سینماسینما، محسن جعفری راد
زنده یاد عباس کیارستمی در جایی گفته است: فیلمسازان نسل اول، زندگی می کردند و فیلم می ساختند، فیلمسازان نسل دوم و سوم، کمی زندگی می کردند و فیلم می ساختند، فیلمسازان نسل جدید، زندگی نمی کنند، فقط فیلم می بینند و از مجموعه فیلم ها و سریال های روز جهان، چیزهایی ارائه می دهند که فاقد روح زندگی است. (نقل به مضمون)
.
من برای کارهای قبلی هومن سیدی، نقد مثبت نوشته ام و مثلا اجرا و کارگردانی فیلم مغزهای کوچک زنگ زده، خیلی خوب است، یا کارگردانی و بازیگری در فیلم هایی مثل سیزده و اعترافات ذهن خطرناک من، و همواره نشان داده که بسیار مهندسی شده و خلاقانه، کار می کند، اما سریال قورباغه حالا که قسمت پنجمش را هم دیدیم، به معنای دقیق کلمه، کپی دسته چندم از فیلم ها و سریال های نوآورانه خارجی است.
اینکه شخصیت اصلی فیلمت در جایگاه فرود هلیکوپتر بایستد و به عنوان کارگردان، کلکسیون هلی شات ها را بگیری، اینکه با پرده کروماکی، یک فضای کوچک را بزرگ نشان دهی، اینکه از یک انگشت بریده، به عنوان عنصری هیپنوتیزم کننده استفاده کنی، اینکه قهرمان داستانت، قلبی در سمت راست بدنش داشته باشد و بعد از مردن، زنده شود، اینکه دیالوگ در دهان نابازیگر بگذاری و جامعه را به شدت خشن نشان دهی، اینکه همه در سریال به هم فحش رکیک می دهند، اینکه دوربین روی دست شلخته داشته باشی و گاهی دوربین ثابت با قاب بندی شکیل، سریال و داستان نمی سازد. بیشتر خوش رنگ و لعاب است و ابهام پوچ می سازد و ادای فیلم مدرن و پست مدرن را در می آورد.
البته سریال از لحاظ اجرایی، معدود نقاط قوتی دارد که در یادداشتی، به آن پرداختم و حداقل از سریالی مثل دل، چند مرتبه بالاتر است، اما عنصر اصلی یک فیلم و یا سریال را ندارد. یعنی «متقاعدکننده، ملموس و باورپذیر نیست»،چون همزمان می خواهد هم رئالیستی، هم سورئالیستی و هم فانتزی و هم وحشتناک باشد اما هیچ کدام نیست! یک فیلم یا سریال از همان ابتدا اصولش را بنا می کند که در چه ژانر و سبک و حال هوایی قرار است روایت و اجرا شود اما سریال قورباغه، هر بار مثل یک شعبده باز، پرنده های جدیدی را نشان می دهد که انگار این پرنده ها از یک خانواده نیستتد و سنخیتی با هم ندارند و این از کارگردانی مثل سیدی که از همان فیلم اولش یعنی آفریقا نشان داد کارگردانی جاه طلب است، گامی به عقب محسوب می شود.
توجه کنید که فدریکو فلینی در فیلم هشت و نیم، از همان ابتدا به تماشاگر القا می کند که فیلمش سورئالیستی است، یا تیم برتون از همان ابتدا می گوید که فیلمش فانتزی خواهد بود یا در سینمای خودمان مثلا عباس کیارستمی، سبک واقع گرایانه را نقشه راهش قرار می دهد و در طول فیلم هیچ کدام از این کارگردان ها از اصولشان، تخطی نمی کنند که مثلا در سریالی که جوانان شهرک اکباتان را آدمهایی معتاد و خشن نشان می دهد، ناگهان یک نفر دو دوستش و خودش را می کشد! این موقعیت ها شاید در اجرا زرق و برق خوبی داشته باشد اما با منطق روایی داستان همخوانی ندارد.
از لحاظ بازیگری، غیر از صابر ابر و نوید محمدزاده، آدمهایی که برای اولین یا دومین بار است مقابل دوربین رفته اند، دم دستی، تصنعی و پیش پا افتاده عمل می کنند. استفاده از چهره های تازه کار خوب است اما نه در چنین سریال و مقابل چنین بازیگرانی که نام برده شد. از لحاظ فیلمبرداری هم که با چند نوع شکل اجرا رو به رو هستیم که نمی تواند ادعا شود تنوع اجرا مد نظر بوده است. گاهی نورپردازی اغراق آمیز داریم، گاهی دوربین ثابت، گاهی دوربین روی دست شلخته و گاهی کنترل شده. طراح صحنه هم چند دستگی دارد. دقیقا به موازات سریال، گاهی فانتزی، گاهی واقعی، گاهی اغراق شده. در میزانسن و دکوپاژ هم طبعا تمام ضعف های فوق که در یک کلام به سریالی غیر منسجم و پراکنده تبدیل شده، صدق می کند. یعنی قرار است در ادامه سازنده فیلم های اثرگذاری مثل مغزهای کوچک زنگ زده که حداقل به لحاظ ساختاری جزو بهترین های چند سال اخیر است، برگ های برنده اش را رو کند؟! یعنی باید همچنان منتظر بمانیم؟! خود قورباغه را چه زمانی مشاهده می کنیم؟! یعنی «آن را که خبر شد،خبری باز نیامد؟!»
نکته آخر اینکه توجه کنید سریال قورباغه و برنامه همرفیق یک وجه اشتراک بزرگ دارند. ویترین بسیار جذاب دارند و اغلب بیلبوردهای تهران و شهرستان ها را در برگرفته اند و پر از ستاره و سوپراستار که محصول حاشیه های فرامتنی است که نوشتن درباره آن مجالی دیگر می طلبد. اما در کل نتیجه اش می شود کارهایی که تا بیست دقیقه اول هم نمی توان تحمل کرد!