علی نعیمی _ منتقد سینما:
بیست و دو سه سالش بود که موج نوی سینمای ایران را راه انداخت. پشت دوربین ایستاد و از کنار کابارهها و رقاصههای سینمای ایران عبور کرد و دم از غیرت و مردانگی زد. بازیاش هم قواعد خودش را داشت. میجنگی، و اگر پیروز نشدی قطعا سیاه میشوی. یا خلافکار میشوی یا انتقام میگیری. مسعود کیمیایی از جنوبیترین نقطه شهر تهران برای سینما ادبیاتی را معنا کرد که حتی در زمان ساخت فیلمهای کلاه مخملی و آبگوشتخوری هم یک کوچه فرعی با آدرس و نشانیهای خودش بود. خودش از جنس همان مردم بود و با همان ادبیاتی که میشناخت، صحبت میکرد. قصهی جوانهای آن دوران چیزی میان حرمت نگهداشتن یک نسل و پنهانکاریهای ذات آنها برابر خطاهایشان است. که فقیر هستند و چهرهی زردشان را لای سیلیهای ریز و درشت و عرق زیر بار کارگری پنهاناش میکنند. « این به ناف ماست که همیشه آن جایی باشیم و جانبداری کنیم که فقرا هستند.» همین مسلک و مرام زندگی در تهران است که کیمیایی را «خاطره باز» میکند. با تصویرها زندگی میکند و تمام زندگیاش میشود تصویرها و قابهای پستالیای از زندگی. کیمیایی سینما را برای خودش خاطره ساخته. « به هرجهت هر آنچه یاد گرفتم از سینما یاد گرفتم. یعنی چیزهایی را که از سینما یادگرفتم، همان چیزهایی که به سینما پس می دهم، آنها را از سینما گرفتم» یا همان نقل قول معروفی که دوست منتقد و طرفدار سینه چاک فیلمهایش از او نقل میکند. جواد طوسی دربارهی همین دنیای عکسها و قابهای تصویری کیمیایی مینویسد:« در دیگر قسمتهای مختلف کارگاه آزاد فیلم و –بهویژه- اتاق کیمیایی آنچه بیش از همه به چشم میآید،«عکس» است. کلکسیون عکسهای گرفتهشده از خودش در حالتها و پوششهای متفاوت در کنار مطالب خبری مربوط به او و کارهایش در روزنامهها و مجلهها و نشریههای گوناگون، حکایتی جداست. شاید آن کلام دوپهلوی عکاس سیاری که در فصل افتتاحیه فیلم ردپایگرگ در «دربند» برای جلب مشتری با حسرت میگوید:« عکس، عکس. فقط عکسه که میمونه»، حرف دل خود کیمیایی باشه و البته نمیتوان منکر خوشعکس بودن او شد.»(شماره ۴۰۲ ماهنامه فیلم)
مسعود کیمیایی کودکیاش را با فقر و بیپولی سپری کرد تا در آینده وقتی پشت دوربین ایستاد فقر یکی از مولفههای اصلی فیلمها و قهرمانهایش باشد. کیمیایی در خاطرات خود تعریف میکند که در کودکی بخاطر علاقه شدید که به سینما داشته. به همراه دیگر دوستان کودکیش، پولهای خود را روی هم میگذاشتند – پولهایی که باید صرف هزینه غذا یا رفت و آمدشان به مدرسه میشد – و به قیمت بلیت یک فیلم میرساندند. در هر نوبت، یکی از آنها به سینما میرفت و بعد از اتمام فیلم، داستان را برای بقیه تعریف میکرد. نکته جالب آنجاست که داستان فیلم دو ساعته، چهار ساعت طول میکشید. کیمیایی عین همین خاطره را در یکی از فیلمهایش تصویر میکند تا هم حس غریب کودکیاش را زنده کند و هم بیننده را، از تماشای آن لحظات محضوظ کند. هنوز هم همان تصویر قابگونهی فیلم سرب را میتوان بهترین «خاطرهبازی» کیمیایی در فیلمهایش دانست. جایی که پسرش پولاد را در کنار شاهد احمدلو میگذارد و شاهد با آب و تاب فیلمی را که دیده برای رفاقیش تعریف میکند. هادی اسلامی تیر خورده …. گویا، هر جا کیمیایی، داستان گذشته خود را در فیلمهایش به تصویر میکشد، آنچنان دقیق و موشکافانه عمل میکند که ببینده مطمئن میشود که این سکانس واقعی است و قبلاً رخ داده است.
دقیقا از همان سالهای اولیهی فیلمسازیاش بود که مسعود کیمیایی، در کنار اوج خلاقیت و رندی تفکر؛ در فاصلهی کمتر از ده سال؛ رنسانس فرهنگی سینمای آبرومندانهی قبل از انقلاب را شکل داد به نحوی که فیلمسازیاش را قبل و بعد از انقلاب ایران، مدیون جریان و حرکتی میداند که سابقا در شخصیتهای فیلمهایش خلق کرده است. شاید برای همین حدیث نفساش زمانی که مدیر شبکه دو در اوایل انقلاب بود، همان رسالتی بود که او را در ایران نگه داشت: «تلویزیون باید مرهم باشد، معنی جمهوری کند، معنی سیاست کند، معنی مجلس کند، معنی عقیده کند، معنی زندگی کند، معنی هنر کند، معنی نماز کند و…» کیمیایی در این گفتوگو با اشاره به رسالت خویش گفته است: «دنیا اگر یک فیلمساز متوسط هم نداشته باشد، اتفاقی نخواهد افتاد. من باید بدهکاریام را به انقلاب بپردازم… در این برش زمانی یک هنرمند اگر منتظر بماند تا ارزشهای بعد از انقلاب را دریابد و بعد بخواهد که ارزش و مقام هنریاش را از دست ندهد، فرصطلبی کرده است. … نق زدن کار هنرمند عادت کرده به اختناق است. در حالی که حالا زمان ساخت است و باید هرچه زودتر اندیشه را به کار گرفت. تلویزیون راه را برای هنرمند معتقد به این انقلاب سد نکرده است. وقتی ابعاد این انقلاب شناخته شد بیحرکتی هنرمند یک «جرم» است.» (روزنامه اطلاعات- ۱۸ تیر ماه ۱۳۵۸)
زندگی حرفهای مسعود کیمیایی را میتوان به دو قسمت قبل و بعد از انقلاب تقسیم کرد که البته محوریت اولاش حرفهاش بود و محوریت دوماش خانوادهاش. مسعود کیمیایی که به قول پسرش پولاد بسیار وطنپرست است بعد از انقلاب هیچگاه از ایران خارج نشد و با اینکه به قول خود کیمیایی همیشه فیلمهایش دچار حذف و جرحهای بسیاری میشده است، اما هیچگاه نتوانست جایی غیر از ایران را برای زندگی انتخاب کند. همین جرح و تعدیلها شاید یکی از مولفههای افت کاری کیمیایی محسوب شود. مولفههایی که منهای مبحث نقد آثار فیلمسازیاش متاثر از تغییر ذائقهی مخاطب و پوسته دریدن جامعهی در حال گذار دو دههی اخیر است و گاهی اوقات هیچ ارتباطی به آن چیزی که کیمیایی میساخته نداشته است. مسعود کیمیایی با عصیان فردی و جنبش شخصی قهرمانهایش وارد عرصهی سینما شد اما دیگر این مولفه در دنیای مشورت و اشتراک جایی ندارد. :« حرکتها همیشه در یک بافت فردی انجام میشود. تئوری هم از فرد میآید تا اجرا که به جمع میرسد. حالا در ایران هم فاعل فردی، در جامعه گسترش پیدا کرده، و اصلش هم افتاده بر دوش جوانان. یعنی این جوری نیست که من به جوانها رویکرد داشته باشم، نه، جوانها فاعل اجتماعی شدهاند و قصد اداره مملکت را دارند. و اینها با واژگان خودشان و نگاه خودشان، وارد شدهاند. آنها دیگر، مجموعه واژگانی دهههای سی، چهل و پنجاه را کنار گذاشتهاند و دارند واژگان خودشان را میسازند. دارند به نسلهای قبلی، زبان پیشنهاد میکنند…» همان زبانی که تا میانههای دههی هفتاد بر مخاطباش میچربید و از آن زمان تا کنون در سراشیبی ادراک آن عاجز و سرگردان است. مسعود کیمیایی دوست دارد به زبان امروز سخن بگوید اما وقتی زندگی شخصی و حرفهایاش تماما پر است از چیزهای تاریخ مصرف گذشته که هیچوقت دل کندن از آن را بلد نیست، آنوقت حتی شکستهایش هم میشود برایش «خاطره». مسعود کیمیایی محبوب سه نسل، «خاطرهباز»ترین آدمی است که دنیای نوستالژیک ناگفتهها را چه جلوی دوربین و چه در قالب شعر و قصه و عکس، آنچنان تعریف میکند که سرک کشیدن هوادارانش داخل سوراخ سمبههای زندگی شخصیاش را تبدیل به یک تفریح میکند.
مسعود کیمیایی دههی نود با تمام نقصها و عیبهایش هنوز هم چون «خاطره» جنس اصلی سینما با ساندویچهای کاغذکاهیپیچ شده را در ذهن تداعی میکند؛ حتی اگر دمق و بی حال از سر هر کدام از فیلمهایش از سالن سینما خارج شوی، همینکه یک رفیق قدیمی داری که با خوب و بد کارهایش به اقتضای سن و شرایط اجتماعی روز زندگی کردهای خودش دنیایی میارزد. حتی اگر زبان نسل امروز را درست درک نکند و با شیوهی اساماسای زندگی آشنایی نداشته باشد. آنوقت مسعود کیمیایی در مقابل این هجمهی بیگانگی «قاطی میکند» و نسل امروز هم در برابر گنگیهای فیلمهایش «قاط میزند».