صیدِ کارگردان بزرگ

سینماسینما، مجید موثقی

گیوم (Guillaume) من را با این جمله از خواب بیدار  کرد: «باید زودتر برویم و گرنه بی‌فیلم خواهیم شد.» چنان هشداری از صدایش حس کردم که ناگهان متوجه شدم همراه او‌ سوار مترو هستم، من حتی نمی دانم به کجا می رویم! او بهتر از هر کسی می دانست در کدام ایستگاه باید پیاده شویم تا دسترسی به فیلم های نایاب تاریخ سینما را پیدا کنیم. من نام روبر برسون با فیلم «یک محکوم به مرگ گریخته است» و «تنهایی یک دونده استقامت» ساخته تونی ریچاردسون را  یادداشت کردم و گیوم «کله پاک کن» (Eraserhead) جناب لینچ را، به نطرم بقیه فیلم های او را در خوابگاه دانشجویی در اطاق داشت. به ایستگاه می رسیم و من در این فکر بودم که چرا اسم یک فیلم انقدر عجیب و سورئال  یعنی «کله پاک کن» است و چرا  آنقدر لینچ طرفداران زیادی دارد! آن سال‌ها واقعا پیدا کردن دی وی دی فیلم ها به سادگی نبود، تا چه رسد به فیلمی از لینچ! سفارش ها را انجام دادیم و چند روز بعد سی دی فیلم ها را گرفتیم و حمله به اطاق گیوم برای دیدن اولین فیلم بلند این فیلمساز فقید که هفتاد و هشت بهار را پشت سر گذاشت!

داستان «کله پاکن» در یک فضای سیاه و سفید در یک محوطه صنعتی که شخصیت هِنری اسپنسر با یک گریم خوب و با بازی جک نانس که موهای پریشانی داشت در فیلمنامه برجسته  بود، او مراقب کودکی ناقص با ظاهر غیرطبیعی بود. چهره مرموز هِنری اسپنسر روی پوستر فیلم، خبر از ظهور یک فیلمساز متفاوت می داد که کارگردان آن، تصاویر تصریف نشده، رویاگونه و سورئالیستی (فراواقع گرایانه) در سر دارد. چهره‌های مرموز و در عین حال فراموش نشدنی دیگری در کارهای  بعدی او به‌ویژه در «مرد فیل نما – Elephant Man » با بازی درخشان جان هرت دیده می شود، فیلمی که در سال ۱۹۸۰، کاندیدای هشت جایزه اسکار  می شود، اما ناکام از گرفتن یکی از آنها!

لینچ با خلق شخصیت جان مریک با صورت ترسناکی که شببه خرطوم یک فیل است مشاهده نویی به مفهوم زیبایی درون و همزمان ترس ناشی از آن می کند. شاید از نگاه دیگران چهره جان مریک کریه و ترسناک است، در حالی که رفتار زشت دیگران با او  بویژه در سکانس سیرک، آیینه ای تمام قد از  رفتار هولناک ما انسان ها نسبت به یکدیگر را نشان می دهد، اینجا این سوال فلسفی بوجود می آید چه کسی زیباست؟

یکی از لذت های زندگی من دیدن آرشیو و فیلم های گیوم در اطاقش بود، گاهی وقت ها در شب های طولانی و برفی مسکو، چاره ای جز دیدن این فیلم ها نبود. حدود ۲۳ سال پیش با او آشنا شدم، او فرانسوی الاصل بود که علاقه وصف ناپذیری به سینما بویژه آثار دیوید لینچ داشت. باید اعتراف کنم که قبل از آشنایی با او تنها فیلمنامه «بزرگراه گم شده» را خوانده بودم و بعدها  نوار وی اچ اس آنرا به سختی پبدا کردم. آن سال‌ها «نشر نی» با چاپ فیلمنانه «بزرگراه گمشده» باعث آشنایی من با این فیلمساز بزرگ شد که روح سرگردانش در تمام آثارش هویدا  بود. روایت نامتعارف و دوگانگی شخصیت فرد مادیسون در  فیلم «بزرگراه گمشده -Lost Highway » بویژه کاست های مرموزی که به آدرس آنها فرستاده می شد، باعث زمینه آشنایی اولیه من با این گونه روایت در سینما شد. اما در آن سال‌ها نمی دانستم که آثار لینچ نوعی «فیلم کالت» به حساب می آیند که این جنس فیلم ها جدا از بدنه سینما، هوادارانی در حد یک فرقه دارند که  تمام دیالوگ ها و صحنه های فیلم های مذکور را از بر هستند! گیوم یکی از این آدم ها بود که سال‌های متمادی با فیلم های لینچ  از خواب بیدار می‌شد و به خواب می رفت. بار ها با او فیلم «جاده مالهالند-Mulholland Drive  » را  تماشا کردم ، در حالی که خیلی هم طرفدار جدی این فیلم نبودم! به نطرم در آن سال‌ها آثار تارکوفسکی و کیشلوفسکی بیشتر با روحیات من سازگار بودند.

در «مخمل آبی» (Blue Velvet) عمل برانگیزنده درام وقتی که جفری یک گوش بریده پیدا می کند، فضاسازی ترسناک و در عین حال معماگونه ای  به داستان فیلم می داد که برایم جالب بود . این فیلم نیز هوادارن کالت پرو پارقرصی دارد که صحنه ها و دیالوگ های آنرا از بر هستند.

لینچ  از سال ۲۰۰۹ به بعد در فیلمسازی خیلی فعال  نبود، در عوض با تمرکز بر اهمیت مراقبه و سخنرانی برای حمایت از  این هدف، راه رسیدن به آرامش و کوچک کردن افکار و ذهن پر آشوب را برای خود و دیگران هموار کرد. به یاد دارم  در سال ۲۰۰۹ وقتی اولین بار برای یک مستر کلاس به دانشگاه ما آمد ، گیوم در پوست خود نمی گنجید که او را از نزدیک می بیند، اما شگفت زده شد وقتی که دید دیوید لینچ به جای صحبت از هنر سینما از چگونگی مراقبه و اهمیت آن سخن  می گوید! همانجا  ایده کتابش را با این سوال در مستر کلاس مطرح کرد «چگونه یک ماهی بزرگ صید کنیم؟» او سخنان خود را اینگونه پیش برد :

«هر یک از ما از نوعی آگاهی برخورداریم. اما همه به یک اندازه نیستند. بدون آگاهی ما وجود نداریم و اگر بودیم، آن را نمی شناختیم. زیرا آگاهی احساسی از ما در زندگی است. ما می توانیم هر لحظه به لطف آگاهی بگوییم من وجود دارم. آگاهی خود زندگی است.در هر انسانی یک اقیانوس بی کران آگاهی وجود دارد. این میدان آگاهی زیربنای تمام ماده و ذهن است. اگر انسان می توانست در اعماق ذهن و عقل خود شیرجه بزند، آنگاه می توانست با این اقیانوس آگاهی تماس پیدا کند و با تماس با این اقیانوس، می توانید چیزی را برای خود استخراج کنید و در نتیجه آگاهی خود را گسترش دهید. من عاشق ایده ها هستم. ما نمی دانیم ایده چیست تا زمانی که به آگاهی ما برسد. بنابراین اگر آگاهی خود را به صورت یک توپ کوچک تصور کنید، ایده‌ها مانند حباب‌ها بلند می‌شوند، اما تا زمانی که به این آگاهی نفوذ نکنند، از آنها خبر ندارید.اگر آن توپ هشیاری را گسترش دهید، می توانید ایده ها را در سطح عمیق تری دریافت کنید. آنگاه اطلاعات بیشتری خواهید داشت، انرژی بیشتری برای گرفتن آنها خواهید داشت. آنها می گویند که ماهی های کوچک روی سطح شنا می کنند و ماهی های بزرگ در اعماق شنا می کنند. پس هوشیاری خود را گسترش دهید و ماهی های بزرگتر و بزرگتر بگیرید. »

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 204692 و در روز شنبه ۲۹ دی ۱۴۰۳ ساعت 09:08:01
2025 copyright.