سینماسینما، عزیزالله حاجی مشهدی؛
تماشای اجرای تازهیی از نمایش «کالیگولا» (Caligula) به کارگردانی خانم رویا اسدی در تالار استاد سمندریان تماشاخانهی ایرانشهر، فرصت دیگربارهیی پدیدآورد تا بازخوانی اندیشههای فلسفی یک نویسندهی صاحب سبک و برندهی جایزه ی نوبل ادبیات در سال ۱۹۵۷ برای نگارندهی این نوشتار میسّر شود. آلبرکامو (Albert Camus) نویسندهی نامدار الجزایری- فرانسوی با نگارش آثاری چون: «بیگانه» (۱۹۴۲)، «طاعون» (۱۹۴۷ ) و «افسانهی سیزیف» (۱۹۴۷)، در سال ۱۹۴۳ با چاپ یک نمایشنامهی چهارپرده یی متفاوت با نام «کالیگولا» که بعدها، پس از چند بار بازنویسی آن را برای اجرا آماده کرده بود، از سومین امپراتور رومی ، یعنی کایوس آگوستوس جِرمانیکوس(Gaius Caesar Augustus Germanicus) ملقّب به «کالیگولا» چنان شخصیتی به مخاطبان این نمایشنامه و به تماشاگران نمایش ارایه می دهد که در فاصله ی کوتاهی از مرگ «دروزیلا» خواهر و معشوقهاش، درست سه روز بعد از ناپدید شدن و بازگشت امپراتورآشفته حال به دربار، گویی آن چنان دچار دگرگونی های فکری و رفتاری میشود که حتی برای نزدیکترین اطرافیانش نیزباور پذیر به نظر نمی رسد.
رویا اسدی با تجربه ی چند دهه کار در مقام طراح صحنه و لباس، نمایش پرداز و کارگردان چند نمایش، این بار به سراغ نمایشی از آلبر کامو رفته است که کار نمایش پردازی(Dramaturgie) و پرداخت نهایی آن برای به صحنه بردنِ نمایش نیازمند دقت نظر و وسواس زیادی بوده است. به ویژه که می دانیم طراحی شخصیت محوری نمایش یعنی کالیگولا دارای پیچیدگی های فراوانی است و چه بسا که با کم ترین خطا در برداشت دیدگاه آلبر کامو، از امپراتور خودکامه یی که با همه ی بلندپروازی هایش، سرانجام طعمه ی مرگی محتوم می شود، چهره یی نمایش داده شود که با اندیشه های کامو از دیدگاه پوچ انگاری (Absurdism) تفاوت آشکاری داشته باشد. از دیدگاه کامو، برای کالیگولای قدرتمند اما تنها مانده و بی پناه که دیگر حتی «عشق» را نیز مایه ی عذاب و رنج آور می پندارد و در جُست وجوی معنا بخشیدن به زندگی است، گویی تنها با ممکن ساختن «غیرممکنها» می توان به زندگی پوچ و بی معنای آدمیان معنایی تازه بخشید. همه ی تلاش و تکاپوی کالیگولا برای به چنگ آوردن ماه، در شبی مهتابی، بر بلندایی که میکوشد تا ماه را به پایین بیاورد و آن را لمس کند، آشکارا با رفتاری آمیخته به جنون و سرمستی همراه می شود و نشانه های انکارناپذیری از دگرگونی شگفت آور روحی او را به تماشا می گذارد. زمانی که کالیگولا نزدیکترین آدم های دربار را به محاکمه ی دسته جمعی فرا می خوانَد و حتی پیشاپیش، همه ی آن ها رابه مرگ و دست شستن از زندگی محکوم می کند، گویی نشانه های جنونِ او به اوج می رسد!
«مرگ» به عنوانِ امری محتوم و گُریز ناپذیر و حقیقتی انکار ناشدنی، از همان پردهی اول نمایش، به گونه یی پُررنگ، حضور خود را به ما نشان می دهد. نواخته شدن پیاپی ناقوس ها، همزمان با روشن شدن صحنه و بازگشت امپراتور آشفته حال، پس از سه روز ناپدیدشدن در پی مرگ دروزیلا، به خوبی نشان می دهد که آلبر کامو بر باورِ مرگ به عنوان پدیده یی گُریزناپذیرو پایانِ تلخ زندگی، تاکید خاصی دارد. به نظر میرسد که کامو، با استفاده از شخصیت تاریخی کالیگولا، همه ی باورها و تفکرات فلسفی خود را، در مقوله های زندگی و مرگ، فراتر از شکل تاریخی یا واقعی این شخصیت، چنان به انسان معاصر و مورد نظرخود نزدیک میکند تا برای خوانندهی نمایشنامه، یا تماشاگر نمایش، آشنا و پذیرفتنی جلوه کند.
از نگاه کالیگولا، که خود را آزادترین آدم روی زمین می داند، توهین و تحقیر و شکنجه ی اطرافیانش، موهبتی بزرگ است که از سوی امپراتور، چون هدیه یی از سوی خدایان به محکوم شدگان در همان محاکمه ی دسته جمعی اهدا می شود! بعد از سه سال که رفتارهای جنون آمیز کالیگولا همچنان ادامه می یابد و توهین و تحقیرهایش نیز شدیدتر می شود، زمزمه هایی برای توطئه بر علیه امپراتور در میان محکوم شدگان، به گوش می رسد و گروه کوچکی از همین آدم های تحقیرشده که شاهد قتل نزدیکان خود بوده اند، به فکر انتقام و کشتن کالیگولا میافتند. از آنجایی که خودکامگی و خودشیفتگی های کالیگولا چنان به اوج می رسد که در سایه ی یک توهّمِ جنون آمیز، خود را همپایه ی خدایان می پندارد، به عنوان آزاد ترین انسان و در عین حال، به عنوان غیرپاسخگوترین موجود روی زمین، به رفتارهای آمیخته به جنون خود ادامه میدهد و توهین و تحقیر و شکنجه و قتل اطرافیانش را به اوج می رسانَد. کشته شدنِ کالیگولا در چهارمین پرده ی نمایش، گویی پایان همه ی تابآوری ها و شکیبایی ها و رنج آدمیانی است که می کوشند تا با اراده ی جمعی خود به عنوانِ محکومین رنجدیده، تندیسی از یک قدرتمدار تمامیت خواه و خودکامه را به نابودی و نیستی بکشانند و پیروزی اراده ی آدمیان از بند رَسته را به تماشا بگذارند.
کامو درآغاز نمایش خود، از امپراتور کالیگولا چهره یی متفکر و اندیشمند ارایه می دهد که گویی زندگی را با همه ی فراز و فرودها و زشتی ها و زیبایی هایش پذیرفته است. درحالی که «سیپیون» – همان شاعر جوان درباری- به روشنی گواهی می دهد که کالیگولا با پذیرش سختی های زندگی، همواره از هنر ، عشق و باور به خدایان، به عنوانِ روزنه هایی امیدبخش برای رهایی انسان از رنج های زندگی،سخن می گفت، آشکارا به واقع بینی کالیگولا اشاره می کند. در حالی که با مرگ دروزیلا، یکباره همه ی این نگرش ها، تغییر می کند و متاسفانه در اصل نمایش نیز، کامو برای این همه دگرگونی روحی امپراتور توجیهی منطقی و قابل باور برای خواننده ی متن نمایشنامه یا تماشاگر نمایش ارایه نمی دهد. کالیگولایی که به گفته ی سیپیونِ شاعر، روزگاری می خواست مرد عادلی باشد، به چنان موجود درّنده خو و ستمکاری بَدَل می شود که برای دیوانگی و جنون آشکار خود نیز دلایل روشنی ارایه می دهد! او دستیابی به یک غیرممکن را کلید رهایی آدمی از زندگی غیرقابل تحمل می داند. اما همچنان که تا صحنه ی پایانی نمایش، شاهد هستیم، کالیگولا، در واقعیت، نه به ماه به عنوان نمادی از یک غیر ممکن دست می یابد و نه طعم خوشبختی و جاوانگی را می چشد! گویی در عمل ، به این باور می رسد که حقیقتِ زندگی، در رسیدن به بُن بست، معنا می یابد و رسیدن به بُن بست ، پوچی زندگی را بیش تر آشکار می کند . خود کامو نیز در زندگی واقعی اش به گونه یی یأسِ فلسفی می رسد که چنین یأسی اگرچه لزوما او را به خودکشی وادار نمی کند، اما به باور او، شاید کشته شدن امپراتور به دست اطرافیانِ جان به لب رسیده اش، بسیار شیرین تر از به بُن رسیدن و ناکامی از تمامی دوست داشتنی های زندگی باشد. همان چیزی که حتی «سزوینا» (معشوقه ی کالیگولا با بازی رها خدایاری) به عنوان سالم ترین و بهنجارترین شخصیت نمایش نیز نمی تواند با تیمارداری از کالیگولای به اوج جنون رسیده، به زندگی اش رنگی تازه ببخشد و او را به نقطه یی برگرداند که بتواند مثل گذشته های دور، بازهم دوست داشتنی های زندگی را دوست داشته باشد!
نمایش پرداز و کارگردان نمایشِ «کالیگولا» در انتقال این معنا که از دیدگاه کامو ، «عصیان» را می توان نوعی داروی مُسکّن برای رهایی از رنج های ازلی – ابدی زندگی دانست، بسیار موفق عمل میکند و با امانتداری درست، این مفهوم کلیدی نمایش را، در اجرا حفظ میکند تا نشان دهد که کالیگولای به بُنبست رسیده، برای این که بتواند تنها اندکی، فرصت زندگی پیدا کند، میکوشد تا درکِ عمیقِ مفهوم پوچی زندگی را کمی به تاخیر بیندازد. با این همه، خودکامگی کالیگولا تنها به خاک و خون کشیدنِ آدم های زمینی اطراف او محدود نمی شود، بلکه بلندپروازی های جنون آمیزش، فرجام کار را به جایی می رساند که حتی به آسمان ها نیز دست درازی می کند و خود را «ونوس» (Venus) الهه ی عشق و زیبایی می پندارد! به نظر می رسد که آلبر کامو از عصیانِ کالیگولا به روشنی جانبداری میکند، چرا که او انسان را بنده ی تاریخ نمی داند و بر این باور است که انسان می تواند تاریخ را تغییر دهد! هرچند، در نهایت، کامو ، برای آدمی، رنجی ازلی – ابدی را – همچنان که در سرنوشت «سیزیف» افسانه یی نیز شاهد هستیم- شایسته تر از آسودگی های زودگذر و کوتاه زندگی می داند.
بازیگران نمایش، بازی های قابل قبولی دارند و به ویژه نمی توان از تسلط و توانمندی میکاییل شهرستانی در نقش امپراتور کالیگولا، به سادگی گذشت. چرا که این نقش کلیدی، همانند دیرک اصلی برپا دارنده ی خیمه ی این نمایش پُر فراز و فرود است و شهرستانی در کنار کار طرّاحی نمایش، در جایگاه مشاور کارگردان نیز نقش داشته و در بازی خود نیز از همه ی تجربه هایش به خوبی سود جُسته است. به ویژه در بخش هایی از نمایش که حضور او در صحنه، با نوعی تک گویی (Monologue) طولانی و نفسگیر همراه بوده است، بیش تر می توان شاهد توانمندی و تسلط وی در ایفای نقش شخصیت پیچیده یی چون کالیگولا بود. شاید تنها کمداشت غیرقابل چشم پوشی در طرّاحی این نقشِ محوری، در لحظه هایی است که کالیگولای بلند پرواز، قصد به چنگ آوردنِ ماه (نماد غیرممکن ها) را دارد. این مواجهه ی بی کلام، در نمایش، بسیار کوتاه و زودگذر برگزار می شود و برای به دست آوردن چیز ارزنده یی که قرار است به زندگی کالیگولا معنایی تازه ببخشد، بسنده کردن به یکی دو حرکت کوتاه بدنی و پیچش های سر و دست، با زبان اشاره، نمی تواند جای دلباختگی عمیق او را که به نوبه ی خود می توانست به صحنه یی از یک مغازله ی عاشقانه با ماهِ خوش منظر بَدَل شود، بگیرد و بیانگر شور و اشتیاق شدید او در به دست آوردنِ ماه آسمانی باشد. استفاده از موسیقی مناسب همراه با اجرای نمایش، با حضور دو نوازنده ی هارپ در کنار صحنه، طرّاحی صحنه ی خوب و به ویژه طرّاحی لباس متناسب با روزگار کالیگولا در روم باستان را نیز می توان به حساب امتیازهای قابل اعتنای این نمایش گذاشت.