سینماسینما، ارسیا تقوا
یک زمانی قهرمانهای حاتمیکیا آنقدر باورپذیر بودند که حتی وقتی گروگانگیری و هواپیماربایی میکردند باز تماشاگر این فرض دور از پسند را میپذیرفت و به ادامهی قصهی او دل میداد. چرا که یاد گرفته بودیم رفتار غریب آدمهای او را سنگبنای شناخت شخصیتها و مجالی برای سُرخوردن به عالم قصهای بدانیم که سازندهای خوشنوا برای ما ساز میکند. با این که عزیمت چند روستایی با تراکتورشان برای رساندن عریضهشان به رییسجمهور فرض خیلی عحیبی نیست اما هر کاری میکنیم نمیتوانیم با فیلم همراه بشویم و ادامه داستان را مهمتر از ایدهی اولیه ببینیم. علت این افول هرچه هست بازی بهتر پرستویی و فرخنژاد نسبت به فرامرز قریبیان نیست که اتفاقا این آخری یکی از بهترین نقشآفرینیهای عمرش را ارایه داده.صحنهآرایی و موسیقی و فیلمبرداری هم نسبت به زمان آژانس شیشهای پیشرفتی نداشته باشد پسرفت نداشته است.
به نظرمشکل را بهتر است در قصهی ضعیف و روایت کمرمقی دید که به جای حرکت بر بستر درست، حکایتگر روایت خارج از قوارهی است که به هر چیزی شبیه است به جز یک فیلم. خروج کولاژی است از خیلی فیلمهایی که در خاطر داشتیم از زنده باد زاپاتا تا ترن امیر قویدل، بیآن که تسلسل صحنهها و فصلها عطف و اوجوفرود مناسبی داشته باشد؛ حکایتی است بریده بریده و نصفه نیمه که نای به انجام رساندن باورپذیر ایدههایِ خود را در مسیری مناسب ندارد. خروج فیلم پر کاراکتری است که آدمهایش چون صورتکی بیهویت و جعلی مثل شبح میآیند و میروند بیآن که حرف و اثر خاصی داشته باشند. با دیدن فیلم فقط میشود گفت: حیف شد! لحظههایی از فیلم که حاتمیکیا مجال پیدا میکند از لابهلای درگیریهای خارج از متن به فیلمش بپردازد یادی از دوران درخشان نه چندان دور را به ذهن میآورد. لحظههایی از جدل پانتهآ پناهیها با قریبیان یادآور شور پرشکوه تقابل محبوبه با داوود و جمعه در روبان قرمز است. چیزی شبیه همان زمانی که قصهی فراموششدهی سهنفر آدم بیادعا و یک لاقبا در گوشهای متروک و جنگزده از این دنیا کلی هواخواه پیدا کرد و حالا با این همه بوقوکرنا و قشونکشی که یک کشور و رییسجمهورش را به پاسخ میخواند، اندک توجهی برنمیانگیزد. کاش حاتمیکیا یادش بیاید آن زمانهایی را که با یک لاکپشت هم میشد دلهای مخاطبین را تسخیر کرد. یعنی او یادش هست زمانی را که از بین دود و سوز دومی را انتخاب کرد؟!