سینماسینما، محمد ناصریراد
مستند «قلعه خاموش» به کارگردانی حنیف شهپرراد و تهیهکنندگی فرهاد ورهرام، محصول شبکه مستند سیما، در نگاه نخست بیش از هر چیز به دلیل اهمیت سوژهاش، یعنی قلعهی تاریخی ایزدخواست، جایگاه ویژهای مییابد. قلعهای که خود در مقام نشانهای فرهنگی و تاریخی، حامل یک متن است؛ متنی که همواره در معرض خوانشهای نوین قرار میگیرد. در واقع، فیلم با انتخاب چنین موضوعی نه فقط به یک بنای تاریخی، که به متنی گشوده به تعبیر رولان بارت دست میزند؛ متنی که همچون یک کتیبهی فرسوده، نیازمند رمزگشایی و بازخوانی است.
رولان بارت در بحث مرگ مؤلف و پراکنده شدن معنا تأکید میکند که هر متن در فرآیند خوانش دوباره زاده میشود. مستند «قلعه خاموش» دقیقاً در همین قلمرو عمل میکند: بازنمایی یک قلعهی ویران، در مقام سندی بیجان و البته به مثابه متنی زنده که میان لایههای روایت کارگردان، اسناد معماری، روایتِ سیاحان اروپایی و حتی فیلمی سورئال از سال ۱۳۵۷، پیوسته در حال بازتعریف است.

این مستند با بهرهگیری از مصالح متنوعی نظیرِ آرشیوها، اسکیسها و فیلمهای پیشین، به نوعی چندصدایی روایی دست میزند. با این حال، همانگونه که بارت هشدار میدهد، انباشت نشانهها میتواند به بیشمعنایی بینجامد؛ جایی که مخاطب به جای دریافت تصویری یکپارچه، با پراکندگی معنا روبهرو میشود. در همینجاست که مستند گاه از انسجام ساختاری فاصله میگیرد.
فیلم در سطحی ژانری، به حوزهی مستند اگزپوزیتوری (توضیحی یا تبیینی) نزدیک است؛ همانگونه که بیل نیکولز دستهبندی کرده است. صدای راوی یعنی کارگردان، چون نخ تسبیحی، قطعات پراکنده را به هم پیوند میدهد. اما کارگردان بلندپروازانه میکوشد تمامی وجوه قلعه را بازنمایی کند، از معماری و مهندسی تا نقش اقتصادی، نظامی، محیط زیستی، فرهنگی و ژئوپولیتیک آن. این جامعنگری ارزشمند است، اما در سطح فرمال، نوعی گسست ایجاد میکند؛ گویی متن مستند، از کثرت ارجاعات و تلاش برای همهجانبه بودن، در خطر واپاشی معنایی قرار میگیرد.
اما تصویر امروزین قلعه در مستند، پرقدرتترین لایهی استعاری آن است. قلعه چونان پیکری بیرمق و بیجان، رها در باد و باران، به شیئی خاموش بدل شده است. این بازنمایی، در معنای بارتگونه خود، فراتر از یک سند عینی است، قلعه در فیلم به اسطوره بدل میشود. اسطورهای از زوال، از فراموشی و از بیپناهی میراث. جایی که واقعیت تاریخی در قالب تصویر، معناهایی افزون بر خویش تولید میکند.
در کنار تصاویر خود قلعه، حضور پیرمردان و پیرزنان سالخورده در فیلم نیز همچون سندی زنده عمل میکند؛ گواهی انسانی بر سبقه تاریخی و کهنگی فرهنگی این دیار. چهرههای فرسوده و چینخوردهی آنان، بهسان دیوارهای ترکخوردهی قلعه، حامل روایتهایی ناگفتهاند؛ روایتهایی که هر یک و به تنهایی، قدرت مستند شدن دارد. این مردمان، همچون حافظهای مجسم، به یادگار گذشته پرداخته و خود بخشی از متن تاریخاند؛ تاریخی که در نگاه دوربین، دوباره بازنمایی و جاودانه میشود.

در پایان، فیلمساز با نمایش آیین عروسی و تصویر ماه شب چهارده، تلاش میکند بارقهای از حیات و امید را در متن ویرانی وارد کند. اما این پایان، بیش از آنکه همساز با متن فیلم باشد، نوعی الحاق به نظر میرسد. در حالیکه هر متن باید به گونهای خودبسنده، نظام معنایی خویش را کامل کند؛ حال آنکه پایان «قلعه خاموش» از این انسجام میگریزد. شاید اگر فیلم با نشانههای مرگ و زوال یعنی نقوش سنگقبرها، زوزهی باد و خلأیی سرد، پایان مییافت، متن به وحدت نشانهای بیشتری دست پیدا میکرد.
اما در پایانِ سخن، با وجود این کاستیها، «قلعه خاموش» در مقام یک مستند، تلاشی جسورانه برای بازنمایی یک میراث فراموششده است. ارزش اثر در آن است که قلعه را از سطح یک شیء باستانی فراتر میبرد و به متنی زنده بدل میسازد؛ متنی که در برابر چشم مخاطب دوباره نوشته میشود. این همان چیزی است که رولان بارت از نوشتار به مثابه بازآفرینی سخن میگوید: قلعه خاموش بار دیگر به سخن درمیآید، هرچند به زبان ویرانی.
این مستند، حتی در خاموشیاش، پژواکی حماسی دارد؛ فریادی که از دل ویرانهها برمیخیزد و هشدار میدهد که میراث، اگر به دست فراموشی سپرده شود، در سکوت خویش بدل به فریادی خواهد شد که هیچ گوش شنوایی برای آن باقی نخواهد ماند.