ناصر صفاریان _ در تمام این سالها، بیرون از دایره تبلیغات غیرحرفهای حکومتیای که نتیجهای جز دافعه نداشته و مردم را از انسانیترین واکنش به وجوه انسانی گریزان کرده، حبیب احمدزاده و پرویز پرستویی، بیش و پیش از هر کسی، هر ساله تمام سعی خود را کردهاند تا دوازدهم تیرماه، سالگرد شلیک ناو آمریکایی به هواپیمای مسافربری ایران را در یادها زنده نگه دارند؛ تا یادمان نرود آنچه بر ما گذشت و آنچه در میلیتاریسم دولت آمریکا دیدیم: «دست خونآلود را در پیشِ چشمِ خلق پنهان میکنند».
امسال هم پرویز پرستویی در اینستاگرامش نوشته است: «بیاییم در حرکتی مردمی، خود همدرد این خانوادهها باشیم. قبلا پیشنهاد کردم که فرودگاه بندرعباس به یاد این شهدا نامگذاری شود تا به صورت رسمی علامت سوالی باشد این نامگذاری برای تمامی مسافران پروازهای جهانی به این فرودگاه؛ که متاسفانه پاسخی از سوی مراجع ذیربط دریافت نشد.» در کنار نوشتهاش هم دعوتی کرده تا عکس و متنی از این واقعه منتشر کنیم. راستش خیلی اهل مناسبتبازیهای دنیای مجازی نیستم و اغلب، بیننده و خواننده پستها میمانم. اما این دعوت برایم فرق داشت. مرا برد به سالها قبل و زمان ساخت سهگانه فروغ. زمانی که سیدابراهیم اصغرزاده نازنین هنوز در کنارمان بود و دوست مشترک من و پرستویی و حاتمیکیا، و البته دوست حبیب احمدزاده که هنوز نمیشناختمش.
دلم میخواست تصویرسازیها و نشانههایی که در فیلمم میبینیم، امروزی باشد و از دل وقایع جامعهای که پیش چشم ماست، نه تصویرهای آرشیوی دهههای بیست و سی و چهل. سیدابراهیم اصغرزاده هم در بخش سختافزاری کار در کنارمان بود و تدوین کامپیوتری را که آن روزها هنوز متداول نشده نبود، با ابزار و وسایل او شروع کردیم و پیش بردیم. برای جایی از فیلم «جام جان» به صحنهای از کودکان کشته شده در جنگ نیاز داشتم. اصغرزاده که فهمید، گفت چیزی برایم میآورد که هیچ جا نیست و هیچ کس ندارد. فردایش چیزی آورد که نه آن موقع و نه بعد، نمونهاش را نه دیدم و نه شنیدم که جایی هست. چند دقیقه فیلم آورده بود از جنازههای تکهپاره بچههایی که در همین پرواز بودهاند، از چهگونه جمع کردنشان از دل آب، از چهگونه بیرون کشیدنشان، از چهگونه لای پارچه گذاشتنشان، از چهگونه کنار هم چیدنشان، از… آنچه دیدیم، جز بخشهای کوتاه معمولیترش، دیگر هیچجا دیده نشده در جمع و در میان عموم و نمیدانم تکلیف آن نسخه از آن فیلمی که برای استفاده در کاری سینمایی مهیا کرده بود، با پرکشیدن ناهنگامش چه شد. ولی هر چه بود، با ما چنان کرد آن روز که دیگر نمیشد با بغض در گلو و با اشک در چشم، نشست پای تدوین: «اشک در چشمان و بغضم در گلوست/ وندرین ایام، زهرم در پیاله، زهرمارم در سبوست».
چند روز بعد، اندکی از آن بخشهای قابلتحملتر و کمتر دلخراش را جدا کردیم و فیلتری روی آن انداختیم و… شد لحظههایی از فیلم «جام جان» که سال هشتاد آماده نمایش شد. لحظههایی که هر بار دیدنش مرا میبرد به دوازدهم تیرماه شصتوهفت و این که یادم بماند «روزگارِ مرگِ انسانیت است».