان گریه کرد. و همین است که میخواهیم خودمان را در آغوش بگیریم. سرمان را نوازش کنیم و دستهایمان را به چشمهایی بکشیم که بیوقفه گریان است و قلبهای خموشی که در آستانه هزار میلیون بار مردن، سرش را هنوز از خاک بیرون نگه داشتهاند. چون کسی در آستانه سنگسار شدن.